••••
Leetelma- جونگوک! جونگوک درو باز کن.
با صدای بلندی گفت و دوباره نگاهی به ساعت مچیش انداخت. مسابقات تا بیست دقیقهی دیگه شروع میشد و جونگوک درب اتاق رو قفل کرده بود.
- جونگوک! تمام زحماتمون بی فایده میشه...
با اینکه بیرون از اتاق و توی راه روی هتل حضور داشت اما بی توجه پشت دربِ بسته، نشست و زمزمههای غم زدهاش رو به گوش جونگوک رسوند.
- ما با هم این راهو شروع کردیم نه؟ میخوای تنهام بذاری؟
به دیوار خیره شد و دلشورهی کمبود زمانش رو کنار گذاشت.
- درسته مسابقهی قبلی با تساوی تموم شد اما جونگوک نباید نا امید بشی... بیا با هم بریم و فینالو ادامه بدیم. از چی میترسی؟ از اینکه من رقیبتم و اگه ببری اتفاق بدی میوفته؟
آهی کشید تا شاید از استرسش کم بشه و ادامهی حرفهاش رو به زبون آورد.
- ما باید با افتخار برگردیم به کره جونگوک. یا تو برنده میشی یا من. فرقش چیه؟ این درو باز کن.
از روی زمین بلند شد و دوباره دستش رو روی دستگیره قرار داد.
- بازش کن جونگوک. فقط چند دقیقه زمان داریم.
دستگیره رو به پایین کشید، صدای چرخیدن کلید به گوشهاش رسید و بعد از باز شدن در، چهرهی پریشون جونگوک جلوی دیدش ظاهر شد.
- الکل خوردی؟
تهیونگ، با حیرت و تعجب زمزمه کرد و ابروهاش به هم گره خوردن.
- قبل از بازی الکل خوردی؟
- من هیچ جا نمیام.
شونههای افتادهی مرد جوان به بالا انداخته شدن و با بی توجهی به سمت تختش قدم برداشت.
- فایدهاش چیه؟ این همه شطرنج فایدهاش چی بود؟ من بالاخره میبازم. نمیتونم شکستت بدم.
تهیونگ، با ناباوری خندهای سر داد. فایدهی شطرنج چی بود؟
این رو از پسری میشنید که از دبیرستان به شطرنج بازی کردن دعوتش کرد و تا اینجای راه همراهیش کرد؟
شاید این حرفها فقط تاثیرات باختهای اخیر بودن... این حرفهای جونگوکی که عاشق شطرنج بود، نبود.
باختهایی که اخیرا تجربهاش کرد اینطور روحیهاش رو نابود کرده بود وگرنه جونگوک هیچوقت نمیتونست چنین حرفی بزنه.
- میخوام اگه میبازم با یه رقابت خوب ببازم نه با نبود حریفم جونگوک!
به سمت تلفنِ کنار تخت رفت تا سفارش چند قهوهی فوری بده و خطاب به جونگوک هشدار داد.
- نهایتا پونزده دقیقهی دیگه زمان داریم. عجله کن آمادهشو. سریع قهوههایی که سفارش میدمو میخوری و به خودت میای تا تاثیر اون الکل لعنتی توی بدنت نباشه.
- اگه اینبار ببازم دیگه نمیتونم سرپا بشم تهیونگ. تو کارت خوبه تهیونگ... اما من نه. فکر میکنی خیلی راحته حرفهاشون رو بشنوی؟ دیگه جنبهی باخت ندارم.
با شونههای افتاده و در حالی که پایین تخت نشسته بود زمزمهای کرد و تهیونگ از بدن لرزونش متوجه گریههای بی صداش شد.
نگاهش رو از مرد گرفت و به سفارش قهوهاش ادامه داد. تلفن رو دوباره سر جای خودش گذاشت و به سمت جونگوک قدم برداشت.
پایین پاهاش زانو زد و دستهای سردش رو به دست گرفت.
- تو یه بار با این حست مقابله کردی... بازی قبل خیلی خوب پیش رفت. تو از پسش بر میای برای همینه که حالا تا اینجا رسیدی.
اشکهای گرم جونگوک رو پاک کرد و به چشمهای غم زدهاش خیره شد.
- نهایتا قراره چه اتفاقی بیوفته؟ یه باخت در مقابل من؟ به بردن فکر کن جونگوک. تو میتونی انجامش بدی فقط این ترس جلوتو گرفته.
ایستاد و تلاش کرد جونگوک رو بلند کنه. به سمت چمدونش رفت و شروع کرد به انتخاب لباس خوب برای آماده شدن.
- یادته چطور با هم توی مسابقات محلی کوچیک شرکت میکردیم جونگوک؟ اولین بار چطور مجبورم کردی باهات شطرنج بازی کنم؟ اینبار من مجبورت میکنم. به خاطر من بازی میکنی جونگوک؟
به نگاه خیرهی جونگوک لبخند زد و لباسها رو تحویلش داد.
- پس بازی میکنی...
درب اتاق به صدا در اومد و تهیونگ، برای تحویل گرفتن قهوهها بازش کرد.
- عجله کن فکر کنم باید کل راهو بدویم.
پنج فنجون قهوه رو روی میز قرار داد و به سمت جونگوک قدم برداشت. بوسهای روی گونهی خیسش کاشت و کنار گوشش زمزمه کرد.
- مطمعنم میتونی از پسش بر بیای.
بعد از پوشیدن لباسها و آماده شدن جونگوک، قهوه رو یک به یک و با سرعت به خوردش داد و به اجبار تمام مسیر کوتاه بین هتل و مکان برگزاری رقابت فینال دیویدن.
دقایق آخر برای شروع بازی پشت میز نشستن و به صفحهی شطرنج خیره شدن.
- به بردت فکر کن!
لبخند کجی به جونگوک تحویل داد و برق چشمهاش رو دید... نباید اجازه میداد پسری که اون رو به راه کشیده بود حالا ناامید بشه و از حرفهای بعد از باخت بترسه.
جونگوک، لبخندی زد، قلم روی میز رو برداشت و کاغذی رو زیر دستش قرار داد.
زمان فعال و بازیشون شروع شد.
- فقط به خاطر تو.