💔☕
"میگم تهیونگ نظرت چیه تولد بچه ها رو اینجا برگزار کنیم؟"
برشی از کیک زردالو رو برداشت و توی بشقابش گذاشت و بلافاصله جواب جیسو رو داد"البته عزیزم چرا که نه فکر کنم هائه و هیوری هم عاشق اینجان"
جیسو که مشغول ریختن اب پرتغال برای مادرش بود که با افتخار نگاهش میکرد لبخند پررنگی روی لب هاش نشست"اوه ممنونم تهیونگ این خیلی خوب میشه نظر شما چیه جونگ کوک شی؟"
جونگ کوک که تا حالا ساکت بود و مشغول بازی کردن با پنکک و مرباش بود سرش رو بالا گرفت و لبخند تصنعی زد"اینجا واقعا قشنگه خوش آب و هواست و فضای بازی برای جشن داره به نظر خوب میاد"
جیسو که از این برنامه اش و موافقت همه کلی خوش حال شده بود ذوق زده سمت تهیونگ خم شد و همین که به لبهاش رسید بوسه ای روی لب هاش گذاشت "این واقعا خوبه ممنون که اومدیم اینجا عزیزم"
آب دهنش رو فرد برد و چنگالش رو توی پنککش فرو برد و بدون اینکه ذره ای بهش لب بزنه فقط مشغول تیکه تیکه کردنش بود انگار تمام عصبانیتش رو میخواست روی اون پنکک بیچاره خالی کنه.
مادر جیسو که تا حالا ساکت بود با دیدن قیافه ماتم زده جونگکوک به حرف اومد چیزی از زیر چشم های اون پیرزن افعی رد نمیشد"اقای جئون از صبحانه راضی نیستین؟بگم خدمتکار عوضش کنه؟"
"نه خوبه فقط بخاطر معده دردم اشتها ندارم"
خواست بلند شه که با حس کردن دستی رو پاهاش با وحشت آب دهنش رو فرو برد.
"تو باید اول صبح یه چیزی بخوری معده خالی بیشتر اذیتت میکنه"
همون لحظه بود که با خودش گفت چقدر صدای مردش وقتی مخاطب قرارش میداد ستودنیه
اما نمیخواست روی خوش بهش نشونه بده برای همین دستش رو زیر میزبرد و دستشو از روی پاش کنار زد"ممنون از نصیحتتون اما ترجیح میدم فعلا چیزی نخورم"
و بدون طول دادن بحث مسخره و دروغین معده دردش صندلی چوبی رو عقب داد و بلند شد.
هوا مثل همیشه افتابی بود و گرم انقدر که با حس کردن گرما و اون استرسی که تا چند لحظه پیش داشت تصمیم گرفت برای شنا رفتن اماده بشه پس فورا وارد خونه شد و طبقه بالا برای برداشتن مایوش رفت.
"کجا میری؟؟"
دوچرخه رو برداشت و بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد"هر جا که تو نباشی"
پوزخندی زد و به دیوار پشتش تکیه داد"از کی تا حالا بیبی من بدون من جایی میره!"
میدونست اگه فقط چند ثانیه دیگه به حرفاش گوش بده عین احمقا جلوش تسلیم میشه پس اخم هاش تو هم رفت و با دو قدم خودش رو بهش رسوند و نگاهی به اطراف انداخت اما دهکده اروم بود و کسی جز خودشون اینجا نبودن
"تمومش کن این مسخره بازی هاتو جرات نکن بهم نزدیک شی وقتی که حتی عاشقمم نیستی"
اخم های تهیونگ هم با حرفاش تو هم رفت و با جدیدت دستش رو گرفت و بهش نزدیک تر شد"از کجا با این نتیجه فاکی رسیدی که عشقم نیستی؟"
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت"میگی عشقتم در حالی که جلوی همه یکی دیگه رو میبوسی میگی عشقتم در حالی که وقتی شبا تنها به در و دیوار اتاق خیره میشم با یکی دیگه مشغولی میگی عاشقتم اما طوری رفتار میکنی که خلافشو نشون میده"
"جونگ کوک"
فکر نمیکرد به این زودی ضعفشو نشون بده اما اون گریه های لعنتی دست خودش نبود"هیس هیچی نگو عشق من"
دوچرخه رو برداشت و فورا سوارش شد و شروع کرد به رکاب زدن تا از اونجا دور شه
با رفتن جونگ کوک تکیه اش رو از دیوار گرفت و اهی کشید"منو ببخش من لایق عشق تو بودن نیستم وقتی انقدر ازارت میدم منو ببخش که نه میتونم همه زندگیم رو رها کنم و کنار تو باشم نه انقدر بی رحم که تو رو رها کنم این وسط این تویی که بیشتر از همه داری درد میکشی"
......
مایوش رو پوشید و لباس هاش رو روی دوچرخه انداخت و سمت دریاچه حرکت کرد وقتی پاش رو توی اب گذاشت با حس کردن خنکی اب لبخندی زد و کاملا وارد دریاچه شد چقدر خوب که جایی برای رهایی از گرمای تابستون وجود داشت
دست هاشو از هم باز کرد و مشغول شنا کردن شد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سرش رو زیر اب برد و وقتی از زیر اب بیرون اومد با دیدن تهیونگ که لب دریاچه نشسته بود و تماشاش میکرد جا خورد اما به روی خودش نیورد و به شنا کردن ادامه داد اما چند دقیقه بعد از اینکه اون اینطور بهش نگاه میکرد خسته شد و سمتش شنا کرد
"فکر کنم واضح گفتم که نمیخوام بیای دنبالم!چرا نمیزاری چند دقیقه اروم باشم؟"
پوزخند تلخی زد و صدای مردونه و بمش گرفته تر شنیده شد"فکر نمیکردم روزی برسه که دلیل نااروم شدنت باشم"
نزدیک تر شد و وقتی درست لبه دریاچه رسید دستش رو بلند کرد و دست های گرمش رو گرفت و این بار بدون حضور اخمی بهش خیره شد"لباساتو دربیار بیا"
"تو که گفتی برم!گفتی نمیزارم اروم باشی!!"
دست های خیسش رو روی دست های مردش کشید"اره ناارومم میکنی وقتی کنارمی ضربان قلبم تند تر میزنه نفس هام به شماره میفته کف دستام عرق میکنه زبونم بند میاد اما چرا فقط بغلم نمیکنی تا تموم شه؟"
انگار که موفق با قانع کردنش شده بود بلند شد تا لباس هاش رو دربیاره و پیراهن ابی رنگش و شورتکش رو روی چمن ها انداخت و توی اب رفت
"قیافتو اینطور نکن خوشم نمیاد"
شنا کرد و بهش رسید و درست مقابلش قرار گرفت"چطور؟"
"ناراحت و ماتم زده"
سرش رو به نشونه متوجه شدن تکون داد"باشه پری دریایی"
دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و اون لحظه به خودش گفت چقدر موهای خیس و بدن تیره اش وقتی قطره های ریز اب ازش سر میخورن اونو هورنی تر میکنه.
"فقط وقتی لباتو گاز میگیری که نمیتونی جلوی خودتو بگیری"
دست هاشو حرکت داد و موهاشو نوازش کرد"به نظرم میخواستی بگی وقتی تحریک میشی"
خندید و جونگ کوک به خودش گفت چقدر دنیا میتونه ظالم باشه که این خنده ها و کنار هم بودنشون رو از هم بگیره
"میشه بیشتر بخندی؟؟"
"وقت برا خندیدن هست مثل اینکه یکی اون پایین بیشتر به کمک نیاز داره"
با حس کردن دست تهیونگ روی عضوش زیر اب عصبی دستشو کنار زد"شوخی کردم احمق نشو"
این بار بلند تر خندید و جونگ کوک که شاهد دوبارا دیدن خنده های زیبا و لثه نمای تهیونگ شده بود لبخندی زد"بسه بیا بریم اب سرد میشه سرما میخوری"
"کجا؟؟"
دستشو کشید و موج های کوچیکی از اب درست شد"پرو نشو من هنوز باهات قهرم"
"اینجا یه خرگوش کوچولوی حسود داریم که سر میز صبحانه لبشو از حسودی میجویید ها!"
مشتی به سینه اش زد"اصلا هم اینطور نیست"
"فکر نکن من رفتارهای خرگوش کوچولوم رو بلد نیستم فقط بهم بگو چی میخوای"
دست هاشو روی سینه تهیونگ گذاشت و به عقب هدایتش کرد تا به لبه برسه که با تکیه دادنش تعادلشون رو برای کاری که میخواست بکنه حفظ کنه.همین که به لبه رسید لب هاشو محکم روی لب های خیس تهیونگ گذاشت و بوسه عمیقی رو شروع کرد و تهیونگ با خودش گفت این دقیقا چیزی بود که هر دومون میخواستیمش
دست هاشو لای موهای تقریبا بلند جونگ کوک برد و با مک محکمی از لب هاش جدا شد"پری دریایی من دلش لب هامو میخواست؟"
"تو نمیخواستی؟"
"من همون موقع که دستمو روی پات زیر میز گذاشتم میخواستمشون"
"دیگه دستتو یهو نمیاری روی پام فهمیدی؟تو خونسرد رفتار میکنی لعنتی من نمیتونم"
"نمیتونی؟چرا؟تحریکت میکنه هوم؟؟"
جونگ کوک چشم هاشو تو کاسه چرخوند خواست چیزی بگه اما با حس کردن سوزش معده اش بخاطر نخورد صبحانه اخم هاش تو هم رفت
"خوبی کوک؟"
خودش رو بالا کشید تا از رودخونه بیرون بیاد"اره فقط یکم گرسنم شد"
تهیونگ هم به طبعیت از کوک از دریاچه بیرون اومد و سمت لباس هاش رفت"با من دعوا داری چرا سر معده بدبختت خالی میکنی؟بار دیگه رفتار احمقانه ازت ببینم..."
جونگ کوک که شورتک کرم رنگش رو فقط پوشیده بود مقابلش پشت درخت قرار گرفت"چیکار میکنی ها!"
"پسر های بد تنبیه میشن"
با لحن اغوا گرانه ای گفت"فکر کردم پسر خوبیم برات؟"
دکمه هاش شلوارکش رو بست و پیرهنش رو روی چمن ها برداشت"سعی نکن مجبورم کنی همینجا تا شب به فاکت بدم"
"باور کن اگه میشد خودم تو دریاچه شروعش میکردم"
دوباره همون بحث اره هیچ چیز انگار شدنی نبود!