⚪️
چانیول همونطور که خودکارش رو بین انگشت هاش می چرخوند، سرش رو بالا آورد. نگاهی به پسر جوانتر انداخت و سعی کرد خندهش نگیره. اما…دست خالیش رو روی صورتش کشید. صداش رو صاف کرد و با جدیتی که به سختی به دستش آورده بود، گفت
+ برای چی اینجایی اوه سهون؟
سهون با استرس زیاد سرش رو بالا گرفت. از یکی از دوستهاش شنیده بود که قراره پایین ترین نمره رو برای ماکتش بگیره و حالا، حتی نمیدونست چطور باید این بحث رو پیش بکشه.
جدا از همهچیز، در این لحظه از استاد مقابلش میترسید و هیچ راهی به دهنش نمیرسید که باهاش بخواد دلش رو به دست بیاره تا حداقل، بهش ارفاق کنه.
- استاد...گفتن برای ماکت سازی...
کمی مکث کرد. نمیتونست جملههاش رو توی سرش مرتب کنه. ذهنش آشفته بود و استرس داشت. اگه نمرهی این درس رو نمیگرفت، احتمالا مجبور میشد یه ترم دیگه هم فارقالتحصیل نشه.
دلش میخواست همین لحظه از جلوی میز استاد کنار بره. با لحن لوسی که همیشه برای مسخره کردن ازش استفاده میکرد، اسمش رو صدا بزنه و ازش بخواد که کمکش کنه. ولی خودشون به همدیگه قول داده بودن که رابطهشون رو از دنیای دانشگاه و درس جدا کنن.
- من میخوام بدونم برای چی ماکتم نمرهی کمی گرفته؟
چانیول لبخند بزرگی زد. نخندیدن هر لحظه سختتر میشد. نگاهی به در باز کلاس انداخت و وقتی کسی رو پشتش ندید، فهمید که هنوز باید فیلم بازی کنه.
خودکارش رو روی میز رها کرد. دستهاش رو به همدیگه قفل کرد و به صورت سهون خیره شد. با لحن حق به جانبی جواب داد
+ چون اینطور صلاح دیدم؟
سهون در یک لحظه عصبانی شد. به خاطر جملهای که شنیده بود، حرصش گرفت. با خشم به مرد مقابلش خیره شد و وقتی لبخند کوچک گوشهی لبهاش رو دید، حتی عصبانیتر هم شد.
- چی باعث شده که اینطوری صلاح بدونین؟ زحمت من...
حرفش با صدای بلند ترکیدن چیزی توی کلاس خالی، قطع شد. تکههای کاغذ رنگی روی سرش ریختن و صدای خندیدن چندین نفر، همزمان به گوشش رسید.
بعد از چند ثانیه مکث به خاطر شوک، به عقب برگشت. مینسوک، جونگده و کیونگسو اونجا ایستاده بودن. هر سهتاشون میخندیدن و بهش خیره بودن.
توی دستهای مینسوک، یه کیک شکلاتی با شمعهای سن جدیدش بودن و سهون دقیقا همون لحظه که اون اعداد رو دید، تاریخ امروز رو به یاد آورد.
چانیول همونطور که لبخند بزرگی زده بود، از روی صندلیش بلند شد. میز رو رد کرد و دوست پسرش رو محکم در آغوش گرفت.
سهون اونقدر توی بهت فرو رفته بود که کمی سر جاش بالا پرید. بعد از چند لحظه، با صدای آرومی زمزمه کرد
- شماها...دیوونهاین!
همه ی افراد حاضر در کلاس دوباره خندیدن. مینسوک کیک رو جلوتر آورد. سهون چشمهاش رو بست. از ته دلش آرزو کرد که همیشه بتونه همینقدر احساس خوشبختی بکنه. همونطور که هنوز توی آغوش چانیول بود، شمع ها رو فوت کرد و دوباره، صدای خوشحالی دوستهاش بلند شد.
چانیول هم با صدای بلندی خندید. سهون رو محکم تر توی بغلش فشار داد و درست زیر گوشش زمزمه کرد
+ تولدت مبارک پسر شیرین من!