❄•°

❄•°

اشکی از روی گونه‌اش روی صفحه سفید و دست نخورده‌ی دفتر افتاد.

دستهایش را روی شقیقه‌هایش گذاشته بود و فشار می‌داد . شاید فکر میکرد می‌توانست با این کار صدا های توی سرش را خفه کند . 

موهای بلندش که زمانی مرتب بودند حالا بهم ریخته شده بودند . 

نفسش را با صدا بیرون داد و باری دیگر ریه هایش را با اکسیژن موجود در اتاق پر کرد‌‌. 

صدای سنگین نفس هایش در اتاق می پیچید و سکوت اتاق را بر هم می‌زد . 

کنار پنجره بسته رفت و سیگاری را بین لبهای بی رنگش گذاشت . 

دست لرزانش را بالا اورد و سیگار را با فندک قدیمی اش روشن کرد . 

پک عمیقی به سیگارش زد و به زمین نگاه کرد .

قطره اشکی دیگر از گوشه چشمش پایین اومد. 

دیوار بلند فریاد کشید

"بس کن. داری از بین میری" 

کفپوش چوبی دائم زیر قدم هایش ناله میکرد،گویی داشت التماس میکرد تا پسر راه رفتن را تمام کند.

با هر قدم او صدای کفپوش بلند تر میشد تا دیوار باری دیگر فریاد کشید .

پسر اهمیتی نداد،صدای دیوار بلند بود اما صدایی کا در سرش می‌پیچید دیوانه کننده بود ‌ پک دیگری زد و صندلی چوبی جلوی میزش را بیرون کشید و روی آن نشست . 

با چشم های پف کرده و خسته‌اش میز را برانداز کرد و با صدایی زمزمه وار شروع به خواندن ترانه‌ای قدیمی کرد‌ . یادش نمی‌آمد آنرا کجا شنیده ‌.

روی دفترش خم شد و تمام صفحه های سفید را با جوهر سیاه از کلمات مختلف و نامفهوم پر کرد.

"مرگ" 

تنها کلمه ایی که با رنگ قرمز وسط بقیه کلمه ها خودنمایی می‌کرد .

"مرگ"

دیوار فریاد میکشید و کفپوش چوبی ناله میکرد . 

اما حواس پسر فقط به زمزمه ها بود . 

زمزمه هایی که تنها از کلمات بر می خاستند و نام مرگ را فریاد می‌کشیدند . 

لبخندی روی لبهای خشک پسر نقش بست . 

پنجره با شدت زیادی باز شد . 

"پس مرگ اینجاست" 

سرش را از روی دفتر بلند کرد و به دیوار چشم دوخت . 

دیوار ساکت شده بود؛ کاری از او برنمی‌آمد فقط می‌توانست تماشا کند . 

سیگار نیم سوخته روی کفپوش افتاد و خاموش شد‌.  

پسر بلند شد.

"پس اینجایی" 

دستهایش را به دو طرف باز کرد و لب پنجره ایستاد . 

"تو اینجایی" 

"بالاخره رسیدی!" 

باد موهای مشکی‌اش را توی صورتش پخش کرد ‌.

اینهمه سال تنهایی حالا پسر را مشتاق با ملاقات مرگ کرده بود . 

دیوار هنوز ساکت بود . انگار قصد فریاد کشیدن نداشت. 

یعنی دلش برای پسر تند نمی‌شد؟ 

پسر چشم هایش را بست و متوجه ترک ریز ایجاد شده روی دیوار نشد . 

التماس های کفپوش را نشنید‌‌. 

دیگر چیزی برای دیدن یا شنیدن وجود نداشت. 

خودش را رها کرد .

مرگ آن پایین انتظارش را می‌کشید . 

آنهمه سال تنهایی حالا با مرگ پر شده بود ‌. 

دیوار هنوز هم ساکت بود .



Report Page