...
Pishiتن زیباش بین دست های بزرگ بادیگاردِ زمخت مچاله شده بود. دست ها و پاهای ظریفش با طناب بزرگی بهم بسته شدع بود و موهای نرمش رو صورتش رو پوشونده بود. لعنت به اینهمه زیباییش!
مرد، از تصور اون بدن پرستیدنی بین بازوهاش دیوونه میشد و قطعا خوشحال بود که الان تو چنگشه، اما فقط زمانی این خوشحالی وجود داشت که مجبور نباشه این زیبایی رو تو سیاهچاله ی تاریکی حروم کنه و تن شکننده ی پسرک رو، روی زمین سفت سیاهچاله آزار بده..
تهیونگ، کوچیک ترین پسر خاندان کیم که به عنوان یکی از زیر دست های مافیای اسلحه تو نیویورک شناخته شده بود، حالا قربانی اشتباه بزرگ پدرش شده بود و مثل فرشتهای بیدفاع تو چنگال عوضی ترین پسر کرهای داخل نیویورک بود..
جونگکوک به پدر پسر اخطار داده بود که دست از سر خانوادش برداره و به کار کثیف خودش ادامه بده اما مثل اینکه کیم گوشش بدهکار نبود و خواست با خالی کردن یه تبر تو پای جئون، به پسر بفهمونه که کی رئیسه. چه اشتباه بزرگی...
حالا پسر دردونه و پاکش تو دست های جونگکوک بود و افکار کثیف مرد یک لحظه هم ولش نمیکرد. دوست داشت بدونه پسر تو چه وضعیتی بود که وقتی اوردنش تنش با پیراهن حریری پوشونده شده بود و اون رو انقدر خواستنی و هورنی نشون میداد...
با تکون های کوتاه تهیونگ از فکر دراومد. نیشخندی زد و به ارومی از جاش بلند شد. قبل از هرچیز، از وجود دوربین داخل اتاق اطمینان کامل رو حاصل کرد! ناله های مقطع و بی نفس پسر گوش هاش رو نوازش میکرد و هرلحظه دلش میخواست اون ناله ها بلند تر تحریکش کنن. میدونست پسرک از درد کلافه شده، روی زمین سفت و کثیف اون فضا درحالی که دست و پا و دهنش بسته شده بود به بدن ظریفش فشار میاومد. و این تقلا های از روی کلافگی برای جئون واقعا لذت بخش بود...
برنامه ی جونگکوک تلافی بود! اسلحش اماده بود برای خالی کردن یه تیر دقیقا تو همون نقطه اما محض رضای فاک! کی میتونست با این بدن خشن باشه؟! البته که میشد خشن رفتار کرد اما نه به این روش...
اروم رو یک زانو جلوی پسرک نشست. موهای ابریشمی و قهوهای پسر بهش اجازه ی تمرکز نمیداد تا مرد جلوش رو درست ببینه. اما عطر تلخ و همینطور خوشبوی پسر بزرگتر هوش از سرش پرونده بود. ناله هاش برای دو دقیقه قطع شد. اما با پیشروی دست های مرد دوباره با اعتراض صداش رو بلند کرد. لمس هاش از گلوی تهیونگ شروع شده بود و حالا به سمت سینش میرفت و این حس لعنتی تجاوز تازه بهش تلنگری داد تا بفهمه اصلا وضعیت خوبی نداره!
- من و میشناسی؟
صدای اروم و بمش بین تقلاها و ناله های پسر گم شد. از دیدن اون تقلاها لذت میبرد!
- وقتی پونزده سالت بود من و ملاقات کردی کیم. کنار آبنمای عمارت نشسته بودی و بیصدا اشک میریختی...
چشم هاش درشت شد. صداش رو قطع کرد و سرتاپا گوش شد. نمیخواست با جنگیدن با موهاش یک کلمه از حرفهای پسررو جا بندازه.
- وقتی بهت نزدیک شدم از بزرگ بودنم ترسیدی. میخواستی فرار کنی و محافظتو صدا بزنی.توی لعنتی تو اون سن مث یه پسر کوچولوی ده ساله بودی...
صدای پوزخندش به گوش تهیونگ رسید و یادآوری خاطرات رو براش سخت میکرد. ادامه داد:
- با صدای مظلوم و زیبات برام توضیح دادی. از پدر حرومیت ناراحت بودی پتال. اون بهت گفته بود با تن ظریفی که داری هیچوقت قرار نبست به هیچ دردی بخوری قلب کوچولوی تو ترک برداشته بود...
یادش اومد! اون روز کذایی و تحقیر هایی که تمام روحش رو کشته بودن. تهیونگ خسته از همه جا به حیاط پشتی رو اورده بود و پسر مهمان، مثل یک فرشته ی نجات پیداش کرده بود.
ازش فقط یک سال بزرگتر بود اما بخاطر تن نحیف تهیونگ، خیلی بزرگتر دیده میشد. با اینحال برخلاف پدر و برادرهاش با مهربونی کنارش نشست و بهش این اطمینان و داد که اون زیباست و میتونه ثابت کنه که چقدر با استعداده!
حالا همون فرشته ی نجات قصد ازار پسرک رو داشت...
از لای موهاش به چهرهی آشنای مرد خیره شد. درک موقعیت براش سخت شده بود تا وقتی که با سوزش شکمش به خودش اومد. ناخون های لعنتی شکنجه گرش اون رو از هپروت درآوردن!
بلند جیغ کشید و صدای گرفتش زیر پارچه ی مزاحم خفه شد.
- وقتشه بابات بفهمه توهم کاربرد داری! اما نه به نفع اون...
پسر با بهت بهش خیره شد. منظورش چی بود؟ قراره چه بلایی سر تهیونگ بیاره؟ اون از حال بد و وضعیت بدتر خانواده ی تهیونگ خبر داشت نه؟
همونطور که خودش رو تسکبن میداد و همه ی امیدش به این بود که چیز بدی تو سر مرد نباشه چشمش به بدن لختش افتاد. و قطعا دیگه هیچ راهی برای تسکین نبود...
نور کمی داخل فضا روشن شد و توجه تهیونگ به دوربین تو دست های مرد جلب شد. صدای بلند و محکم شکنجهگرش داخل فضا پیچید:
- هی کیم! برات یه هدیه دارم. الان که من و پسرت داریم این لحظه ی زیبا رو ثبت میکنیم، احتمالا آدمام گرفتنت و بیهوشت کردن تا رو مخشون نری!
پسرک به اشک هاش اجازه ی جاری شدن داد. تو سال های زندگیش هزاران بار تحقیر شده بود و خودش رو آدم باارزشی نمیدونست! هشت سالی میشد که قربانی ظرافتش شده بود و مجبور بود گناهِ نگاه های کثیف دیگران، روی بدنش رو به گردن بگیره. حتی همین که تا به حال کسی بهش تعرض نکرده بود براش عجیب بود و هرروز منتظر تجاوز یکی از بادیگارد های کثیفش بود، اما حالا این فرد بیارزش وسیلهای برای تحقیر خانوادش شده بود و حاضر بود بمیره اما هیچوقت تو این وضعیت نباشه...
- راستش قرار نبود بازیمون انقدر کثیف بشه، من تصمیم داشتم یکی از حرومزاده هات رو گیر بندازم و با خالی کردن یه گلوله تو ساق پای چپش به این جنگ اتمام بدم اما ببین چی پیدا کردم! این الهه ی زیبا رو...
جونگکوک قدمهاش رو به سمت الههی ذکر شده تند کرد و تن بیجونش رو به سمت دوربین برگردوند. انگشت هاش رو ملایمت عجیبی رو شکم لرزان پسرک کشید و به ارومی نوازشش کرد. به سمت نیپل هاش رفت و برجستگیشون با لطافت لمس کرد. قصدش بلند شدن ناله ی پسر بود. ناله ی بلندی که صداش کاملا توی فیلم مشهود باشه. برای قدم اول لمس نیپل ها گزینه ی خوبی بود، درهرحال پسر هورنی تو دستهاش زود خودش رو باخت...
- کاش قدر پسرت و میدونستی کیم. اگه اونو انقدر کوچیک نمیشمردی و تو عمارت بزرگت سرکارش بود، الآن بازیچه ی دست های من نمیشد...
دستش رو بوتی نرم و خوش حالت تهیونگ سر خورد و به آرومی تو چنگش فشرد و ناله ی دلنشین پسر روحش رو ارضا کرد...صدا تو اتاقک اکو میشد و این برای کیفیت دوربین عالی بود!
کوک راضی از تمام حرکت های پسرک پوزخندی زد و دستش رو از لای پاهای بلورینش عبور داد. به ارومی بالزش رو به بازی گرفت و به بیقراری تهیونگ چشم دوخت. صورت زیباش که حالا از درد جمع شده بود و توسط اشک کاملا خیس بود اونقدری پرستیدنی به نظر میرسید که مرد با خودش فکر کرد شاید همینقدر برای آتو گیری از کیم کافی باشه، حالا نوبت خودشه...
- اشک نریز افرودیت، اونا لیاقتتو ندارن...
زیر گوشش زمزمه کرد و برای بند اوردن اشکهاش با نرمی پهلوش رو نوازش کرد. جونگکوک بلند شد و به سمت دوربین رفت.
- منتظر جوابتم کیم. جوابی که مجبورم کنه این فیلم رو تو دست کل نیویورک بچرخونم...
فیلم رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. فکر پاهای نرم و سفید پسر یک لحظه هم از سرش بیرون نمیرفت. نیاز داشت همین الان تو سوراخش بکوبه و با اسباب بازیاش پسر رو به بازی بگیره..
به سمت تهیونگ رفت و تن ظریفش رو رو کولش انداخت.
- از همین الان بگم، زیادی جفتک بندازی یه حیوونی مث بابات میشم. پسر خوبی باش و باهام راه بیا...
لرز عمیقی به تن برده کوچولوش افتاد. ناله ی بلندی از لای دهن بستش بیرون اومد و سعی کرد تنش رو تکون بده. اخطار مرد اون رو بیشتر برای تقلا ترغیب میکرد...
کوک پوزخندی به وضعیت پسر زد و اون رو به مکان روشن تری برد. وسط اتاقک تخته ی چوبیای قرار داشت که دورش رو شیاررهایی مثل دستبند و پابند گرفته بودن. پسر، تهیونگ رو به آرومی روی تخته گذاشت و دست و پاش رو باز کرد.
تهیونگ که حالا احساس آزادی داشت سریع دهانش رو آزاد کرد و از جاش پرید.
- تو حق نداری بهم دست بزنی! فیلمام و پاک کن، این کارت تورو از پدرم جدا نمیکنه!
لرز صداش غیرقابل کنترل بود و با هر کلمه ای که از لبهاش خارج میشد اشک های بیشتری صورتش رو خیس میکردن. پشت جونگکوک بهش بود و قطعا بهش جرئت کاذبی میداد. اما اگه میفهمید مرد تو دستش سکستوی هایی بود که قراره بود به تن هورنیش وصل شه چی؟
به کمر عضلهای شکنجه گرش خیره شد. ندیدن جوابی از طرف مرد، شیرش کرده بود! ازجاش بلند شد و به سمت مرد رفت تا با مشتی اون رو به متعجب کنع و سپس فرار کنه. چه خیال باطلی!...
مشتش رو بالا آورد و تو یک حرکت به کمر مرد زد اما دریغ از یک حرکت.
کوک چشم هاش رو فشرد تا آسیب بزرگی به پسر نزنه. دلش نمیخواست با حرفهاش بیشتر از این پسرک رو بشکونه ولی مثل اینکه تهیونگ این حقارت رو طلب میکرد...
به سمت پسر برگشت و به تن لرزونش خیره شد. ناخوداگاه نیشخندی زد و وقتی تهیونگ به خودش اومد، لابهلای دست های بزرگ مرد اسیر شده بود. نفسش رو با ترس بیرون داد و خودبهخود جمع شد.
- بهتر نیست مواظب حرفات باشی؟ اینجا نمیتونی صداتو از من بلند تر کنی...
تن لرزونش رو به سمت وسط اتاق برد و با صدای بمش پسر رو جادو کرد. چشمهای زیبای تهیونگ خیره به نیشخند مرد بود و هیچ چیز از محیطش نمیفهمید.
پسرک وسط اتاق ایستاد. هیچ ایدهای از بلایی که قرار بود سرش بیاد نداشت اما الان فقط خداروشکر میکرد که اون دوربین لعنتی رو تن برهنه و عضو نیمه بیدارش زوم نیست. وقتی چشمش به عضوش خورد، خیلی احساس خجالت کرد اما راهی برای نشون دادن اعتراض نبود...
دهنش دوباره بسته شد و اینبار دستهاش از پشت اسیر هندکاف فلزی بود. پسرک ضعف داشت و هرآن ممکنه بود زانوهاش خم بشه ولی ترس از صدای ترسناک جئون این اجازه رو بهش نمیداد. صدای پر آرامش لعنتیش خیلی شبیه به صدای پدرش قبل از کتک هاش بود...
- اگر بیبی خوبی بمونی، خودتم لذت میبری. پس همینطور بایست و کارتو سخت نکن.
نفسهای داغش با هر کلمه به گلوی تهیونگ میخورد و هیچکس نمیتونست بفهمه تهیونگ چقدر الان نیاز داره که مارک شه، دقیقا همونجایی که اون نفس های لعنتیش به گلوی سفید پسرک میخورد! باحس دستهای مرد روی سوراخش از هپروت دراومد و سریع خودش رو سفت کرد. کارش به چشم جئون اصلا خوب نیومد و این رو میشد از 'هیس' بلند زیر گوشش فهمید.
- داری عصبیم میکنی کیم! نذار از سادیسمم استفاده کنم!
با شنیدن "سادیسم" بدنش لرزید و سریع خودش رو شل کرد. جونگکوک بعد از دیدن ترس عروسکش نیشخندی زد و انگشتهاش رو با ملایمت دور سوراخ رقصوند. قصد داشت با نرمی پیش بره تا ترس پسر کمتر شه و هیچ ذهنیتی از هورمون های فعال تهیونگ نداشت.
پسر هرلحظه بیشتر از قبل نیازمند انگشت های بزرگ توی سوراخش بود و این دلیل خوبی برای بلند شدن نالش بود. جئون بیننده ی صحنه ی زیبایی بود! تن عروسک از حشر کمی خم شده و تکون های ریزی مثل تقلا داشت. دهنش بسته بود اما صدای ناله های خفش شدت میگرفت و دوبارع تحلیل میرفت. و آخرین چیز که از همه مهم تر بود، دیک چسبیده به شکم پسر بود. اگر صدای ناله هاش نبود، به راحتی میشد چکیدن پریکام از عضوش رو فهمید. همه ی اینا...جونگکوک رو به جنون میرسوند!
تهیونگ کلافه از پر نشدن سوراخش جیغ بلندی کشید و کوک رو از هپروتِ بدنش درآورد. ثانیهای طول نکشید که دو انگشت بزرگش رو به سوراخ تنگ پسر فشار داد و به سختی واردش کرد. تهیونگ از بزرگی دست مرد با تعجب جیغ بلندی زد و سعی کرد خم شه.
- هیششش! قرار بود پسر خوبی بمونی کیم!...
دست های بزرگش رو روی تن ته نگه داشت و دوباره صافش کرد. به پریکامی که فواره مانند از دیکش بیرون میزد خیره شد.
" چجوری میتونم خودم رو دربرابرت نگه دارم؟ "
انگشتهاش خود به خود برای آزار پسر جمع شد و قوص زیبایی به کمر فرشته ی روبهروش داد. تک تک حرکتهاش رو زیر نظر داشت. چشمهایی که تو کاسه میچرخیدن، دست هایی که از شدت حشر مشت و باز میشدن، قوص زیباش و همینطور پاهایی که مثل پنبه بودن و به لرزهی بدی دراومده بودن. همه ی اونها از تهیونگ یه الهه میساخت. الههای که جونگکوک برای فتح کردنش لحظه شماری میکرد...
اما زود بود! خیلی زود. اون باید حرص تمام حال بدیهای پدرش رو، رو این پسر خالی میکرد تا تو رابطه زیرش جون نده.
دستش رو دور عضو تهیونگ گذاشت و آروم طولش رو به پریکام لزجش آغشته کرد و تکون داد.
تهیونگ که چشمهاش حالا خیس از اشک بود هیستیریک سرش رو تکون میداد و برای رسیدن به اوج التماس میکرد، غافل از اینکه شکنجه گرش، منتظر همین بیقراری از طرف الهه ی رو به روشه...
تنش رو با عجز تکون میداد تا از حصار مرد فرار کنه اما تقلای بیشتر مصادف بود با درد بیشتری که تو باسنش جریان پیدا میکرد.
این درد اونقدری ادامه پیدا کرد که چشمهاش رو به سیاهی رفت و دیگه جونی تو بدنش برای تقلا نمونده بود. با افتادنش تو بغل جونگکوک فکر میکرد همهچی تموم شده اما شدت پمپهای کوک روی عضوش بیشتر شد و در عین درد وارد شده به بدنش، لذت عجیبی اون رو در بر گرفت...
صدای جیغ های پراز لذتش ناخودآگاه ناله ی مرد رو در میآورد و ترغیبش میکرد تا با کمک دست هاش سوراخ پسر رو اونقدری گشاد کنه که آماده ی هر خشونتی از طرف جئون باشه. اما انگار اون لعنتی قصد گشاد شدن نداشت!
- فاک بهش...بدنت داره میجنگه و تو نمیدونی چقد باید از حسی که داره بیدار میشه بترسی کیم تهیونگ!
گفت و پسر رو با یه ضربه، به زانو روی زمین پرت کرد. تهیونگ از درد پاهاش لحظهای بیخیال کمر و دیک متورمش شد و چهاردست و پا به سما در خروجی تند شد.
اون احمق چه فکری با خودش کرده بود؟! این مضحک ترین تصمیمیه که جلوی جئون میتونی بگیری، اونم تو این حالت! کوک به طرز واضحی بهش اخطار داده بود و اونی کوچولوی بچ داشت بیشتر از هرموقع دیگهای نه تنها اعصابش بلکه سادیسمش رو هم به بازی میگرفت!
به سمت پسر پا تند کرد و همونطور که شلاق رو دور دستش میپیچید به سمت بالا برد و برای فرودش روی تن تهیونگ آماده شد. اما اون کمر با قوص زیباش جلوی شدت شلاق رو گرفتن و در آخر، مرد از حرص زیاد، شلاق رو تو هوا کوبید و صدای گوشخراشش بدن عروسکش رو متوقف کرد...
- دوس داری بازی کنیم؟
همونطور که به سمتش میرفت، شلوار رو باز کرد و به ارومی رو تن آماده ی پسر خم شد.
- من بازیکن عالیایم برده کوچولو...اونقدری خوب به بازی میگیرمت که هیچوقت یادت نره فرار کردن از چنگ من چه تاوان بزرگی داره..!
گفت و بیتوجه به ترس پسرک، بیرحمانه خودش رو به سوراخ باکره ی تهیونگ کوبید. لذت وارد شده به بدن مرد اونقدری زیاد بود که حتی ضجه ی بلند تهیونگ رو نشنید و با قدرت تلاش براین داشت که خودش رو بیشتر تو سوراخ الههاش جا بده.
تهیونگ، چشمهاش سیاهی میرفت و حتی تلاشی برای تقلا نمیکرد. چون محض رضای خدا، تن مرد اونقدری براش بزرگ بود که تمام تمرکز کیم رو سوراخی بود که احتمالا با یک حرکت دیگه قرار بود جر بخوره.
جونگکوک تو اوج لذت دست و پا میزد...
خیلی وقت بود همچین حس خوبی تو سکس نداشت و همین باعث میشد الان تمرکزش فقط رو صداهای خفهای که از لای پارچه میشنید باشه و از اونا لذت کامل رو ببره. لزجی زیر پاش، تن سفیدی که برای مارک شدن التماس میکرد، موهای عرق کرده و بهم ریختهی پسرک که اون رو حتی از پشت هم خواستنی میکرد و فاک! اون سوراخ واقعا تنگ بود!
با بررسی همهی اینها، اینبار واقعا رو کارهاش کنترلی نداشت و بیفکر کوبش هاش رو شروع کرد. غافل از اینکه با هر تکونش اون بدن رو زمین سابیده میشه و بعد از چند کوبش کوتاه دست و همینطور زانوی تهیونگ خونی شده...
صدای نالههاش اونقدری بلند و خش دار بود که تهیونگ برخلاف جیزی که تو ذهنش بود، کنترل رو به بدنش داد و صداش رو پایین آورد تا به راحتی صدای برخورد بدنهاشون و همینطور ناله های تحریک کننده ی اربابش رو به راحتی بشنوه و به همین صورت، حالا خبری از درد نبود! هردوی اونها به حد مرگ تحریک شده بودن و جونگکوک واقعا از سلطه پذیر شدن عروسک جدیدش لذت میبرد...
بدنش به دست سادیسمش کنترل میشد پس علیرغم تنگی اون عروسک، سکسشون اونقدری ادامه داشت که تهیونگ جونی تو تنش نمونه و با افتادن سرش رو زمین، کونش کاملا در معرض استفاده ی کوک قرار بگیره و این برای مرد، آخرش بود!
بدنش رو با قدرت شدیدی به تنش کوبید و خودش رو تو پسر خالی کرد. بعد از عربدهای که از لذت زد، لرز تن زیرش اونرو به خودش آورد. به آفرودیتش نگاهی انداخت. جونگکوک متوجه نشده بود اما مثل اینکه پسرک خیلی وقته ارضا شده، شاید حتی بیشتر از دو بار!
با لبخند تن خستش رو تو بغل خودش گرفت. تهیونگ، نیازمند خودش رو تو سینه ی مرد مخفی کرد و بیاهمیت به اینکه چرا اینجاست و مرد مقابلش کیه، سرش رو مثل یک پاپی خوب به سینه ی جونگکوک مالید. خنده ی مرد به گوشش رسید و بعد از چند لحظه دست بزرگی دور تنش حصار کشید.
هردوی اونها میدونستن این آخر بارشون نیست، اما هیچکدوم از بلایی که قرار بود سر قلبشون بیاد خبر نداشتن...