•••••
LeeTelma- بهت رحم میکنم. اگه بگی از طرف کی برای این کار وارد دپارتمان پلیس شدی کیم تهیونگ!
روی صندلی و رو به روی جونگوک نشسته بود. حالا که تمام نقشهها و هویت اصلیش افشا شده بود، راه فراری نداشت.
اما نبود راهی برای فرار دلیل بر دهن باز کرد و اعترافِ تهیونگ نمیشد.
- بذار من برات توضیح بدم کیم تهیونگ.
پروندهای که به دست داشت رو روی میز کوبید و به سمت تهیونگِ مو مشکی و ساکت خم شد.
- سه سال قبل وارد دپارتمان شدی و به عنوان یه مامور عملیاتی آموزش دیدی.
انگشت اشارهاش رو بالا آورد و رو به روی تهیونگ حرکت داد.
- بذار من بهت بگم هدفت چی بود...
با صدایی بلند تر که باعث لرزن پرههای بینیش میشد فریاد کشید.
- نزدیکی به من!
با صورتی قرمز شده که حالا آینهای برای بازتاب عصبانیت ریشه زده توی وجودش بود به دور میز و دور کیم تهیونگ چرخید.
- هدف نابودی من بود! تو همون کیم تهیونگه معروفی... پسرِ رئیس یکی از بزرگترین گنگهای کره که من نابودش کردم.
تهیونگ، با چهرهی بی حسش به هر جایی نگاه میکرد غیر از جونگوکه عصبی.
اعتراف نمیکرد!
اون باید تا آخرین نفسش، برای نابودی جئون جونگوک میجنگید.
جئون جونگوکی که سالها قبل به عنوان مامور مخفی به گنگ پدرش پیوست و بعد از چند سال همه چیز رو از هم پاشید و باعث مرگ پدر تهیونگ شد؛ نباید به سادگی و با آرامش زندگی میکرد.
برای همین هم بود که تهیونگ، برای انتقام وارد دپارتمان پلیس شد... فقط برای رسیدن به یک هدف!
نابودی جئون جونگوکی که کل زندگیش رو از هم پاشید.
- حرفی برای گفتن ندارم.
زمزمهای کرد و در آخر به چهرهی جئون خیره شد.
تا آخرین نفس برای نابودی اون مامور پلیس تلاش میکرد.
- تو اون تهیونگی که من بهش اعتماد کردم نیستی!
جونگوک درست میگفت... این کیم تهیونگِ پر شده از سیاهی هیچ شباهتی به مامور جدید و سادهای که سالها قبل وارد دپارتمان شد و صاحب قلب جونگوک شد؛ نداشت.
- نابود کردی پس منتظر نابود شدن باش
تهیونگ، این کلمات رو با تلخی به زبون آورد... اون به هیچ چیز اعتراف نمیکرد.
نه به جرمی که انجام داده و نه به حسی که توی این سالها نسبت به جئون جونگوک پیدا کرده.
اون نباید قاتل پدر و نابودگر خانوادهاش رو دوست داشته باشه.
دقایقی که کنار هم گذرونده بودن، تخت مشترکی که بهترین لحظههاشون رو روی اون تجربه کرده بودن و صبحهایی که توی بغل فرماندهاش، جونگوک، بیدار میشد و...
هیچکدوم اهمیتی نداشتن. تهیونگ باید جئون رو نابود میکرد
برای همین هم حالا با وقاحت به دیوار نگاه میکرد و میگفت.
- حتی با اینکه بهت دل بستم حق ندارم به احساساتم اجازهی پیشروی بدم فرمانده! تو باعث مرگ پدرم شدی
جئون بهش نزدیک شد. با عصبانیت به موهاش چنگ زد و با تمام توان سرش رو به میز بازجویی کوبید.
- فکر کردی اجازه میدم ازم سو استفاده کنی و بگی برات اهمیتی ندارم تهیونگ؟؟
موهاش رو به عقب کشید و دم گوشش با دندونهای چفت شده و عصبانیت گفت.
- گنگ پدرت رو نابود کردم تو که هیچی نیستی تهیونگ! هیچی نیستی... فهمیدی؟ خودت به خواست خودت وارد این رابطه شدی ولی فکر نکن اجازه داری اینطوری منو دور بریزی!