📝

📝

Endlessbblue

ماگش رو برای سومین بار پر کرد. فاصله ی نسبتا کمی که تا میز تحریرش داشت رو با قدم های کوتاه و خسته طی کرد و روی صندلی نشست. ماگش رو سمت دیگه ی میز گذاشت و برای چندمین بار، وسایلش رو چک کرد.


نامه ی طولانیش، خیلی مرتب داخل پاکت طلایی رنگی قرار گرفته بود. پشت پاکت، عبارت "بابا لنگ دراز عزیز من" به چشم می خورد.

پاکت رو بالاتر گرفت. چشم های خسته‌ش رو ریز کرد و دوباره به تک تک حروفی که نوشته بود، خیره شد. باید مطمئن می شد که همه‌شون با خط خوش و بدون کوچکترین لرزش دستی، روی کاغذ نوشته شده باشن.


وقتی چک کردن نامه‌ به پایان رسید، یکی از دست هاش رو روی میز گذاشت. سرش روی بازوش قرار گرفت و با چشم هایی که به زور باز مونده بودن، به روبه روش خیره شد.

بخار خیلی آروم از دهانه ی ماگ بیرون می اومد و کمی بالاتر، توی هوا محو می شد.

دست دیگه‌ش رو جلوتر برد. ماگ رو از بدنه ی داغش گرفت. اون رو به دهنش نزدیک کرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، به سختی چند جرعه نوشید.


به جز صدای عقربه های ساعت، هیچ صدای دیگه ای داخل اتاق به گوش نمی رسید. اتاق نسبتا تاریک بود و به جز نور زرد رنگ چراغ مطالعه، هیچ نوری نبود. حتی از پنجره هم نوری نمی اومد.

همه ی این ها، بیدار موندن رو برای بکهیون سخت تر می کردن. اما اون باید بیدار می موند. ساعت حدود چهار صبح بود و اگر فقط می تونست برای یک ساعت دیگه نخوابه، بالاخره موفق می شد بابا لنگ دراز عزیزش رو ببینه.


اون مرد، هشت سال بود که روز اول هر ماه، رأس ساعت پنج صبح پیشش می اومد. رمز در اتاق نسبتا کوچکش توی مدرسه ی شبانه روزی رو وارد می کرد و در سکوت، بهش سر می زد. برای چند دقیقه، به بکهیون خواب خیره می شد و در آخر، با برداشتن نامه ی روی میز و به جا گذاشتن نامه ای که خودش نوشته، می رفت.


بکهیون تا حالا نتونسته بود صورتش رو ببینه. فقط یک بار، بین خواب و بیداری، تونسته بود بوی عطر بی نظیرش رو حس کنه.

دلش می خواست ازش تشکر کنه. همیشه توی نامه هاش این کار رو انجام می داد. اما احساس می کرد فقط با یه تشکر رو در رو میتونه نشون بده که چقدر متشکره. چقدر ازش ممنونه که از ده سالگیش داره بهش کمک میکنه. از اون یتیم خانه ی وحشتناک بیرون آوردتش و بهش اجازه داده درس بخونه.

حتی با وجود اینکه همیشه تنها زندگی کرده و همه ی کارهاش با خودش بوده، باز هم زندگیش رو مدیون اون مرد می دونست.


با فکر کردن به تمام این ها، پلک های سنگینش کم کم روی همدیگه افتادن. چندین بار چشم های بسته‌ش رو باز کرد و با قلپ های بزرگ قهوه، سعی کرد بیدار بمونه. اما بالاخره، بعد از نیم ساعت درگیری با چشم های خسته‌ش، همونطور که سرش رو روی میز گذاشته بود، به خواب رفت. خواب آروم و عمیقی که به خاطر درس های زیادش سراغش اومده بود.


حدود نیم ساعت بعد، صدای کمی از در اتاق به گوش رسید. صدای بوقی که رمز وارد شده رو تأیید می کرد و بعد از اون هم صدای باز شدن در.

سهون با قدم های بیصدا وارد اتاق شد. در رو به آرومی پشت سرش بست و چند قدم جلوتر اومد. خورشید هنوز کاملا طلوع نکرده بود و فضای اتاق هنوز هم تاریک به نظر می رسید.

با ندیدن کسی روی تخت، نگران شد. اطرافش رو نگاه کرد و بالاخره، تونست جثه ی بکهیون رو روی صندلی میز تحریرش ببینه.


لبخند بزرگی روی لب هاش نشست. به سمتش رفت و به آرومی، انگشت هاش رو روی سرش گذاشت. موهای نرمش رو نوازش کرد. سرش رو پایین برد و شقیقه‌ش رو بوسید. پیشونیش سرد بود و به نظر می رسید که مدت زیادیه که بدون پتو، به خواب رفته.


سهون چراغ مطالعه رو خاموش کرد. صندلی رو کمی عقب کشید. دست هاش رو زیر زانوها و پشت کمر بکهیون گذاشت و بلندش کرد. تمام تلاشش رو می کرد تا بیدارش نکنه. بدن لاغرش رو روی تخت گذاشت. قبل از اینکه بخواد صاف بایسته، دست هایی دور گردنش حلقه شدن و نگهش داشتن.


بکهیون با حس معلق بودن توی هوا، از خواب بیدار شده بود. همون لحظه که بوی اون عطر بی نظیر بهش خورده بود، فهمیده بود که بابا لنگ دراز عزیزش اینجاست و داره به سمت تخت میبرتش. بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه، متنظر فرصت مناسب شده بود و بالاخره، وقتی پشتش تخت رو لمس کرد، چشم هاش رو باز کرد.

سر مرد بزرگتر، دقیقا مقابل صورتش متوقف شده بود. نگاهش رو به ترتیب روی اجزای صورتش چرخوند. اول از همه روی موهای مشکی رنگش که زیادی کوتاه شده بودن. بعد پیشونیش و ابروهای زیباش. چشم های سیاهش که بی پایان به نظر می رسیدن. بینی خوشفرمش. گوش هاش و در آخر هم لب های باریک و صورتی رنگ.

اونقدر زیبا بود که حتی نمی دونست چی باید بگه. از تعجب خشکش زده بود و زبونش بند اومده بود. تمام این سال ها فکر می کرد که اون مرد، میانساله ولی الان، به جرأت می تونست بگه که بیشتر از سی و پنج سال نداره.


بعد از چند دقیقه، سهون گلوش رو با صدای نسبتا بلندی صاف کرد. دست هاش رو از زیر بدن بکهیون بیرون آورد و با عقب کشیدن سرش، نقطه ی اتصال چشم هاشون رو قطع کرد. دستی به موهای کوتاه پشت سرش کشید. کمی اطراف رو نگاه کرد و سعی کرد عادی به نظر برسه. به هر حال خودش هم از این اتفاق شوکه شده بود و دوست نداشت هیچوقت دیده بشه.


- فکر کنم بیدارت کردم.


بکهیون با شنیدن اون صدا، حتی بیشتر از قبل تعجب کرد. چقدر زیبا و دلنشین بود!


+ شما واقعا بابا لنگ درازین؟


سهون زیر خنده زد. بعد از سال ها، هنوز هم به این لقب عادت نکرده بود. سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و به سمت میز تحریر رفت. بدون اینکه حرفی بزنه، نامه ی بکهیون رو توی جیب داخلی کاپشنش گذاشت و نامه ی خودش رو جایگزینش کرد.

با انگشت اشاره به پاکت سفید رنگ اشاره کرد


- تا نرفتم نخونش.


پسر جوان سرش رو تکون داد. قدرت تکلمش رو از دست داده بود و هیچکدوم از حرف هایی که همیشه با خودش تمرین کرده بود رو به یاد نمی آورد.

وقتی دید که مرد بزرگتر میخواد بیرون بره، به سرعت از روی تخت بلند شد. به سمتش رفت و با گرفتن ساعد دستش، نگهش داشت. نمی دونست چی باید بگه؛ فقط می خواست نگهش داره.


+ نمیشه بیشتر بمونین؟


سهون به سمتش برگشت. توی یه حرکت غیرمنتظره، بکهیون رو در آغوش گرفت و کمرش رو نوازش کرد. روی موهاش رو بوسید. با حس کردن بوی نعناع، لبخند زد.


- یه روزی که وقت زیادی داشتم، میام و باهم حرف میزنیم بکهیون. قول میدم.


بکهیون به گریه افتاد. نمی دونست چشه. احساس تنهایی می کرد و نمی خواست رفتنش رو ببینه. مخصوصا نه حالا که بالاخره تونسته بود صورتش رو ببینه.


+ یه کم دیگه. لطفا.


حتی می تونست به خاطر چیزی که میخواد، التماس بکنه.

سهون که این وضعیت رو دیده، زیرلب "باشه" رو زمزمه کرد. همونطور که بدن پسر جوان رو در آغوشش نگه داشته بود، به سمت تخت خواب رفت. بکهیون رو خوابوند و لحاف رو روی بدنش مرتب کرد.

لبه ی تخت نشست. دست راستش بین دست های بکهیون اسیر شد. فقط برای اینکه دوباره نره.


- بخواب. تا وقتی خوابت ببره میمونم.


پسر جوان چشم هاش رو بست. دلش می خواست تا ابد به اون چهره ی آرامش بخش نگاه کنه اما نمی تونست به حرف های اون مرد گوش نده. دستش رو محکمتر ‌گرفت و به صورتش نزدیک کرد. سعی کرد حضور تنها آشنای زندگیش رو بیشتر و بیشتر حس کنه.

سهون دوباره لبخند زد. اون پسر رو اونقدر دوست داشت که حاضر بود به خاطر گریه نکردنش، ساعت ها بی حرکت روی تخت بشینه. موهاش رو به آرومی از توی پیشونیش کنار زد و نوازشش کرد. باید می رفت اما اهمیتی به کارهاش نمی داد.


بکهیون کم کم داشت به خواب می رفت. قبل از اینکه توی عالم خواب فرو بره، پرسید


+ اسمتون چیه؟


- سهون.


سهون هنوز نمی خواست هویتش رو مشخص کنه. دوست نداشت اون پسر بفهمه کیه و ازش دور شه یا بترسه. پس فقط اسمش رو گفت و دعا کرد که بکهیون عکسش رو جایی نبینه. نه توی تلویزیون و نه هر جای دیگه ای که قرار بود از قاضی جوان و ترسناک دیوان عالی صحبت بشه.


با حس بوسه ای روی پشت دستش به خودش اومد. با تعجب به بکهیونی که نفس های منظم می کشید خیره شد.


+ منتظرتون میمونم، سهون.

Report Page