Autumn

Autumn

BAHAR

وارد آپارتمان نقلیشون شد . پاکت های خریدی رو که در دست داشت روی کانتر طوسی رنگ آشپز خونه گذاشت . به سمت یخچال رفت ، بطری شیشه ای آب رو بیرون کشید و کمی ازش خورد .

- هزار بار بهت گفتم با بطری نخور!!!!

با شنیدن صدای گوشخراش جیمین آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد .

پسر کوچیک تر نزدیکش شد و با کف دستش ضربه های محکمی روی پشت پسر زد .

یونگی بعد از اینکه سرفه هاش قطع شد ، دست راستش رو به منظور تموم کردن ضربه های محکم بالا برد .

جیمین با نگرانی ضربه آخر رو زد . کمی از یونگی فاصله گرفت و به صورت سرخ شده ، پسر نگاه کرد .

+ آه ! ترجیح میدادم خفه بشم تا استخونام توسط یه آدم کوچولو خورد بشه .

نگرانی جیمین جاش رو به حرص داد .

- تو....تو به چه جرعتی به من میگی کوتوله؟؟؟

+ هی ! من به کوتوله بودنت اشاره نکردم .

با تموم کردن جملش لبخند پیروزمندانه ای زد .

- فاک یو ، ما کاملا هم قدیم !!!

یونگی همون طور که به سمت بسته های خرید می رفت ، گفت :

+ درسته ولی باز هم تو بیش از حد بیبی سایزی .

کتونی های کرم رنگ رو هم از پاکتش خارج کرد و به سمت جیمین که مدتی میشد که ساکت بود برگشت .

با دیدن چشم های براق پسر که به جعبه نسبتا بزرگ سفیدی که با پاپیونی مشکی رنگی تزیین شده بود ، نیشخند شرورانه ای زد .

جیمین با حس کردن سنگینی نگاه یونگی ، نگاهش رو از جعبه ای که توجه اش رو به خودش جلب کرده بود ، به سمت پسر بزرگ تر سر داد .

+ میخوای بازش کنی؟

ابرو هاش رو بالا انداخت و منتظر به جیمین نگاه کرد .

- اوم...نه

در واقعیت بشدت کنجکاو بود که بدونه داخل اون جعبه چه چیزی وجود داره اما برای ناراحت و بی میل نشون دادن خودش گفت و منتظر موند تا یونگی باری دیگه ازش بخواد تا جعبه رو باز کنه .

- خیلیه خب ، باشه .

با نشنیدن درخواست دوباره ای برای باز کردن جعبه چهرش در هم شد و بعد از گفتن «میرم بخوابم »آشپزخونه رو ترک کرد .

با شنیدن صدای کوبیده شدن در ، سرش رو به سمت در اتاقشون چرخوند داد زد:

- هر بار این در رو سرویس نکن برو .


با شنیدن صدای یونگی چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و برعکس خودش رو روی تخت دونفرشون انداخت . با برخورد زانو هاش به لبه ی تیز تخت فحشی داد و سعی کرد به درستی سر جاش بشینه . به خط سرخی که رو زانو هاش افتاده بود دستی کشید و طی یه تصمیم سریع دستش رو محکم روش فشار داد که درد سوزناکی رو روی بافت های پوستش تا عماق وجودش حس کرد .

+ آه!!! حقته تا تو باشی ناز خرکی نکنی .

اینار به پشت خودش رو روی تخت انداخت که سرش به جسم چوبی دیگه ای بر خورد کرد و صدای " پاب " مانندی مثل باز کردن در بطری به وجود اومد .

دستش رو به سمت پشت سرش برد و موهاش رو محکم کشید .

+ فاک به هر چی وسیله اس

با شنیدن صدای نوتیفیکیشن گوشیش دستش رو بلند کرد و اون رو از روی پاتختی برداشت .

پیامی از گروپ چت هفت نفرشون بود . واردش شد و به اولین پیام که یک عکس بود فرسنده اش یونگی ، نگاه کرد . عکس برای یک سال پیش بود و باهم به بار رفته بودن تا تولد هیجده سالگی جونگکوک رو جشن بگیرند . عکس دوم رو نگاه کرد . به خوبی اون روز رو که باهم به کاراوکوعه رفته بودن رو به یاد داشت ، اون روز بیش از حد مست شده بود و باعث شده بود حرف احمقانه مثل " حاضر پاییز لباس پرنسسی تنم کنم با دوست پسرم برم بیرون تا سینگل باشم و با حسرت به زوجای عاشق نگاه کنم " رو به زبون بیاره و این عکس ها تا حدودی براش زنگ خطر بود .

عکس بعد ی رو نگاه کرد . پیرهن دکلته کرم رنگ و شاینی که روی مبل آشنایی قرار گرفته بود رو برسی کرد .

پیام ریپلای شده زیرش که استیکرهای خنده در پایانش به چشم میخورد رو زیر لب زمزمه کرد :

- برگ ریزونا ی پاییز شروع شده و ما قراره به ساحل بریم .

مردمک چشم هاش گشاد شد . از روی تخت پایین پرید ، در رو با شتاب باز کرد و به سمت نشیمن کوچیکشون رفت و چشم هاش رو به دنبال پسر چرخید .

به یونگی که دست به سینه به پشتی کاناپه سرمه ای رنگ تکیه داده بود ، نگاه کرد .

+ داری شوخی میکنی!!!برگ ریزونای پاییز!!! این بیشتر شبیه پشم ریزونا پاییزه!!

دستی به مو هاش کشید و منتظر به یونگی که خیلی آروم و خونسرد به نظر میومد خیره شد .

پسر بزرگ تر دست هاش رو از هم باز کرد و شونه هاش رو به بالا انداخت.

- خودت گفتی بیبی .

+ من .....من ....اِه!!!!!

جلو رفت و پیراهن رو بلند کرد . قدش تا بالای زانو هاش بود!!

- حتی سینه هم ندارم و این دکلتس!!!! معلومه که ندارم چون من یه پسرم!!!

یونگی بلند شد و پیرهن رو از دستش گرفت و روی تنش قرار داد . چشمکی زد و گفت :

- کاملا اندازته ، فقط یه کوچولو از بالا تنه بهت تنگه ، کمی بند های پشتشو شل میکنم و بعدش کاملا اندازته ، یه کت سفید هم گرفتم ، اون رو هم میتونی روش بپوشی .

با لب های اویزون شده ناچار به سمت اتاق رفت . تمام قدرتشو جمع کرد و در رو محکم بست .

پیراهن رو مچاله و روی تخت پرتش کرد . کمی قدم زد و در آخر روبه روی آینه ایستاد . کارش رو با زدن مرطوب کننده ای به پوست صورتش شروع کرد . خط مشکی نازکی پشت پلک هاش کشید . بعد از مطمئن شدن از صاف و متقارن بودنشون ، با زدن برق لبی کارش رو تموم کرد .


-


دامنه پیراهن رو کمی پایینتر کشید .

هوا تاریک شده بود . نیم ساعتی بود که از خونه خارج شده بودند و دست تو دست هم در حال راه رفتن کنار ساحل بودند .

ساحل نسبتا خالی بود . زوج های زیادی به ساحل اومده بودند .بعضی افراد بی تفاوت از کنارشون رد میشدن ، بعضی ها با خوشحالی و بعضی ها هم با تنفر . به خاطر تاریکی شب چهرش زیاد معلوم نیود و این اوضاع رو بهتر میکرد .

وزش باد باعث به وجود اومدن لرزش در تنش و دون دون شدن پوستش شد .

کنار آتیش کوچیکی نشتند تا هم بدنشون گرم بشه و هم سیب زمینی هاشون که درون آتیشی که بین سنگ ها درست کرده بودند آماده بشه .

یونگی با یکی از دست هاش رو دور کمر جیمین حلقه کرده بود و اون رو در آغوش گرفته بود تا از لرزش هاش کم کنه و در دست دیگش چوبی قرار داشت و سیب زمینی ها رو جا به جا می کرد .

جیمین یک چوب باریک رو به دست گرفت و درون سیب زمینی فرو کرد و از آتیش بیرون اوردش .

سیب زمینی رو از چوب ، که مثل یک سیخ عمل میکرد ، بیرون کشید . با حس داغی بیش از حدش اون رو مثل یک توپ تو دستاش جابه جا کرد و در آخر دوباره اون رو به داخل آتیش انداخت .

مظلوم به یونگی که دستش رو روی دهنش گذاشته بود تا صدای خنده هاش رو خفه کنه نگاه کرد . پسر با دیپن لبای آویزون شده و چشم های پاپی شکلش لبخندی زد و خم شد و بوسه ای کوتاه به روی لب هاش گذاشت .

- کیوت!!!! درست مثل یه لیتل رفتار می کنی!

آهی کشید و گفت :

+ اعتراف کن که تو این رو دوست داری!

پسر بزرگتر خنده ای کرد .

- البته!

جیمین لبخندی زد و آروم دستش رو به سمت مو های یونگی برد . دستش کمی بین موهای پسر سفر کرد و آروم آروم دستش مشت شد و موهای توی دستش رو کشید .

یونگی فریادی زد و چشم هاش از تعجب گرد شد . دستش رو بالا برد و سعی کرد مشت پسر رو باز کنه اما موفق نشد . در نهایت ضربه ای به روی دستش زد . جیمین به سرعت مشتش رو باز کرد و چشم هاش آماده ی باریدن شد . یونگی برای بار دوم با دیدن چشم های بارونی پسر متعجب شد .

- تو...تو واقعا یه...لیتلی؟!

با شنیدن هق هقای پسر بهش نزدیک تر شد و محکم بغلش کرد و در گوشش کلماتی مثل بیبی من ، گود بوی و ......می گفت .

با دریده شدن پوستش بین دندون های تیز جیمین چشم هاش رو روی هم فشار داد .

- نکن بیبی .

این بار صدای قهقه های پسر به گوشش رسید . جیمین اشک های کنار چشمش رو پاک کرد و گفت :

+ انتظار نداشتی که واقعا یه لیتل باشم؟ هوم!؟

- آه!!!! نه.

و دستی به موهای بهم ریختش کشید و کمی مرتبشون کرد .



-



پا هاش رو از کفش های آدیداس کرم رنگ خارج کرد . وارد خونه شد ، بدون روشن کردن لامپ ها به دنبال یونگی حرکت کرد . با بر خورد انگشت کوچیکه ی پاش به پایه مبل برای ثانیه ای نفسش حبس شد . به طور غیر ارادی پاهش رو بالا اورد و لی لی کنان داخل اتاق شد و روی تخت نشست .

+ لعنتی!!!! انگار داره سوراخ میشه . آخه تو به چه دردی میخوری جز گیر کردن به پایه ها!!!!نسل آینده ام که پاهاشون چهار تا انگشت دارن . چرا من از اون نسل نیستم!!!!

و جدی به لنگشت کوچیکش نگاه کرد ، طوری که انگار منتظر جواب بود .

اخی به انگشتش کرد و با حس نکردن هیچ دردی بلند شد و به سمت کمدش رفت . پیراهن رو به سمتی پرتاب کرد و شلوارک و تیشرتی رو از کمد خارج کرد و پوشید . اونقدر خسته بود که بدون مسواک زدن به سمت آغوش یونکی پرواز کنه . دست های قویش رو محکم روی سینه ی پسر قفل کرد .

به حلقه توی دستش خیره شد . حدود یک سال از رسمی شدن ازدواجشون میگذشت ، زندگی آروم و.....عاشقانه ای داشتند .

- جیمینا!!!!گرممه ، یکم برو اون ور تر .

+ هوف!!!

قلطی زد و سرش رو روی بالشتش قرار داد . پاهاش را کاملا باز کرد و دستش رو به زیر بالشت یونگی برد از خنکیش لذت برد .

- جیمین!! نیا تو مرز من!!!

پسر لگدی به پای جیمین زد و اون رو به اصتلاح از مرزش بیرون کرد .

+ بگیر بکپ دیگه .

خیله خب ، آم زندگیشون خیلی هم عاشقانه نبود ، اما سر گرم کننده که بود .



-


با دیدن چشم های بسته نوه اش لبخندی زد و پتو رو روش مرتب کرد . آروم در اتاقش رو بست و وارد اتاق مشترکشون شد ، روی تخت نشست .

- بالاخره خوابید ؟!

+ آره .

چشم های یونگی برقی زد . به جیمین نزدیک شد ، مکی به گردنش زد .

+ آه!!!پیرمرد فر نمی کنی برای این کار زیادی پیری ؟!

یونگی متوقف شد و سرش رو از گردنش خارج کرد .

- میتونی امتحانش کنی .

اینبار جیمین پیش قدم شد و بوسه ای که به معنی شروع شبشون بود به لب های مرد و یا پیرمرد زد .


@Yoonmin_Area

Report Page