~♡

~♡

Lena

"کجا بودی؟"

" من به اون خونه رفتم... تنهایی." جیسونگ قبل از در آوردن ژاکتش خم شد و کفش هاش رو در آورد و وارد خونه شد.

"مطمعنم خیالاتی شدی."

"هیونگ، فقط کافیه اکانت اینستاگرامت رو چک کنی تا متوجه بشی دروغ نمی‌گم و واقعا اینکار رو کردم؛ همینطور یجورایی بهش افتخار می‌کنم."

چانگبین هنوز هم چیزی که جیسونگ گفته بود رو باور نکرده بود، پس گوشیش رو برداشت و جیسونگ از دیدن ری‌اکشن هیونگش نهایت لذت رو برد و واقعا هم به خودش افتخار کرد.

"واقعا اینکار رو کردی؟! جیسونگ! اگه می‌تونستی تنهایی بری، پس به چه دلیل احمقانه ای نزدیک بود تیشرتم رو پاره کنی؟؟؟!!"

"نزدیک بود پاره کنم اما اینکار رو نکردم و تیشرتت سالمه." جیسونگ بعد از تموم کردن جملش کنار چانگبین، روی مبل نشست و سعی کرد کمی استراحت کنه، چون یک شب دیگه توی اون خونه دوباره کاملا خستش کرده بود.

"این کپشن چیه؟ فرشته‌ی پد های گرم!؟ این ینی چی؟؟؟"

جیسونگ با افتخار لبخند زد؛ اون‌ها حتی بهش یه اسم مستعار هم داده بودن.

'فرشته کیسه‌های آب گرم' شاید اسم ساده ‌ای بود اما مختص جیسونگ بود و البته همین هم که در خواست و کمکش رو قبول کرده بودن براش کافی بود.

اون جواب چانگبین رو نداد، به جاش به اتاقش رفت تا یکم استراحت کنه؛ بهش گفت که خودش باید جواب رو پیدا کنه و گیج تنهاش گذاشت و در جواب این حرفش، داد زدن اسمش رو دریافت کرد.


جیسونگ عکس های بیشتری از اکانت اونجا رو چک کرد و همینطور تمام عکس های پست شده‌ی اون شب رو لایک کرد. بعد از اون هم به اکانت مینهو رفت، آخرین پست ها باعث شدن که مثل احمق ها لبخند بزنه.

آخرین پستش با بسته‌‌ی گرمی که از جیسونگ گرفته بود، در حالی که همچنان لباس خون‌آشامش رو به تن داشت و با کپشن 'ممنون از فرشته‌ی پد های گرم، بابت گرما بخشیدن به شبمون' پست شده بود.

جیسونگ حس کرد که واقعا لطف بزرگی انجام داده؛ وبا این حال که پول نسبتا زیادی خرج کرده بود اصلا پشیمون نبود.

شاید حتی دوباره هم انجامش بده!



و البته که اصلا تعجب آور نبود که اون واقعا این‌کار رو کرد. استف ها به راحتی وقتی که بعد از چند روز دوباره برگشت، شناختنش؛ با دقیقا همون پد هایی که بار اول خریده بود.

حتی کارکنان های داخل هم شناختنش و اصلا هیچ تلاشی برای ترسوندنش نکردن و فقط پد های خودشون رو ازش گرفتن و تشکر کردن.

وقتی که جیسونگ به اتاق چهارم رسید نمی‌تونست کاری جز لبخند زدن انجام بده و دنبال مینهو بگرده؛ اون توی تابوت نبود پس کمد رو، جایی که بار اول توش قایم شده بود رو، چک کرد.

"سلام." جیسونگ با لبخند دندون‌نمایی وقتی که مینهو در کمد رو کامل باز کرد، زمزمه کرد.

"تو برگشتی."

"البته. فقط می‌خواستم مطمعن باشم که حالتون خوبه و با سرما کنار اومدید."

مینهو پد خودش رو از دست جیسونگ گرفت و دوباره شروع به صحبت کردن باهاش کرد.

"باید پول زیادی برای خرید اینها خرج کرده باشی، حتی اگه پول بلیط رو هم حساب نکنیم، باز هم زیاده."

"اوه، چیزی نیست، من که هر روز انجامش نمی‌دم و مشکلی هم باهاش ندارم."

"پس ما باید بذاریم بدون بلیط یا با بلیط مجانی داخل بیای اگه قراره هر هفته اینکار رو انجام بدی، من با بقیه و همینطور مسئول بلیط ها صحبت می‌کنم."

"اوه! نه! لازم نیست اینکار رو کنی؛ من واقعا مشکلی ندارم."

"نه، اینطوری تقریبا برابر می‌شن. همینطور این وظیفه ‌ی تو نیست اما باز هم تعداد زیادی ازشون می‌خری و به همه می‌دی."

جیسونگ سرخ شدن گونه هاش رو حس می‌کرد؛ خیلی دلش می‌خواست بیشتر با مینهو صحبت کنه اما متوجه صدای افرادی که نزدیک به اتاق می‌شدن شد و مینهو باید برای انجام کارش آماده می‌شد؛ هر دوشون سرشون رو بر همدیگه خم کردن و جیسونگ با زمزمه کردن 'خداحافظ' آرومی اونجارو ترک کرد و به ترتیب به اتاق های بعدی رفت.



جیسونگ به خاطر کارش خیلی خوشحال بود و از شنیدن تشکر ها لذت می‌برد، اصلا هم اهمیت نمی‌داد اگه قرار بود چانگبین دوباره بابت خرج کردن زیادی سرزنشش کنه و سرش غر بزنه.


اما چیزی که باعث شد شب رویایی‌ای داشته باشه مینهو بود که توی اینستاگرام بهش مسیج داده بود.


جیسونگ وقتی متوجه پیام جدیدی شد تعجب کرد اما چیزی که واقعا شوکه‌ش کرد این بود که کسی که بهش مسیج داده بود مینهو بود!

"باز هم ازت ممنونم؛ من و همه‌ی استف ها واقعا ازت ممنونیم که اینکار رو برامون کردی."

مینهو جملش رو با ایموجی کیوتی تموم کرده بود که باعث شد تمام وجود جیسونگ صافت و پر از اکلیل بشه.

جیسونگ در جواب بهش گفت این فقط کاری بوده که حس می‌کرده باید براشون انجام بده و از انجام دادنش لذت برده، همینطور ممکنه حتی دوباره هم انجامش بده.

مکالمشون از سادگی حالا کمی عمیق تر شده بود و جیسونگ متوجه شد که مینهو دو سال ازش بزرگتره و وقتی که توی اون‌خونه کار نمی‌کنه به کافی‌شاپ می‌ره و اونجا کار انجام می‌ده.

جیسونگ حتی راجع به کار هایی که خودش انجام میده هم صحبت کرد و اون ها راجع به چیز های مختلفی صحبت کردن بخصوص گربه های مینهو.

"هوممم، اگه وقتت آزاده می‌تونی به کافی شاپ بیای؛ من با چیز های خوبی ازت پذیرایی می‌کنم. آدرس و ساعت های شیفت کاری خودم رو هم بهت می‌دم."

جیسونگ از ذوق شروع به سر و صدا و جیغ زدن کرد و در پاسخ یه داد بلند از چانگبین، از توی اتاق بغلی دریافت کرد که بهش می‌گفت با دهن بسته ذوق کنه اما اصلا نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه.

حس می‌کرد مینهو ازش می‌خواد تا باهم قرار بذارن، اما با این حال هم که می‌دونست اینطور نیست خیلی خوشحال بود که می‌تونه جاهای دیگری، بجز اون خونه‌ی ترسناک مینهو رو ببینه. اون حتی ساعت های شیفتش رو هم قرار بود داشته باشه و می‌تونست هر موقع که دوست داشت، به دیدنش بره.

در آخر مینهو برنامه کاریش رو به جیسونگ داد و جیسونگ بهش قول داد که حتما پیشش بره.



جیسونگ هیچ زمانی رو تلف نکرد. تو اولین فرصتی که وقتش با مینهو هماهنگ بود مستقیم به دیدنش رفت.

"خوش اومدید به... اوه! جیسونگ! تو واقعا اومدی!"

"اوه! سلام! آره؛ اومدم تا باهم یکمی هم قهوه بخوریم."

جیسونگ روی صندلی های بلند پشت کانتر نشست و مینهو رو که داشت سفارش قبل از خودشون رو سرو می‌کرد، تماشا کرد.

اون توی زندگی واقعی خیلی با لباس خوناشامیش تفاوت داشت؛ موهاش روی پیشونیش ریخته بود و چشم هاش می‌درخشید و در حالی که سفارش مردم رو بهشون می‌داد با لبخند زیبایی برای سفارش دادن تشکر می‌کرد.

جیسونگ واقعا نمی‌دونست مردم چطور می‌تونستن با دیدن صورت زیبا و لبخند دلرباش، عاشقش نشن.

"پس... چه نوشیدنی ای میل دارین؟"

"اوه... عامممم... فکر می‌کنم هر چیزی که باشه خوبه."

"زود باش، خجالت نکش، بهم بگو چه چیزی رو ترجیح می‌دی. اگه بهم نگی بهت چهار شات اسپرسو می‌دم."


جیسونگ تصمیم گرفت به مینهو بگه که چه نوشیدنی‌ای می‌خوره. درسته که کمی خجالت می‌کشید اما مینهو ترغیبش کرد تا هرچیزی که می‌خواد رو بهش بگه، چون می‌خواست جیسونگ از نوشیدن و خوردن چیزی که قراره بهش بده لذت ببره.

"فکر می‌کنم که شیرینی‌جات رو خیلی دوست داری." مینهو در حالی که سفارش جیسونگ رو بهش می‌داد، گفت و روی صندلی کنار جیسونگ نشست. مشتری های زیادی اونجا نبودن پس می‌تونست با خیال راحت وقتش رو با جیسونگ بگذرونه.

جیسونگ با فقط مزه‌مزه کردن نوشیدنی‌ای که مینهو براش آورده بود متوجه شد این مناسب ترین و خوشمزه ترین چیز براشه.

"اوه، هیونگ! این واقعا خوشمزست!"

"می‌دونم؛ مدتی میشه که اینجا کار می‌کنم، پس فکر کنم توی آماده کردن نوشیدنی ها حرفه‌ایم."

"چطور شد که تصمیم گرفتی توی اون خونه‌ی ترسناک کار کنی؟ کافه و خونه‌ی وحشت هیچ ربطی بهم ندارن."

"می‌تونم پول بیشتری جمع کنم، همینطور دلم می‌خواست یکم هم تنوع داشته باشم، پس انجامش دادم و از اونجایی که تایمش شب هاست با کارم توی کافه تداخل نداره و بهش آسیبی نمی‌زنه؛ پس انجامش دادم."

مینهو راجع به هر دو شغلش بیشتر صحبت کرد، همینطور گفت اولش کنار اومدن و رسیدگی کردن به جفتشون براش سخت بوده اما حالا باهاشون کنار اومده و جیسونگ با دقت به حرف هاش گوش می‌کرد و تلاشش رو تحسین می‌کرد. همینطور اصلا انتظار نداشت زیر اون لباس ها و میکاپ بی رنگ و رو و دندون های نیش چنین پسری پنهان شده باشه.

"حقیقتا من از کار لذت می‌برم، اینطوری نیست که قرار باشه هر روز سال مردم رو بترسونی و بخاطرش سرزنشت کنن، همینطور اینکه کجا می‌تونی شغلی پیدا کنی که مردم یکدفعه دستت رو بگیرن و بیرون بکشنت؟" با این حال که مینهو دقیق نگفت راجع به چه چیزی حرف می‌زنه اما لبخند کج روی صورتش همه چیز رو می‌گفت.

جیسونگ نزدیک بود با نوشیدنیِ توی دهنش خفه بشه، و در حالی که سرفه می‌کرد متوجه شد مینهو راجع به چه چیزی صحبت می‌کنه. مینهو خیلی سریع بهش چند تا دستمال کاغذی داد تا دهنش رو پاک کنه و ضربه های آرومی به پشتش زد؛ با دهن بسته و بی صدا به جیسونگ که بابت اتفاقی که اقتاده بود خجالت کشید، خندید.

"هیونگ! اون رو یاد من نیار. فکر می‌کردم فقط از کنارش رد میشی."

"خیلی هم بد نبود؛ باعث شد با تمام افرادی که تا حالا در حین کار ترسونده بودم فرق داشته باشی و به خوبی تو رو یادم بمونه."

"عاااااحححح صدات رو نمی‌شنوم!" جیسونگ با دست هاش گوش هاش رو پوشوند و با بلند ترین صدایی که می‌تونست شروع به آهنگ خوندن کرد و سعی کرد خنده های مینهو رو نادیده بگیره.

"باشه باشه، دیگه بس می‌کنم؛ اذیت کردنت یجورایی خنده دار بود."

جیسونگ ادامه قهوش رو با کمی چیزکیک خورد. اون و مینهو یک ساعت دیگه هم راجع به خودشون و زندگیشون و هر چیز دیگه ای با جزئيات صحبت کردن و خیلی چیز های جدیدی از هم دیگه متوجه شدن.


برای جیسونگ عصر خیلی زیبایی بود، نه فقط به خاطر پذیرایی‌اینکه که ازش شد، بلکه بخاطر نزدیک تر شدنش به مینهو، و همه‌ی اینها رو مدیون شبی که اشتباهی دستش رو گرفت و از خونه بیرونش کشید، بود.



"راستش فکر می‌کنم الان دیگه باید برم. باید برای خودم و هم خونه‌ایم خرید کنم."

"اوه! البته، اشکالی نداره. امیدوارم وقتت قشنگ سپری شده باشه و هر وقتی هم می‌خوای می‌تونی بری. و البته دفعه های بعدی هم تو قراره حساب کنی."

"این کار رو می‌کنم." جیسونگ از روی صندلی بلند شد و مینهو میز رو پاک کرد. "ازت ممنونم هیونگ. البته فکر می‌کنم هم رو توی اون خونه دوباره ببینیم."

"واقعا می‌گم جیسونگ، لازم نیست این کار رو انجام بدی. همه‌ی ما فکر می‌کنیم اینکارت خیلی دوست داشتنیه اما امیدوارم بخاطرش پول هات ته نکشن."

"نگران نباش هیونگ، هروقت که قرار شد چنین اتفاقی بیوفته بس می‌کنم، قول می‌دم."


جیسونگ با یه ذهن و بدن پر شده از عشق و خوشحالی از کافه بیرون اومد. قطعا روز فوق‌العاده ای براش بود؛ همینطور اون تمام این مدت بدون اینکه متوجه باشه در حال لبخند زدن به مینهو بود.

کافی شاپ یا خونه‌ی وحشت، فرقی نداشت، قطعا باز هم مینهو رو می‌دید.



این دقیقا کاری بود که جیسونگ کرد. یک هفته بعد دوباره به خونه‌ی وحشت رفت اما اینبار براشون خوراکی برده بود.

استف ها باز هم ازش کلی تشکر کردن و ازش خواستن که بعد از ساعت کاری بهشون ملحق بشه تا باهم یه عکس بگیرن. جیسونگ تقریبا به خوبی استف هارو می‌شناخت و صورت ها و اسم هاشون رو به کمک مینهو یاد گرفته بود.

دو روز بعد دوباره به کافی شاپ رفت، اینبار از منو یه قهوه با شکر اضافی و چیز کیک بلوبری سفارش داد؛ دقیقا مثل دفعه قبل. اینبار هم مینهو و جیسونگ راجع به چیز های متنوعی صحبت کردن، انگار مدت طولانی‌ایه که هم رو می‌شناسن و باهم دوست صمیمی‌ان و تمام مدت از این شاخه به اون شاخه می‌پریدن، طوری که موضوع بحث قبلی هیچ ربطی به موضوع بعدی نداشت.

جیسونگ حتی راجع به چانگبین هم، وقتی که مینهو ازش پرسید کسی که اولین بار باهاش به اون خونه اومده بود کیه، صحبت کرد؛ بهش گفت چه مدتیه که باهم دوست هستن و چیشد که تصمیم گرفتن باهم یجا زندگی کنن.

"راستش من فکر می‌کردم شما دوست پسرِ هم باشید."

"نه! هیونگ! کاری نکن که مثل قبل دوباره نوشیدنیم خفم کنه." جیسونگ با شنیدن اینکه مینهو فکر کرده با صمیمی ترین دوستش قرار می‌ذاره؛ اخمی کرد و با بیزاری گفت؛ کاملا هم مطمعن بود اگه چانگبین بجاش بود دقیقا همین واکنش رو نشون می‌داد.

"خب من فقط فکر کردم که هستید."

"نه، دیگه این رو نگو هیونگ، خواهشت می‌کنم. البته در کنار اینها، چانگبین هر هفته از یه قرار به یه قرار دیگه‌ای می‌ره."

"خودت چطور؟" مینهو صندلیش رو جلوتر کشید و دستش رو روی کانتور گذاشت و با جدیت پرسید.

"من چطور؟"

"تو با کسی قرار می‌ذاری؟"

"نه." جیسونگ یه گاز دیگه از جیزکیکش زد و با تکون دادن سرش ادامه داد: "من چند باری قرار گذاشتم و سعی کردم تا یه کاپل درست کنیم اما هیچ کدوم خوب پیش نرفت، پس دست از تلاش کردن برداشتم."

"پس این یعنی من می‌تونم ازت بخوام باهام قرار بذاری؟"

اینبار جیسونگ نوشیدنیش رو سرفه نکرد، چیزکیکی که توی دهنش بود باعث شد خیلی بد سرفه کنه و بدون جویده شدن از گلوش پایین بره. به سرعت نوشیدنیش رو برداشت و حجم زیادی ازش رو نوشید تا هر طور که شده چیز کیک رو فرو ببره تا از خفه شدنش جلوگیری کنه."

"حالت خوبه؟!"

مینهو از روی صندلی بلند شد، پشت جیسونگ قرار گرفت تا با ماساژ دادن پشتش کمی کمکش کنه اما جیسونگ دستش رو گرفت و اون رو از انجام دادنش باز داشت و سعی کرد فقط با بیشتر نوشیدن قهوش حالش رو بهتر کنه.

"متاسفم. این باید خیلی شوکت کرده باشه. باید صبر می‌کردم کیکت رو بخوری و بعد بهت بگم."

"نه... نه، همه چی خوبه... هیونگ... فقط- فقط راجع بهش جدی بودی؟"

جیسونگ واقعا نمی‌تونست چنین چیزی رو بپذیره و قبول کنه که مینهو ازش درخواست قرار کرده، فکر می‌کرد فقط خیالاته و شاید این خودش بوده که از مینهو چنین سوال مسخره‌ای رو پرسیده.

"آره، خیلی زوده برای پرسیدن چنین سوالی؟ قرار نیست ناراحت یا عصبانی بشم اگه ردم کنی؛ اما بذار روراست باشم، جدا فکر می‌کنم که خیلی کیوتی و شخصیتت خیلی دوست داشتنیه و طوریه که می‌خوام بیشتر ببینمت."

جیسونگ در حالی که باقی مونده قهوش رو می‌نوشید به پاهاش خیره شد و سعی کرد سرخ شدن گونه هاش رو از دید مینهو پنهان کنه. اصلا انتطار نداشت که مینهو دوستش داشته باشه، مخصوصا بخاطر برخورد اولشون.

"من... من با قرار گذاشتن مشکلی ندارم هیونگ."

"اوه واقعا؟ خیلی زود داری جواب می‌دی، نمی‌خوای بهش فکر کنی؟ مطمعنی؟"

"اره، من با هیچکسی قرار نمی‌ذارم پس مشکلی هم با قرار گذاشتن نمی‌بینم."


و همینطور پیش رفتن تا اینکه شماره‌ی هم رو گرفتن و برای قرار رفتن برنامه ریزی کردن.


در حین اولین قرارشون، که فقط در اطراف شهر از طرفی به طرف دیگه‌ای قدم می‌زدن متوجه شدن که کلی چیز مشترک، مثل نظر ها یا چیز های مورد علاقشون هم باهم دارن، و هر دوشون طوری برخورد می‌کردن که انگار مدت خیلی طولانی‌ایه که یکدیگر رو می‌شناسن. همینطور مینهو که برخورد خیلی صمیمانه ای داشت طوری که انگار هیچ فاصله سنی ‌ای ندارن و جیسونگ دقیقا همین مساله رو خیلی دوست داشت.

به همین دلیل هر دوشون باهم احساس راحتی می‌کردن و قرارشون به شیرین ترین حالت ممکن، پیش رفت.

مینهو حتی پیشنهاد داد که جیسونگ رو به خونه برسونه اما جیسونگ با مهربونی رد کرد چون مسیر خونه هاشون کاملا برعکس هم دیگه بود، پس فقط با برنامه چیدن برای یه قرار دیگه از هم دیگه خداحافظی کردن.



"بنطر میاد بیرون رفتی." چانگبین در حالی که داشت سریال می‌دید و روی مبل دراز کشیده بود، پرسید.

"من بیرون رفتم و به یه قرار رفتم، هیونگ."

"خوبه! من می‌شناسمش؟"

"آره؛ اون خون‌آشام توی خونه‌ی وحشته."

"نه! شت..." چانگبین روی پاهاش بلند شد و ابرو هاش رو بالا فرستاد، نمی‌خواست چیزی که جیسونگ گفت رو باور کنه.

"دارم جدی میگم؛ اگه باور نمی‌کنی می‌تونی گوشیمو چک کنی. باهم چند تا عکس هم گرفتیم."

"فکر کنم برخورد اولتون واقعا براش تاثیر گزار بوده؛ ها؟"

"می‌تونی هر چقدر که دلت می‌خواد راجع بهش سر به سرم بزاری. من با اون لحظه خجالت آور کسیو که دوستش داشتم پیدا کردم."

این حقیقت داشت و جیسونگ هم نظرش رو راجع بهش تغییر داده بود؛ اون لحظه اونقدری هم بد نبود؛ همینطور دیگه دلش نمی‌خواست زمان به عقب برگرده تا دست آدم درست رو انتخاب کنه و بیرون بکشه و چیز پیش اومده رو تغییر بده. همه‌ی اینها بخاطر این بود که فرصت این رو پیدا کرده بود که با مینهو بیرون بره؛ کاری که اصلا انتظارش رو نداشت.


حس یه رویا توی نیمه شب رو داشت که البته جیسونگ هرگز دلش نمی‌خواست از خواب بیدار شه.



"واقعا متاسفم که اینجا الان آماده نیست؛ خیلی کم پیش میاد که وقت کنم و اینجارو تمیز کنم."

"همه‌چیز خوبه هیونگ. خونه‌ی تو بیش از اندازه از آپارتمان ما تمیز تره، اونجا در حقیقت خیلی خجالت آوره."

مینهو جیسونگ رو به جایی که زندگی می‌کرد دعوت کرده بود، و البته که فرشته‌ی پد کوچولو های گرم قبول کرده بود؛ البته هیچ دلیلی هم برای قبول نکردن وجود نداشت وقتی که همه چیز خوب پیش می‌رفت.

"بذار برادر هام رو بهت معرفی کنم: سونی دونگی و دوری."

گربه ها خیلی دوستانه برخورد کردن؛ با این حال که اولین بار بود جیسونگ رو می‌دیدن و کاملا براشون غریبه بود، روی پاهاش نشستن؛ جیسونگ به آرومی با نوک انگشت هاش روی شکم سونی رو مالید، و سونی در جواب خُرخُر کرد.

"اون خیلی نرم و پشمالو عه؛ چه مدته که داریش هیونگ؟"

"عامممم... خب اون تقربا از وسطای مدرسه همراهم بوده. همیشه وقت هایی که سرم شلوغ بوده، مامانم ازش مراقبت کرده، البته الان هم همینه. اون گربه‌ی خیلی خوش‌اخلاقیه."

"متوجه این هستم."


مینهو گفته بود یچیزی برای شامشون درست می‌کنه تا باهم بخورن و در حینی که توی آشپز خونه بود، جیسونگ با گربه ها بازی می‌کرد و در تعجب اینکه چه کاری هست که مینهو نتونه انجام بده به سر می‌برد.

جیسونگ بلافاصله بعد از حاضر شدن شام، پیش مینهو رفت و آشپزی ماهرانش رو تحسین کرد. اون حتی از مقدار معمول هم بیشتر خورد، حتی یادش نمیومد آخرین بار کی خودش و چانگبین به جای خوردن غذا های بیرون آشپزی کرده باشن.

"هیونگ! چطور می‌تونی انقدر توی غذا پختن خوب باشی؟ این واقعا عالیه!"

"وقتی تنها زندگی می‌کنی باید بتونی به خوبی از پس تک‌تک کارهات بر بیای."

"اینطور نیست! مدت خیلی طولانی‌ایه که من و چانگبین هم خونه‌ای هستیم و به اینکه آشپزخونمون رو آتیش نزدیم، افتخار می‌کنیم."

مینهو بلند به این حرف جیسونگ خندید و چاپستیکش رو پایین گذاشت و به جیسونگ که بی وقفه غذا رو داخل لپ های تپلیش می‌چپوند نگاه کرد. باید چند تا دستمال برمی‌داشت و گوشه‌ی دهن جیسونگ رو تمیز می‌کرد و همین کارش باعث معذب و خجالت زده شدن جیسونگ شد.

"هیونگ!!!"

"چیه؟ فقط می‌خواستم کمکت کنم."

"نکن... اینطوری شوکم نکن..."

"گونه هات سرخ شدن جیسونگ."

جیسونگ زیر لب غر غر کرد و چاپستیک ها و قاشقش رو پایین گذاشت و فقط سعی کرد صورتش رو از دید مینهو پنهان کنه.

"داری چیو قایم می‌کنی؟ وقتی اینطوری می‌شی واقعا کیوت هستی."

"بس کن!~ الانه که آب شم و توی زمین برم."

مینهو تصمیم گرفت چند دقیقه ‌ای جیسونگ رو تنها بزاره تا ناخواسته اذیت و معذب نشه. میز رو تمیز کرد و شروع به شستن ظرف ها کرد؛ در همین حین جیسونگ دوباره مشغول بازی کردن با سونی شد.

بعد از تموم کردن کار ها پیش اون ها رفت و به جیسونگ نشون داد که سونی چه کار هایی می‌تونه انجام بده‌.

"کار های خیلی حرفه‌ای و عجیبی بلد نیست اما بازی کردن باهاش لذت بخشه."

"واقعا خیلی خوب بزرگش کردی هیونگ."

جیسونگ متوجه مینهو که سعی می‌کرد نا محسوس بهش نزدیک تر بشه و همینطور به بهونه‌ی بازی کردن با سونی دستش رو دورش حلقه کرد، بود، و توی دلش بهش می‌خندید. توجهش رو به سونی که با یکی از دست های کوچولوش مچ دستش رو گرفته بود و کف دستش رو با زبون ریزه‌س لیس می‌زد، داد.

"واقعا خوشحالم که ازت خوشش اومده."

"من هم همینطور!"

"باید این رو از صاحبش یاد گرفته باشه."

یکباره دیگه قلب جیسونگ با حرف های مینهو ذوب شد و سرش رو به این‌طرف و اون‌طرف تکون داد تا مینهو اینبار متوجه ری‌اکشنش و سرخی گونه هاش نشه.

"هیونگ! اگه اینقدر شیرین بودنت رو کنار نذاری، احتمالا قلبم منفجر بشه."

"فقط دادم شوخی می‌کنم. از این به بعد هم گونه های سنجابی و صورتی شُدَت رو ازم پنهان نکن."

با رفتن سونی از روی پاهای جیسونگ، دیگه هیچ فاصله‌ای بینشون نبود. جیسونگ سرش رو به سمت مینهو برگردوند و مواجه با لبخند زیباش باعث ذوب شدن بیشتر قلبش شد.

"بس کن..." جیسونگ با دست هاش فشار کمی به سینه‌ی مینهو آورد و سعی کرد دورش کنه، اما هر دوشون خوب می‌دونستن که منظورش این نبوده.

"چطور می‌تونی تمام مدت اینقدر کیوت و دوست داشتنی رفتار کنی؟"

مینهو با دستش موهای جیسونگ رو بهم ریخت و بعد از صورتش کنار زد و در آخر انگشت هاش شروع به نوازش کردن گونه هاش کردن، در اون لحظه نگاهشون باهم برخورد کرد، نیاز به هیچ کلمه‌ای نبود که بهم بگن چی می‌خوان.

چند لحظه نگذشت که لب هاشون با هم ملاقات کردن، کاملا طبیعی و نرمال بود، البته اگه مدت بیشتری از آشناییشون می‌گذشت! به همدیگه نزدیک تر شدن و بوسه‌ی عمیق تری رو شروع کردن. همونطور که لب هاشون همدیگر رو لمس می‌کردن، دست هاشون راه خودشون رو پیدا کردن و انگشت هاشون رو به هم گره دادن.

بوسشون می‌تونست طولانی تر و عمیق تر باشه اگه سونی شروع به چنگ زدنِ رونِ مینهو نمی‌کرد و ازش شام نمیخواست. اون هارو محبور به عقب کشیدن کرد و هر دوشون با صدای میو های مظلومانه سونی رو به مینهو، به خنده افتادن.

"هی، نمی‌تونی ببینی که برادر هات دارن به این کیوتی سعی می‌کنن باهم کارشون رو ادامه بدن؟" مینهو با سونی حرف زد، بغلش کرد و به سمت طرف غذاش برد و جیسونگ به حالتِ صورتِ گیج شده و متعجب سونی، به آرومی خندید.

"فکر می‌کنم شاید من دقیقا منتظر چنین چیزی بودم."

"پس نباید اینقدر زیاد بهم شام می‌دادی."

هر دوشون خنده‌ی ریزی کردن و پروانه ها به آرومی شکمشون رو قلقلک دادن.

در آخر؛ اون‌ها دقیقا همونطور که مینهو فکرش رو می‌کرد پیش رفتن و خوشبختانه حس اینکه قراره فقط یه رابطه باشه رو نداشتن، اونها عشق رو حس می‌کردن.

دقیقا همونطوری که چند روز گذشته باهم بودن، شب رو هم باهم و عاشقانه شروع کردن؛ انگار چند سالی می‌شد که باهم قرار می‌داشتن. طوری که بازو هاشون محکم همدیگه رو گرفته بودن، طوری که بدن هاشون حرکت می‌کرد و بهم برخورد می‌کرد، چقدر آروم بودن و چقدر لذت می‌بردن، ولحظات دلنشینی رو تجربه می‌کردن، رویایی ترین شب ممکن رو می‌ساخت.

چشم هاشون تمام مدت توی هم قفل شده بود؛ اونقدر خیره که انگار می‌خواستن کل کهکشان های دنیا رو توی چشم های هم پیدا کنن، انگشت های گره خوردشون و صدای آروم هردوشون، هر چیزی که می‌تونستن رو به دیگری دادن؛ طوری که انگار بار ها و بار ها انجامش دادن؛ می‌دونستن کجا رو لمس کنن، کجا رو ببوسن و چطور چیزی که می‌خواستن رو بهم بدن.


هر چقدر که از شب بیشتر می‌گذشت، جیسونگ بیشتر توی بغل مینهو گم می‌شد، و توی سکوت و آرامش، تمام روز های قبل، از اولین دیدار تا همین حالا رو توی ذهنش مرور کرد.

تجربه‌ی ترسناکی که به لطف چانگبین براش پیش اومده بود، برای استف ها نگران شده بود، محو مهربونی و زیبایی مینهو شده بود و اینطوری همه چیز شروع شده بود.


حالا هم توی تختش بود؛ دقیقا مثل سونی که خودش رو لای بدن و لباس های جیسونگ گم و گور و خُرخُر می‌کرد، جیسونگ توی بغل مینهو گم شده بود و به آرومی توی گردنش نفس های گرمش رو رها می‌کرد؛ بدون هیچ لباسی، درست مثل مینهو که بازو هاش رو محکم دور بدنش پیچیده بود، انگار اگر ولش کنه، در حینی که خوابه ممکنه مثل یه پیشی کوچولوی نرم و شیطون از روی تختش در بره و صبح که بیدار میشه، کنارش نباشه.

"من نمی‌خوام جایی برم، هیونگ."

"می‌دونم، فقط برای اینکه مطمعن باشم." مینهو بالای سر جیسونگ رو که درست مقابل لب هاش قرار گرفته بود، بوسید. جیسونگ اگه تا الان از شیرین بودن برخورد مینهو از هوش نرفته بود، حالا قرار بود این اتفاق بیوفته.

جیسونگ صورتش رو بیشر توی سینش فرو برد و برای به خواب رفتن آماده شد. پسری که از خجالت روش نمیشد توی صورتش نگاه کنه، حالا کسی بود که تو بغلش به خواب می‌رفت و قرار بود تا همیشه هم همینطور پیش بره.



"دوباره داری با دوست پسرت بیرون می‌ری؟"

"نه، اما دارم می‌رم توی خونه‌ی وحشت ببینمش."

"ها؟" چانگبین در حالی که گاز کوچیکی به چیپسش می‌زد، ادامه داد: "هالووین که تموم شده، چرا هنوز دارن ادامه می‌دن؟"

جیسونگ واقعا خوشحال بود که هالووین تموم شده و قراره کار اضافه‌ی مینهو هم تموم شه، چون به این معنا بود که قراره زمان بیشتری برای صرف کردن با جیسونگ و گربه ها داشته باشه.

البته کمی هم ناراحت بود چون دیگه نمی‌تونست دوست هایی که به کمک مینهو توی اونجا پیدا کرده بود رو ببینه و به احتمال زیاد، خیلی هاشون برای سال دیگه اونجا نبودن.


*توی چت*

"هی، جیسونگ. می‌تونی چند تا جمله و کلمه خوب رو کنار هم بچینی تا این هفته به همه بگم ما باهم قرار می‌داریم؟ واقعا نمی‌دونم که چطور باید بهشون بگم که ما اینقدر باهم نزدیکیم."

"عاممم... باشه... سعی می‌کنم، شاید بتونم از چانگبین هیونگ هم کمک بگیرم."


چانگبین در جواب پیام های جیسونگ در این مورد، خطاب به مینهو گفته بود که در حضور همه به جیسونگ بگه که دوستش داره داره.




وقتی که جیسونگ به خونه رسید، استف ها با لبخند بهش اجازه‌ی ورود دادن، انگار دقیقا یکی از خودشونه، و همین مساله حیسونگ رو خیلی خوشحال می‌کرد. البته اون اینبار هم براشون پد های گرمش رو آورده بود.



"هیونگ~ بیا پدت رو بگیر." جیسونگ وقتی که پیش مینهو رسید بهش گفت و خیلی تعجب کرد که مینهو بدون هیچ مقدمه‌ای پشت سرش ظاهر شد و از پشت بغلش کرد."

دلم برات تنگ شده، جیسونگی."

"من هم دلم خیلی برات تنگ شده هیونگ اما باید قبل از هر چیزی این هارو بگیری. دست هات دوباره مثل یه تیکه یخ شدن."

"ازت ممنونم. اوه! می‌تونی وقتی این هارو به همه دادی پیشم برگردی؟"

"هوومممم؛ فکر می‌کنم بتونم، چرا؟"

"این یه رازه."

مینهو پد رو بین دست هاش گرفت و به سمت کمد رفت چون همین حالا بود که بقیه داخل اتاق شن.

جیسونگ سوال دیگه ای نپرسید و به سرعت از اتاق خارج شد تا بعد از دادن پد ها به همه، دوباره پیش مینهو برگرده.


بعد از تموم کردن پد ها وقتی دوباره به اتاق مینهو برگشت، یهو دوتا دست اون رو داخل کمد کشیدن. برعکس طوری که از بیرون کوچیک به نطر میومد، فضای کمد خیلی بزرگی بود که حتی یه صندلی هم برای وقتی که مینهو خسته میشه توش بود.

"چرا من اینجام؟"

"چون من دلم برات تنگ شده."

دستش رو به آرومی به سمت رون جیسونگ برد و با پوزخندی به جیسونگ نگاه کرد. مثل اینکه خیلی بیشتر از دلتنگ شدنی که به جیسونگ گفته بود، بود.

"هیونگ! نگو که می‌خوای اینجا-"

"شاید... فقط بعدش یکم کثیف کاری میشه..." مینهو زمزمه کرد و جیسونگ رو روی پاهاش نشوند. "در هر صورت که کسی قرار نیست بفهمه ما داریم چیکار می‌کنیم."

البته که جیسونگ نمی‌تونست ردش کنه چون اول از همه، همیشه دلش می‌خواست با مینهو توی لباس ومپایرش میک‌اوت کنه، دو، این شرایط یجورایی دوست داشتنی بود و سه، مهم تر از همه اینکه نمی‌تونست در برابر طوری که مینهو بدنش رو لمس می‌کنه مقاومت کنه."

با این حال که اون ها توی کمد اتاق بودن اما هیچ کسی مزاحمتون نشد. شاید بخاطر صداهایی که از کمد میومد بود؟ شاید هم بخاطر اینکه این صدا ها باعث ترسناک تر شدن فضا میشد؟


و این هم یک خاطره‌ی دیگه که توی خونه‌ی وحشت ساخته بود، و دوباره، به همراه مینهو.


منتظر نظر هاتون هستم^^ :

https://t.me/BChatBot?start=sc-399732-534AMup

https://t.me/harfmanbot?start=751837122

.

Report Page