****

****

Mahya

_فقط باید سعی کنی خودت رو رها کنی...


نامجون با ترس آب دهنش رو قورت داد و زمزمه کرد:


_من...ن...نمیتونم...نمیتونم آدم بکشم...


سوکجین دستهاش رو روی دستهای نامجون گذاشت و محکم بهش چسبوند.


_اون نابودت کرده نامجون...من رو نابود کردن...تورو نابود کردن...خانواده هامون...


نامجون با اشکهای نشات گرفته از ترسش گفت:


_ولی...ولی من...


_انتقاممون رو بگیر نامجونا...و بعدش دوباره زندگیمون رو از اول شروع میکنیم...


مرد از ترس گریه میکرد و زجه میزد...

آب بینیش روی پارچه بسته شده روی دهنش ریخته بود و خودش رو کثیف تر نشون میداد...


نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام اتفاقاتی که مسببش اون مرد بود رو به یاد بیاره...تمام شکنجه هایی که شده بود، سوزن هایی که وارد بدنش شده بود...دردهایی که کشیده بود...


لبش رو گاز گرفت و با نفرت به اون مرد خیره شد.

وقتی گلوش رو صاف کرد و صاف تر ایستاد، مرد صدای عجیبی از خودش درآورد و با شدت بیشتری گریه کرد.


دستهاش از پشت با سیم بسته شده بودن و لباسهاش پاره و بدنش زخمی بود...

سوکجین خوب از خجالتش در اومده بود.


_فقط کافیه چند قدم راش ببری...همین...


به ریل قطار نگاه کرد، سنگ ریزه ها میلرزیدن و میدونست به زودی قطاری از اونجا رد میشه...


_فقط یک هول کوچیک کافیه...

همونطور که توی گوشش زمزمه میکرد آروم به سمت مرد هولش داد و لبخند زیبایی روی لبهاش نشوند...


_همین...


به مرد نزدیک تر شد و بازوش رو گرفت...

با قدم های آروم و لرزونش به سمت ریل برد و وقتی صدای سوت قطار رو شنید پرتش کرد...


_باید بمیری...


اشکهاش رو پاک کرد و با فشار دست سوکجین عقب تر رفت...


صدای قطار و سوتش هر لحظه بیشتر میشد و باعث میشد مرد بترسه...

به سختی با دستهای بسته اش روی دو زانوش نشست و میخواست بلند شه و از ریل فاصله بگیره ولی با تیری که توی پاش خورد روی زمین افتاد...


قطار ترمز کشید اما فایده ای نداشت...

نامجون چشمهاش رو بست و سرش رو روی شونه سوکجین گذاشت.


_جین...من آدم کشتم...


_اون آدم نبود نامجون...اون یک حیوون بود...


زیر چشمی به سر نابود شده مرد خیره شد و چشمهاش رو بست...

اون همین الان، رئیس یکی از شرکت های بزرگ داروسازی رو کشته بود...

البته که شرکت داروسازی فقط اسمی برای کثافت کاری هاشون بود...

نامجون برای دو سال اونجا حبس بود و انواع و اقسام آزمایش ها روش انجام میشد...

تا قوتی که دکتر کیم سوکجین، یک نابغه توی رشته پزشکی فراریش داده بود و بالاخره بعد از چندین سال، نامجون تونست انتقامش رو بگیره...


_ولی اون برادرم بود...

Report Page