***

***

あるみた


چند هفته ای میشد که از دستش داده بودم.

دلم میخواست برگردم؛ زمانو ببرم عقب و بگم معذرت میخوام بخاطر همه کارایی که کردم،معذرت میخوام بخاطر دروغایی که هر لحظه بهت میگفتم،بخاطر همه موقع هایی که تنهات گذاشتم،حالا بر میگردی؟

بهش نیاز داشتم...ولی من جرئتشو نداشتم،میترسیدم منو پس بزنه، بگه براش بی ارزشم و منو مثل ته مونده غذاش جلوی سگای فکرای سمیم بندازه.

.

.

همینطور که چشمای خیسم میسوختن و داشت خوابم میبرد دستای گرمی دور گردنم حلقه شد و نوازشم کرد،مثل یه موجی که به ارومی به صخره سرد میخوره و روحشو صیقل میده.

فکر میکردم از شدت ناراحتی توهم زده م ولی..مگه میشه تو توهم کسی تورو به اغوش خودش دعوت کنه و بدن گرمش رو انقدر نزدیک حس کنی؟

توی بغلش شکستم و پاهامو تو شکمم جمع کردم،دوباره بغض کرده بودم،نمیتونستم حرف بزنم.

دست ظریف و قشنگش رو توی موهام برد،لبخند قشنگی زد و گفت "دلم برات تنگ شده بود،تو چی؟"

Report Page