*-*

*-*



پیرمرد خسته از ساعاتِ طولانیِ شب قلم را روی برگه های نصفه نیمه رها کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت تا کمی به آنها استراحت بدهد. 


روی میز چوبی برگه‌ای بود که با بقیه فرق داشت . 


گوشه‌اش کمی جوهری شده بود اما اشکالی نداشت. 


کسی نمی‌دانست داخل برگه چه چیزی نوشته شده بود اما هرچه که بود برای پیرمرد ارزش بالایی داشت . 


پنجره باز شد و باری دیگر باد به درون اتاق کوچک پیرمرد راه یافت . 


پیرمرد چیزی زیرلب گفت و با قدم هایی شمرده و آرام به سمت پنجره رفت تا آن را ببندد . 

"پس اینجا هستی!" 


بدون اینکه به قسمت تاریک اتاق نگاه کند پنجره را بست . 


در همان قسمت تاریک سایه‌‌ای به حرف آمد.  

"بله پیرمرد ." 


پیرمرد سری تکان داد و پشت میز نشست . 

"اجازه میدهی تمامش کنم؟"


سایه سری تکان داد و بی‌صدا به حرکت قلمِ پیرمرد بر روی کاغذ خیره شد.


کسی نمی‌دانست چقدر زمان گذشت تا پیرمرد بالاخره آماده شد . 

این لطفی بود که سایه در حق پیرمرد کرد.

"تمامش کردی؟ تو که داری می‌روی،مگر این تکه کاغذ چه ارزشی دارد؟" 


پیرمرد لبخند زد .

"این تکه کاغذ تمام چیزی است که از من باقی خواهد ماند . برای زمین!" 


پسر سری تکان داد و انگشت های یخ زده‌اش را روی پلک های بسته پیرمرد کشید . پیرمرد جیغ نزد .


نترسید و اورا هیولا صدا نکرد . 

التماسش نکرد . 


پسر برای او احترام قائل بود شاید حق او نبود برود .


دانه های برف،حالا روی موها و مژه های یخ زده‌ی پیرمرد را پر کرده بودند .


پسر خسته از کار همیشگی‌اش از پنجره‌ی نیمه باز بیرون رفت . 


با نگاهی بی‌علاقه به ماه خیره شد و در دلش با او حرف زد . 


از کارش گفت . از اینکه هیچ وقت یادش نمی‌آمد چه کسی بوده . 


نمیدانست نامش چیست . فقط یک چیز را می‌دانست . 


تمام مردم با دیدنش گریه زاری میکردند و فریاد میکشیدند "او مرگ است!"


چه چیزی از او چنین هیولایی را ساخت؟


ماه ساکت بود . مثل همیشه فقط گوش می‌‌داد . 

"لعنت به من!هرجا می‌روم بوی مرگ می‌دهم." 


مکث کرد . 

" شاید چون خودِ مرگ هستم." 


قدم هایش را آرام تر کرد تا به ساختمان بعدی رسید.


کلاغِ روی شانه اش آرام صدایی از خود درآورد و به جلو خیره شد . 

"تو تنها دوست من هستی! اما خیلی از واقعیت دوری." 


لبخند تلخی زد . 

"شاید برای این است که تو هم اصلا وجود نداری."


کلاغِ فرضیِ روی شانه‌ی پسر صدایی دیگر از خود درآورد تا ثابت کند هنوز وجود دارد . 


حداقل دلش میخواست پسر اینگونه فکر کند . 

پسر وارد ساختمان شد و از پله‌ها بالا رفت . 

درست ته سالن کودکان . 


اخرین اتاق در ردیف سمت چپ. 

دختر بچه‌ای روی تخت دراز کشیده بود و داشت با ماه حرف می‌زد . 


لحن شیرین و بامزه‌اش پسر را به خنده انداخت . 

"ماهِ من. تو هم مثل من دلت گرفته؟ بنظرت چند نفر دیگر دارند با تو حرف می‌زنند؟ همه مثل من تنها هستند؟ آقای خرسی میگه نباید باتو حرف بزنم چون مردم فکر میکنند من دیوانه هستم. اما او خودش هم یک عروسک است...باور میکنی؟ عروسکم حرف میزند ماهِ قشنگ ." 


پسر گوشش را به در نزدیک کرد تا صدای دخترک را واضح تر بشنود . 


سعی کرد تصور کند که چهره دختر بعد از دیدن پسر همانقدر آرام خواهد بود؟ 


احتمالا از شدت گریه تمام صورتش خیس میشد . 

"تق. تق."


دختر کوچولو سریع جواب داد .

"سلام. تو کی هستی؟" 


پسر خیلی آرام وارد شد و موهای سفیدش را پشت گوشش جمع کرد. 

"من شوالیه‌ ماه هستم! ملکه ماه به من دستور داده تا شمارو شخصا پیش اون ببرم بانوی زیبا." 


تعظیم کوچیکی کرد و به دختر خیره شد .

 "ملکه‌‌ی ماه؟ جدی؟ می‌تونم آقای خرسی رو هم با خودم بیارم؟" 


دختر عروسک را به خودش فشرد و با نگاه ملتمسی به پسر انداخت . 


گرمایی در وجود پسر شکل گرفت ‌.

گرمایی که تا حالا حس نکرده بود‌ .


پسر نمی‌دانست چه بگوید . مگر مرده ها می‌توانند عروسک داشته باشند؟

"این جزو قوانین نیست اما شاید بتوانیم فکری برای عالیجناب خرسی بکنیم.بانوی زیبا!" 


دختر خندید .

"می‌بینی آقای خرسی؟ امشب قرار است باهم برویم پیش ملکه ماه . شاید اون بتونه با چوبدستی جادوییش یکاری کنه که بتونم راحت تر نفس بکشم . مگه نه آقای شوالیه‌ی ماه؟" 


پسر جا خورد . 

نمی‌توانست نفس بکشد؟ چرا؟ 

"بله حتما بانوی من ." 


دستش را به سمت دخترک دراز کرد .

 "دستم رو بگیرید تا پرواز کنیم به سمت ماه!" 


دختر دوید و پسر را بغل کرد . 

"ممنون" 


پسر سری تکان داد دست دختر را گرفت .

دختر لبخند زد و پوستش رفته رفته سردتر شد . 

دانه های برف باری دیگر روی مژه ها و موهای بلندش را پوشاندند و تمام بدنش یخ زد .


"خداحافظ کوچولوی شیرین . دیگه مشکلی توی تنفس نخواهی داشت."


نگاه غمگینی به عروسک کرد شاید اولین باری بود که از رفتن کسی ناراحت می‌شد . آنرا هم در دست دخترک گذاشت . 


دختر را با ملایمت روی تخت گذاشت . 

چشمش به چیزی خورد . 


شیشه مربای کوچکی زیر تختش بود . خم شد و روی آنرا خواند .

"برای شوالیه‌ی شجاعی که ماه قول او را داد."

Report Page