Secret

Secret

Someone

-پس...میخوای بگی تو انسان نیستی؟

جونگین برای بار هزارم با ناباوری پرسید و پسر روبروش در جواب فقط سکوت معنا داری تحویل داد. احساس می کرد بغضش داره کل وجودش رو می بلعه. اشک های درخشانش روی صورتش شروع به غلتیدن کردن.

پسر دست هاش رو دور صورت تَر جونگین قاب گرفت و با شستش اشک هاش رو پاک کرد.

-هیونجین...یعنی...حالا که رازت رو میدونم ، دیگه حق ندارم دوستت داشته باشم؟

هیونجین گونه های اشکی جونگین رو بوسید و سرش رو به آغوش کشید.

-نه کوچولوی قشنگم ؛ معلومه که نه...تو حق داری هرکسی رو که دلت بخواد دوست داشته باشی. حتی اگه اون یه جن باشه..

-پس..حتی الانم که میدونم تو...انسان نیستی...میتونم ببوسمت؟

معصومانه و صادقانه گفت. حس می کرد به یه بوسه احتیاج داره. بوسه ای که بهش ثابت کنه هیونجین هنوزم با وجود اینکه راز بزرگش رو پیشش فاش کرده ، متعلق به اونه.

-نه!

شوکه ، سرش رو از بین بازو های هیونجین بیرون کشید.

-ولی تو گفتی من حق دا..

جمله ش با کوبیده شدن لب های درشت هیونجین روی لب هاش ، نا تموم موند. هروقت هیونجین اینطور ناگهانی می بوسیدش ، حس میکرد می خواد فلج بشه و روحش انگار از شدت بهت زدگی و شوق می خواست از بدنش خارج بشه.

هیونجین اما ، به سبکی و لطافت لب هاش رو روی لب های باریک و صورتی پسر مقابلش کشید و بعد از کمی بازی کردن باهاشون ، سرش رو کمی عقب کشید.

-فکر کنم قبلا بهت گفته بودم که دوست دارم همیشه کسی که می بوسه من باشم. نه تو!

با ملایمت گفت و قبل از اینکه به جونگین فرصت بده تا جوابش رو بشنوه ، دوباره گونه های جونگین رو با دست هاش پوشوند ، صورتش رو جلو برد و لب هاشون رو مماس باهمدیگه قرار داد و شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریز روی انواع نقاط لب های جونگین.

سرش رو جلو تر برد و این باعث شد پسر کوچکتر کمی به عقب خم بشه و به موهای بلند و ابریشمی هیونجین چنگ بزنه.

جونگین داشت انگشت های خوش تراشش رو بین موهاش به رقص در میاورد و این باعث می شد هیونجین احساس کنه کسی داره قلبش رو قلقلک میده.

فشار بیشتری به لب های جونگین وارد کرد و لب پایینی پسر رو بین لب های خودش فشرد.

مطمئن نبود حرفی که به جونگین زده درست بوده یا نه ، اینکه یه انسان حق داره عاشق موجود ماورائی ای مثل جن بشه. ولی حتی اگر هم این غیر ممکن بود ، می خواست همین الان ممکنش کنه.

با احساس بوسه ای از طرف جونگین، از افکار کوتاهش بیرون کشیده شد. داشت دیوونه می شد. جوری که جونگین با وجود اون روح و قلب قوی ، در برابرش بی دفاع و ضعیف می شد دیوونه ش می کرد. جوری که با وجود بچه بودنش می خواست بوسه رو دو طرفه کنه عقل از سر هیونجین می پروند.

ناخواسته از سر شوق دندون هاش رو توی لب های جونگین فرو برد و این مساوی بود با آه کوتاه و آرومی که از دهن جونگین خارج شد. مست شده از صدای خوش اهنگ جونگین ، اینبار لب بالایی پسرک رو بین دندون هاش گرفت و شروع کرد به تسخیر کردن اون با بوسه های پی در پی و بی وقفه ش.

با احساس کمبود اکسیژن ، کم کم شدت فشار لب هاش رو کمتر کرد.زبونش رو به نرمی روی لب های جونگین کشید و کوتاه اما محکم لب هاش رو بوسید و بعد سرش رو با بی میلی عقب کشید.

پسر کوچولوی توی آغوشش ، داشت مثل گنجشک ترسیده ای نفس نفس می زد و این صحنه برای هیونجین زیادی زیبا و با مزه بود. سرش رو توی گردن روباه کوچولوی ظریف و احساساتی ش فرو برد و بوسه ای هم روی سطح سفید و برفی گردنش گذاشت.

دست هاش رو پشت کمر جونگین برد و جثه ی سبکش رو جلو کشید و وادارش کرد که توی بغلش غرق بشه. و جونگین هم از خدا خواسته مثل یه کوالا دست هاش رو دور هیونجین حلقه کرد و سرش رو روی کتفش گذاشت.

-راست میگی؟

-چی؟

-اینکه گفتی تو یه جنی..

-محض رضای خدا ، جونگین. این دفعه ی صدمه که این رو ازم می پرسی...من متاسفم..واقعا متاسفم که اینطور شد. ولی میدونی...من که خودم انتخاب نکردم که جن باشم و جن بدنیا بیام!

جونگین با دلخوری ، حلقه ی دست هاش رو دور کمر هیونجین محکم تر کرد.

-انگار غیر واقعیه..مثل یه قصه ی تخیلی می مونه...

-ما مثل قصه ی تخیلی عیم؟

جونگین با تکون دادن سرش تایید کرد.

-یادته...یه شب توهم زده بودم که جن دیدم؟

هیونجین با شنیدن این جمله ، به خنده افتاد و موهای خرمایی و نرم فرشته ی زیبای توی بغلش رو بهم ریخت.

-امکان نداره یادم بره..مثل یه دختر لوس داشتی از شدت ترس گریه می کردی.

با همون خنده جواب داد و دستش رو نوازش وار روی سطح صاف کمر جونگین کشید. توقع داشت جونگین با حرص از توی بغلش بیرون بیاد و در حالی که داره غر غر میکنه به سینه ش مشت بزنه و بگه خودت دختری. ولی در کمال تعجب ، جونگین با سکوت حرفش رو تایید کرد.

-اره خب..من بیشتر از هر چیزی از جن می ترسم. از بچگی همینطور بودم...هنوزم هستم...ولی از تو نمی ترسم. وقتی بهم گفتی که یه جنی نترسیدم ، فقط قلبم شکست و نگران شدم که از دستت بدم.

جونگین داشت افکار کودکانه ش رو به زبون میاورد و این سبب لبخند عمیق و پهنی بود که روی صورت هیونجین شکل گرفته بود.

-جونگینی...

-هوم؟

-میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم.

-بگو..

-من...از وقتی دیدمت..از وقتی که احساس کردم بیشتر از هر چیزی دوستت دارم ، یه بار جلوی اینه ایستاده بودم و به جای صورت خودم ، تو رو دیدم! تو بودی که بهم لبخند می زدی ، از توی اینه نگاهم می کردی و با چشم هات باهام حرف می زدی. اولش برام عجیب بود. حس می کردم مریض شدم یا توهم وجوودمو پر کرده...ولی فکر کنم دلیلش رو چند وقت بعد از اون اتفاق فهمیدم...فکر کنم من توئم...مست نیستم دیوونه عم نیستم! جدی دارم میگم. ببین...انگار که روح هامون یکی باشن. انگار از قبل اینکه به وجود بیایم تورو میشناختن. همچین حسی بهت داشتم و دارم...همه متعلق به خودشونن. همه اختیار خودشون و دارن. پس شاید این معنیش این بوده که ما از اولشم متعلق به هم بودیم؟..

سکوت.

نفس های جونگین منظم شده بود و احتمالا خوابش برده بود. هیونجین از حرص اینکه جونگین هیچکدوم از حرف هاش رو نشنیده خنده ی عصبی ای کرد. ولی بعد چشم هاش رو با ارامش روی هم گذاشت و به صدای نفس های روباه کوچولوش گوش داد. بعد از چند دقیقه ی تمام گوش به اون صدای دلنشین ، جونگین رو با احتیاط و اروم ، مثل عروسک چینی ظریفی که هر لحظه ممکنه بهش اسیب برسه ، روی کاناپه ای که روش نشسته بودن خوابوند و بازوی خودش رو به عنوان بالش زیر سر جونگین گذاشت.

با دست دیگه ش جونگین رو بغل کرد و چشم هاش رو بست. دوست داشت امشب زود تر به پایان برسه و صبح بشه تا اولین روز واقعیش رو کنار جونگین شروع کنه.

این مثل شروع همه چی بود. اگر تا قبل از این با نقاب یه انسان داشت با جونگین زندگی می کرد ، الان دیگه خود واقعیش رو به جونگین نشون داده بود. احساس می کرد دیگه هیچ چیزی بینشون باقی نمونده که بهم گفته باشن و از این به بعد هر دو می تونستن خالصانه همدیگه رو دوست داشته باشن. پاک و واقعی ، بدون هیچ نقش بازی کردنی.


Report Page