...

...

#پارت_61

به قدم هاش سرعت داد و با اینکه میخواست بی توجه بهش بپیچه توی کوچه ولی دلش نیومد...یه جورایی نگرانش شده بود که اونجوری سرش و گذاشته بود رو فرمون و هیچ حرکتی نمیکرد...کنار ماشین وایستاد و با پشت انگشت اشاره اش چند تقه به شیشه زد...سر مانی با مکثی طولانی از رو فرمون بلند شد و طوری تکیه اش داد به پشتی صندلی که سنگینیشو لیا کاملاً حس کرد...ولی یهو با دیدن صورتش هینی کشید و ناخودآگاه دستشو برای باز کردن در دراز کرد...

در و که باز کرد افتضاح رو به روش واضح تر جلوی چشمش جون گرفت...صورت زخم و زیلی و پر از کبودی مانی و لباسی که حالا میدید پاره و پوره شده...نشون میداد یه دعوا و درگیریه حسابی داشته...ولی آخه با کی؟؟؟چه جوری؟؟؟

این چیزا الآن اهمیت نداشت...الآن مهم این حال و روز آشفته و درب و داغون مانی و قلبی که تو سینه اش داشت غوغا میکرد بود...قلبش دیگه با چه زبونی باید بهش میگفت این مرد و میخواد...دوسش داره...طاقت دیدنش تو این حال و روز و نداره...با دیدن آشفتگی و داغونیش داغون میشه و میترسه از نبودن و نداشتنش...

نگاه مانی و که از لای چشمای نیمه باز داشت نگاهش میکرد دید گفت:

-چت شده تو؟؟؟این چه سر و وضعیه؟؟؟

مانی آب دهنش و با دردی که چهره اش و جمع کرد قورت داد و گفت:

-رانندگی...بلدی؟؟؟

-آ...آره...ولی...تا حالا ننشستم پشت رل...فقط گواهینامه دارم...

همونطور که خودشو از تو همون ماشین میکشید رو صندلی کناری گفت:

-عیب نداره...بیا بشین...

لیا با ترس و تردید پشت فرمون نشست و بدون اینکه حرکتی بکنه خیره نیمرخ کبود و داغون مانی شد...

-نمیگی چه شده؟؟؟مردم از نگرانی...

قطعاً حال بد جفتشون باعث میشد که لیا انقدر بی پروا از حس نگرانیش نسبت به مانی حرف بزنه...وگرنه محال بود وقتی اون نگاه پر از غرور مانی بهش خیره بود همچین چیزی رو به زبون بیاره...

-برو خونه...تا کسی ندیدتم با این سر و وضع...بعداً بهت میگم...

-خونه؟؟؟باید بری بیمارستان...حالت خوب...

-لیــــــــــا...اعصاب و حوصله جر و بحث ندارم...برو خونه...زنگ میزنم میثم بیاد...

لیا درحالیکه استرس گرفته بود از نشستن پشت اون ماشین که سیستمش زمین تا آسمون با ماشینی که تو آموزش رانندگی پشتش مینشست فرق داشت گفت:

-توکه تا اینجا اومدی...چرا نرفتی تو خونه؟؟؟

صدای مانی دیگه داشت تحلیل میرفت...

-تا اینجا هم به زور...اومدم...نرفتم تو...که همسایه ها...یا آقا لطیف نبینن منو...تو هم...با ریموت در پارکینگو باز کن...که از همونجا بریم بالا...

کلافه از اینکه تو این شرایطم حفظ آبرو براش تو اولویت بود ماشین و روشن کرد و با بسم اللهی به حرکت درآورد...ماشین و به گفته مانی با سلام و صلوات برد تو پارکینگ و سرسری یه گوشه پارک کرد...سریع پیاده شد و رفت سمت مانی...در و باز کرد کمکش کرد بلند شه ولی با صدا ضعیفش غرید:

-میتونم خودم...

اما لیا تخس تر از این بود که با این حرفش عقب بشینه...شاید اون به خاطر عزت نفسش نمیخواست محتاج کمک لیا بشه...ولی لیا کاملاً میدید که به کمک نیاز داره...

دستشو گرفت و کشیدش بیرون از تو ماشین...یه دست مانی رو به زور دور شونه خودش انداخت و دست خودشم دور کمر مانی حلقه کرد...راه افتادن سمت آسانسور و تو همون حال صدای غر غر زیرلبی مانی و میشنید:

-الآن...خیلی خوشحالی که فکر میکنی داری به من کمک میکنی؟؟؟

-اولاً که دیدن همچین ریخت و قیافه ای خوشحالی نداره...دوماً به نظر تو کار دیگه ای دارم میکنم؟؟؟

-شاید از نظر تو...کمک باشه...ولی واسه من عذابه...برای اینکه دستم رو شونه ات باشه و...بهت...تکیه کنم...باید دولا شم...اینجوری بیشتر به پهلوم فشار میاد...

با اینکه مانی علناً داشت لیا رو به خاطر قد کوتاهش مسخره میکرد ولی برای اولین بار دید که جبهه نگرفت و فوری جواب حرفش و نداد...بلکه سعی کرد با وایستادن روی نوک پاش قدشو بلندتر کنه تا مانی راحت تر بتونه بهش تکیه کنه...

یه لحظه گیج شد از این حرکتش...یعنی انقدر این مسئله براش مهم بود که داشت خودش و به آب و آتیش میزد؟؟؟حتی انتظار داشت قهر کنه و بگه حالا که انقدر پررو بازی درمیاری خودت بیا...ولی بدون کوچکترین ناراحتی و دلخوری داشت تمام تلاشش و میکرد و این چیزی نبود که مانی بتونه به راحتی از کنارش رد شه یا از ذهنش پاک کنه...




ادامــہ دارد

Report Page