..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۵۰

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


صدای کل و هورا که از پشت سر به گوش رسید، صحبتهای ما باهم ناتموم موند.

دختر کوچولوها جیغ کشون میگفتن"عروس اومد...عروس اومد"...

چرخیدم وازهمون فاصله و با لبخند به سمیه و بهزاد نگاه کردم.

سمیه توی تور سفید مثل ماه شده بود و بهزاد دلقک تو کت شلوار دومادی بالاخره برای اولینبار به رنگ آدمیزادها دراومده بود.

ناخوآگاه خنده ام گرفت.کی فکرش رو میکرد این دوتا سه روز باهم ازدواج کنن!؟

درحالی که دست در دست هم جلو می اومدن به مهمونها خوشامد میگفتن....

اجازه دادم دورو اطرافشون یکم خلوت بشه و بعد رفتم بالاخره رفتم سمتشون و گفتم:

-سلااااام.....

نیشش تا بناگوش واشد.اصلا مگه میشد سمیه نخنده!

با ذوق گفت:

-یاسی یاسی...آرایشم چطوره؟؟ خوبه!؟ بد و جلف و زنند که نیست!؟

صورت خوشگلشو برانداز کردمو گفتم:

-نه خیلیم عالی و خوشگل هستی...فقط چرا اینقدر دیر اومدین شماها!؟

-گیر عکاس و گالری و این حرفا شده بودم دیگه....پدر مارو درآورد عکاس!

اینبار بهزاد بود که کمرشو صاف و صوف نگه داشت و گفت:

-مرد به این خوشتیپی تاحالا دیده بودی!؟؟ نه جون بهزاد دیده بودی!؟ بیچاره دخترای مجلس....چه لعبتی رو از دست دادن....

خندیدمو گفتم:

-برو دیوونه! تو یه خطر بودی که رفع شدی....

خاله با اون کفشای پاشنه بلندش که تق تق صدا میدادن بدو بدو خودش رو به بهزاد و سمیه رسوند و وقتی هی از این طرف و اونطرف رو سرشون نقل و گل میپاشیدن

 دور سر دوتا تحفه اش اسپند دود میکرد و همزمان کمرشو قر میداد و میگفت:

-ماشالله...هزارماشالله به دختر و پسر گلم.....چشم حسود و بخیل ازتون دور...

به شوخی گفتم:

-خاله اخه کی این تحفه رو چشم میزنه!؟؟؟

بهزاد بااخم مصنوعی گفت:

-خیلیم دلت بخواد.برو گوگل سرچ کن تا بفهمی بیشترین مرگ و میر و دعوای دخترا واسه خاطر کی بوده !؟

اصلا بزن ببین خوشتیپ ترین مرد سال کی بوده!

سمیه خندید و گقت:

-پس بفرما من با بردپیت عروسی کردم!

-باو بردپیت چیه بگو درپیت...من سه هیچ از اونم جلو هستم!

-الان که اعتماد به نفس بهزاد سقف تالارو جرواجور بکنه...

مادر سمیه به زحمت از جمعیت گذشت و اومد کنار سمیه و گفت:

-اینقدر نیشتو وا نکن دختر..هی هرهر کرکر...مگه نشنیدی آرایشگرت چی گفت...گفت زیاد نخند اطراف دهنت چروک میفته!

سمیه سرشو تکون داد و گفت:

-چشم چشم...کمتر میخندم!

-نگفتم کمتر بخند گفتم اصلا نخند....

-بیخیال جون من مامان...هرکی به من بگه نخند عین اینکه بهم بگه بمیر!

تو اون فاصله از توی کیفم جعبه ی حلقه هارو بیرون آوردم و بعد سمت سفره ی عقد رفتم.

چنددقیقه بعداز من هم سمیه و بهزاد اومدن و روی صندلی ها نشستن.....

قرار بود همینجا خطبه عقد رو بخونن اما قبلش رفقای عجق وجق بهزاد که کلی هم شرو شور بودن سروکله شون پیدا شد و بهزاد رو به زور از اونجا و کشون کشون بردن تو قسمت مردونه تا برقصه....

این البته یه فرصت طلایی قبل از اومدن عاقد بود.

سمیه هم بلند شد و گفت:

-یاسی بیا وسط یکم برقصیم!اصلا کی گفته عروس باید سنگین رنگین بشینه یه جا....من تمام عمرم منتظر بودم تو عروسی خودم سنگ تموم بزارم واسه خودم حالا بشینم یه جا که چی بشه!؟؟

دسته گلش رو کنار گذاشت و اومد بین اونایی که حسابی تالارو گذاشته بودن رو سرشون....

به شکمم اشاره کردمو گفتم:

-خیلی نمیتونم بالا و پایین بپرم....ایمان گفته رعایت کنم....

صداشو برد بالا تاحرفاشو بشنوم:

-بیخیال بابااا...این واسه اوناییه که شکمشون چهارقدم جلوتراز خودشون راه میرن نه تویی که یه وجبم باله نیومده....برقص بابا...برقص حالصو ببر مگه تو چندتا سمیه داری!؟؟

با لبخند سری به تاسف براش تکون دادم.آخه چرا من باید توقع داشته باشم اون سنگین رنگین بشینه یه گوشه!

همه چیز هم باحال بود و هم جالب....انگار عروسی نبود.انگار یه قراره دوستانه بود.یه قراره دوستانه ی پر شر و شور....

جو اونقدر باحال خوب بود که بجز چندتا پیرزن و چندتا زن کس دیگه ای بیکار ننشسته بود و همه مشغول رقص و شادی و پایکوبی بودن....

مامان سمیه هم که از خودش باحالتر بود و اتفاقا آذری هم بود گاهی به سمیه تذکر میداد و گاهی با رقص آذریش حسابی سالن رو میترکوند....

اون خیلی باحال بود.خیلی زیاد .یه جورایی عین خود خاله بود....

هردو پر انرژی ، خوشحال و شاد و قبراق و شوخ....

یکم که خسته شدم و احساس نفس تنگی بهم دست داد عقب کشیدم و از جمع اومدم بیرون.

مامان که نهایت خلال تو حجابش از سر کشیدن چادرش بود یه صندلی برام جلو کشید تا روش بشینم و بعد گفت:

-اینقدر بالا و پایین نپر یه کره خر تو شکمته هاااا....

خندیدم و به قیافه ی عصبیش نگاه کردمو بعد گفتم:

-مامان جان خب اومدم عروسی نیومدم زبونم لال مراسم عزا...خب میخوام خوش بگذرونم....

با تشر گفت:

-لازم نیست خوش بگذرونی..اونم بااین شکمت! عین بچه آدم یه جا بشین ....

مثل اینکه کم کم داشت نقطه جوشش بالا میرفت. آب دهنمو قورت دادمو گفتم:

-چشم چشم....

از گوشه چشم


نگاهم کرد:

-آفرین...حالا شدی بچه آدم....

عجبا! ما که یکی دو رئیس نداشتیم که.....

Report Page