🖇️
Lera-جیسونگا...عشق آدم رو خودخواه میکنه!
عشق آدم رو دیوونه میکنه...این خودت بودی که گفتی از آدمِ دیوونه هرکاری برمیاد. یادته؟!
با فشاری که به دست جیسونگ وارد کرد، اون رو از خلسه بیرون کشید. جیسونگ با تعجب به آبِ شورِ دریا که حالا تا قفسه سینهاش رسیده بود نگاه کرد.
+مین...مینهو آب کِی انقدر رسید بالا؟!بیا...بیا برگردیم دیگه، من دارم میترسم!
اما مینهو انگشتهایی که تویِ دست جیسونگ قفل شده بود رو محکم تر کرد و قدمِ دیگهای به سمت جلو برداشت.
+مینهو بیا برگردیم...اصلا برنگرد همینجوری برو جلو خودت رو از عشقِ من بکش ولی ولم کن بزار برم من نمیخام به این زودی بمیرم!
صدای جیسونگ هر لحظه بالاتر میرفت اما مینهو انگار دیگه نمیتونس هیچ صدایی رو جز صدایِ مرگ -همون صدایی که اون زوجِ از هم پاشیده رو سمت خودش فرا میخوند- بشنوه!
ترس مثل سمی قوی بدنِ جیسونگ رو درگیر کرده بود و از استرس بدنش شل شده بود....نمیتونست دستش رو از بین انگشتهای مینهو بیرون بکشه.
مینهو سمتِ جیسونگ برگشت، دستِ آزادش رو از آب بیرون آورد و روی گونه خیسِ معشوقهی کوچولوش گذاشت.
-چرا گریه میکنی قشنگم؟! مگه این تو نبودی که میگفتی همیشه از اقیانوس آرامش میگیری؟! حالا که اقیانوس داره مارو به آغوش پر مهرِ خودش دعوت میکنه از چی میترسی؟!
+ولم کن روانی می...میخام برگردم. مینهو بزار برم خوا...خواهش میکنم.
مینهو سردتر از هر موقعیتی دستِ کوچیک جیسونگ رو رها کرد و با سر، به ساحل اشاره کرد.
وقتی دست و پا زدنهاش به نتیجه نرسید و کمکی هم از سویِ مینهو ندید، دست از چنگ انداختنهایِ بیفایده برداشت و با خودش فکر کرد که این دیگه آخرشه!
اما دستی دور کمرش پیچیده شد و کمکش کرد تا پاهاش رو روی ماسههای کف دریا بزاره.
گریهها و سرفههای پی در پیِ جیسونگ بهش اجازه نفس کشیدن نمیداد...
برای صدمین بار توی امروز دست به دامنِ مرگ شد! محکم مینهو رو بغل کرد، دستش رو دور گردنش پیچید و پیراهنش رو توی مشتش فشار داد.
+بر...برگردیم...برگردیم مین...تو...توروخدا من...من نمیخام بمیرم!
غلط...غلط کردم گفتم دوسش دارم...م..من مال توام! خو..خودم قسم خور...خوردم که تا همی...همیشه ما...مالِ تو با...باشم!
ه...همه حرف...حرفهام رو فرامو...فراموش کن!
حتی دیگه نمیتونست درست و حسابی حرف بزنه!
+آدمِ دیوونه هرکاری ازش برمیاد.
من دیوونهی توام جیسونگ...فکر کردی اگه مثل دراماهایی که توی تلویزیون میبینی، بیای به من بگی یکی دیگه رو دوست داری...پیشونیِ خوشگلت رو میبوسم و بهت میگم «برو هرجا که خوشی»؟!
به جیسونگی که با بهت، تند تند و پشت سرِ هم واژهی «غلط کردم» رو جیغ میزد، پوزخندی زد و تُن صداش رو افزایش داد.
+نمیخوام خوشی ای بدون من وجود داشته باشه!
میخوام سگ برینه تو خوشحالیای که کنارِ من نباشه!
تو خودت گفتی تا همیشه بینِ بازوهای من میمونی!
من حتی به خاکی که قرار بود بعد از مرگت بدنت رو در آغوش بکشه حسودی میکردم چه برسه به آدمی که ادعا میکنی دوسش داری.
فکر کردی من کیام که این خزعبلات رو تحویلم دادی؟! فکر کردی «دوست دارم» به چه معنیه که مثل نقل و نبات این جمله رو به زبون اوردی و با قلبِ من بازی کردی؟! ببینم اصلا فکر کردی؟! ارهه؟؟
جیسونگ سعی کرد حرفی بزنه اما حاصل تمام تلاش هاش برای حرف زدن چیزی نبود بجز ناله ضعیفی که از لبهاش خارج شد.
مینهو بدنِ ظریف جیسونگ رو که از سرمایِ آب و حرفهای خودش میلرزید از آغوشش بیرون کشید و فاصله صورتهاشون رو به صفر رسوند...اینبار اروم تر، گرمتر و البته، روی لب های جیسونگ زمزمه کرد.
+تو بودی اون کسی که گفت «حتی مرگ هم مارو از هم جدا نمیکنه»...راست گفتی! نمیذارم مرگ هم مارو از هم جدا کنه!
میدونستی تاوانِ خیانت جهنمه؟!...من دارم جفتمون رو میکُشم که نذارم تنهایی بری جهنم! من حتی بعد از مرگت هم ازت دست نمیکِشم عزیزِ قشنگم...
و درست لحظهای که لبهای تشنهاش رو روی لبهای شیرینِ جیسونگ کوبید،قدمهاش رو از سر گرفت.
انقدر به سمتِ جلو حرکت کرد که دیگه پاهاش زمین رو حس نمیکردن. نمیدونست آب چقدر از بالای سرشون عبور کرده، فقط میخواست مطمئن باشه که هیچ اکسیژنی برای تنفس وجود نداره.
جیسونگ حتی دیگه جونِ دست و پا زدن، یا پس زدنِ مینهو رو نداشت...اگر این سرنوشتشون بوده، اون نمیتونست سرنوشت رو عوض کنه! اشکی از گوشه چشمش پایین اومد و بین قطرات آب محو شد .
وقتی که ریه هاشون به جای سلول های هوا، مملو از آب شد...تَنِ سردِ مینهو کفِ دریا و جیسونگ روی قفسهی سینهی مینهو، فرود اومد!
"تا همی...همیشه ما...مالِ تو با...باشم!
ه...همه حرف...حرفهام رو فرامو...فراموش کن!
من هیچ کس...هیچ کسی رو جز تو دوس...دوست ندارم." .
اخرین نجوا های جیسونگ ذهن مینهو رو دربر گرفت و اجازه داد آب پایان اونهارو رقم بزنه .