***

***

#mahya

صدای جیغ دختری توجه یونگی رو به خودش جلب کرد.

وقتی با اخم به سمت دختر برگشت تونست یونتان رو ببینه که با شیطنت دور پای دختر میپیچید


_تان..بیا اینور...


یونتان به محض شنیدن صدای صاحبش به سمتش دوید و یونگی بغلش کرد.

به سمت دختر رفت و بعد از تعظیمی گفت:


"متاسفم بابتش...گاهی اوقات شیطون میشه."


دختر سریع دستهاش رو توی هوا تکون داد و گفت:


"نه نه نه...مشکلی نیست من خیلی ترسوام."


یونگی آروم خندید و دختر با من و من گفت:


"خ..خب..این سگ شماست درسته؟"


به نظر میومد میخواد به هر طریقی که شده سر صحبت رو با یونگی باز کنه..

با اینحال چیزی نگفت و دختر رو همراهی کرد.


"نه...مال خودم نیست.."


دختر لبخندی زد و آب دهنش رو قورت داد...چطوری باید این بحث رو ادامه میداد؟


"مین یونگی."

وقتی دست دراز شده یونگی به سمت خودش رو دید، با دستپاچگی بهش دست داد و گفت:


"کیم هه را."


"خب...میتونم هه را صدات کنم؟"


هه را سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و یونگی با لبخند ادامه داد:


"بشینیم؟"


به سمت صندلی ای کنار جدول های پارک رفتن و روش نشستن.


"از سگ ها میترسی؟"


وقتی احساس کرد هه را مدام ازش دورتر میشه با لبخند پرسید.


"آره..یکم...یعنی...خب برادرم سگ داره و همیشه باهاش من رو میترسونه."


یونگی آروم خندید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت.


"دوست من هم همینطوری بود...همیشه من رو با این سگ میترسوند."


"پس مثل همیم..."


یونگس سرش رو تکون داد و هه را آروم خندید.


"الان دیگه نمیترسونه؟"


لبخند از روی لبهای یونگی پاک شد...


"نه...الان عوض شده...و من خودم با ترسم با این کوچولو کنار اومدم."


موهای یونتان رو نوازش کرد و سگ خرخری کرد.


به خوبی متوجه ناراحتی یونگی شده بود.

به نظر میومد بابت عوض شدن دوستش ناراحت شده باشه.


"متاسفم بابتش."


"مشکلی نیست...درهرحال این ربطی به تو نداره."


هه را سرش رو تکون داد و دستش رو روی دسته صندلی کشید.


"خب...سگها اونقدراهم ترسناک نیستن...میخوای موهاشو ناز کنی...بی آزاره..."


هه را با سرش مخالفت کرد و یونگی آروم خندید...میخواست چیزی بگه که صدایی متوقفش کرد:


"یونگی؟"


وقتی صدای لرزون تهیونگ رو از پشت سرش شنید به سرعت از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت.


"برای چی از خونه بیرون اومدی تهیونگی...اگر مریض بشی چی؟"


اشکهای تهیونگ پی در پی روی صورتش میریختن و این قلب یونگی رو به درد میاورد.


"چرا نبودی؟"


یونگی با شرمندگی گونه تهیونگ رو نوازش کرد و گفت:


"اومده بودم یونتانو برای گردش بیارم."


"اون کیه؟"


با سرش به هه را که ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد اشاره کرد.


"اون...کسی نیست تهیونگ فقط داشتیم باهم حرف میزدیم همین."


لبهای تهیونگ دوباره لرزیدن و به لباس یونگی چنگ انداخت.


"توکه منو بخاطر اون ترک نمیکنی؟"


یونگی با غم دستی به موهای پریشون تهیونگ کشید و گفت:


" البته که نه تهیونگی...برای چی باید تورو ول کنم؟ من حتی اون رو کامل نمیشناسم."


تهیونگ با خیال راحت سرش رو پایین انداخت و یونگی در آغوشش گرفت.


"باید بهم میگفتی میخوای بیای بیرون...اونوقت با خودم میاوردمت."


تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:


"نمیخواستم بیام بیرون...فکر کردم منو ول کردی و رفتی برای همین اومدم دنبالت."


یونگی روی موهای تهیونگ رو بوسید...

چرا تهیونگ اینطوری شده بود؟

یونگی تهیونگ قبل رو میخواست...همونی که از شیطنت حتی یک جاهم بند نمیشد و حالا بعد از مرگ ناگهانی پدر و مادر و خواهرش توی تصادف، تهیونگ مدام از این میترسید که یونگی مثل اونها رهاش کنه.


"منو ببخش تهیونگ...نمیخواستم بترسونمت."


دستش رو محکم گرفت و به آرومی قدمی برداشت.


"برگردیم؟"


تهیونگ سرش رو تکون داد و یونتان به دنبالشون به راه افتاد.

بیشتر از تهیونگ، یونگی نگران بود...

اگر تهیونگ میفهمید مقصر اصلی توی اون تصادف یونگی بوده و فرار کرده، چیکار میکرد؟

Report Page