•••••
LeeTelma-چشمها و دهنش رو باز کنید.
به اراذل و اوباشی که زیر دستش محسوب میشدن، دستور داد و به شکل مورد نظرش، رو به روی جونگوک ایستاد.
لیوان که تا نیمه با نوشیدنی طلایی رنگ پر شده بود رو بین دستها و ناخن های مشکی رنگش گرفت و به دیوار تکیه داد.
یه ایستادن مجذوب کننده برای جونگوک.
با لبخند کج روی صورتش منتظر موند تا چسب دور دهن جونگوک توسط اون دو مرد ابرو شکسته باز شد.
-لعنت بهتون... لعنت به هم-...
بعد از نفس گرفتن شروع به داد کشیدن کرده بود اما با دیدن تهیونگِ مو بسته، متوقف شد.
چند لحظه برای آنالیز اتفاقات اطرافش و چهرهی خندون تهیونگ کافی بود تا چشمهاش رو ببنده و نقس عمیقی بکشه.
-تهیونگ!
تهیونگِ خندون در حالی که صدای خندههای بلندش رو کنترل میکرد، با دست تکون دادن به زیر دستهای ابرو شکستهاش فهموند قصد تنها شدن با برادر کوچکش رو داره.
-عالی نبود؟ اون مردهای عضلهای رو فرستادم بانک ولی به جای دزدیدن پول، کارمند سکسی و هاتشون یعنی تورو دزدیدم... بوممممم عالی بود.
از کار عجیب و دیوانگی خودش به خنده افتاده بود و این جونگوک، برادر کوچکش بود که با عصابنیت و چهرهای عبوس بهش خیره مونده بود.
دستهاش از پشت، به صندلی چوبی بسته شده بود وگرنه مشتهاش رو راهی صورت برادر دیوانهاش میکرد.
-خفه شو!
تهیونگ، از خنده متوقف شد، لبهاش رو به پایین خم کرد، به سمت جونگوک رفت و لیوان توی دستش رو بی توجه، روی زمین پرت کرد و شاهد شکستنش شد.
رو به روی جونگوکِ اخم کرده، ایستاد و با حیرت و مجذوب شده، دستی بین ابروهاش کشید و در عین حال، صورتش رو به صورت برادر کوچکش نزدیک کرد.
- ببین! ببین اخمت چقدر جذابه! میخوامت جونگوک... بد میخوامت.
لبش رو گزید و دور جونگوک که به صندلی وسط انبار متروکه بسته شده بود چرخید. دستی روی بدنش از روی کتی که به تن داشت و پیرهن سفید رنگش کشید.
-خیلی بد میخوامت.
چشمهای جونگوک دوباره بسته شد و سرش رو برای رهایی از لمسهای تهیونگ، به سمت دیگهای خم کرد.
-حیف این بدن نیست که پشت میز بانک بشینه و برای اونا کار کنه؟
دستی از روی پارچهی شلوار، روی دیک و برآمدگی برادر کوچک تر اما عضلهایش قرار داد.
-تو اصلا شبیه برادر دیوونهات نیستی.
لبهای تهیونگ به پایین خمیده شد و آهی از ناراحتی سر داد. اما در لحظه تغییری توی چهرهاش رخ داد و خندهی از سر ذوقی به لب هاش نشست.
- اصلا شبیه من نیستی کوکی کوچولو ولی در همین حالم بد میخوامت.
به سرعت روی پاهاش جا خوش کرد و جونگوک با وجود بستگی دستش از پشت به صندلی اجازهی حرکت نداشت.
- کوکیکوچولو برادر بزرگشو به فاک میده؟ کوکی... دوست دارم وقتی داری به فاکم میدی صدای خواهشاتو بشنوم تا اجازه بدم بیای
دستش رو با هیجان روی صورت جونگوکِ متعجب کشید و دست دیگرش رو به سمت شلوارش برد.
- کوکی کوچولو همین الان باید به فاکم بده!
ابروهای به پایین خم شده، لب هایی که جمع شده بودن و چشمهای گرد! هیچ شباهتی به کیم تهیونگ دیوانهای که یه گروه از اراذل و اوباش رو رهبری میکرد نداشت.
صدای برادر بزرگش باز هم به گوش جونگوک رسید.
-لطفا لطفا لطفا...
دستهاش از پشت بسته و تهیونگ روی پاهاش نشسته بود. چه جوابی میداد؟ اینکه برادر بزرگش رو به فاک نمیده؟
جونگوک دوست نداشت چنین جوابی بده.
شاید چون بر خلاف ظاهرش، اونم تهیونگ رو خیلی بد میخواست.
لب باز کرد.
- مجبورم؟
-قطعا!