You; My Latibule
Setarزمان سریعه. وقتی هیچکدوم از کلماتی که به زبون میاری رو نمیفهمی، زمان از حرکتش، از وجود داشتنش میایسته.
کلمات؛ لیمینهو دنبال کلماتش میگشت. کلیدی برای همون قدم بزرگی که از برداشتنش میترسید. تکتک اون حروف بهم ریختهای که با یه روبان سفید براق به دستهاش بسته بود تا گم نشن، رها نشن و پرواز نکنن؛ اونها رو به زبون آورد.
روبهروی تنها حقیقتی که چشمهاش میدید، مسبب بزرگترین اشتباه زندگیش ایستاد و آخرین جمله رو به زبون آورد: «من یه احمقم! تمام این مدت، تمام این روزهای کثیف و سخت... من یه احمقم که تو رو دوستت دارم! بیشتر از تمام زندگیم دوستت دارم هان جیسونگ و الان... کاملا بیدفاعم!»
چشمهای جیسونگ خیره شده بودند. خیره، به لبهای خاکستری رنگ پسرک شکستخوردهای که حالا بزرگترین رازش میون زمین و آسمون معلق بود و وحشیانه از بین لبهای دوختهشده به سکوتش بیرون افتاده بود. با صدای آرومش گفت: «حالا چی؟»
مینهو، درحالی که احساس سبکی از پرتاب کردن اون احساسات مسخره و فریاد زدنشون تو صورت معصوم تنها زیبایی زندگیش نفس کشیدن رو از یادش برده بود جواب داد: «حالا؟ حالا دیگه جایی برای رفتن ندارم جیسونگا. فکر اینکه روزی قرار بود همهی این حرفها از زبونم خارج بشه و تو اونی هستی که میشنویشون، تنها بخشی از فردا بود که میتونستم بهش پناه ببرم.»
مکث کرد. نفس آرومی کشید و ادامه داد: «اما الان نه. هیچوقت به نقطهی دورتری از امروز فکر نکرده بودم. چون برای من تهش بود.» صداش محو شد، سرش رو بالا گرفت. سعی کرد مثل تمام دفعاتی که ضعیف و بیجون جلوی این ساحرهی شیرین زانو زده بود، اشکهاش رو کنترل کنه: «برای من تهش بود. توی تصوراتم، امروز قرار بود بعد از اینکه بفهمی اون آدم قبلی نیستم و جلوی لبخند تو شکستخوردهترین میشم، ازم متنفر بشی...»
-بغض- چیزی که اینبار مینهو رو خفه میکرد کلماتش نبود، اون حس قدیمی، -گلولههای برندهای که مجبور بود تمام این مدت توی گلوی خشکیدهاش پنهان کنه- نبودن که اون رو از ادامهی حرف زدنش باز میداشتن. اینبار واقعیت و زمان راه نفس کشیدنش رو با بغض بزرگی پر کرده بود. حقیقتی که با دست و پاهای زخمی ازش فرار میکرد و حالا تسلیمش شده بود.
جیسونگ که هنوز خیرهی چشمهای خیس و ترسیدهی مینهو بود و نفسهای سنگین و کوتاهی میکشید، سعی میکرد بفهمه چشمهاش هستند که دارن میبینن، یا تمام این تصاویر بهم ریخته از کلمات توی سرش از درد چیزهایی بود که شنیده میشد:
-دوستت دارم، بیشتر از تمام زندگیم!-
لیمینهو؛ اون... به چیزی اعتراف کرده بود که شنیدنش برای قلب عاشق جیسونگ همیشه تصوری ممنوعه بود:
_ «پرسیدم حالا چی؟ همهی اینها رو گفتی. اما حالا چی؟ ها؟ یه شب همینجا بودیم، هوا تاریک بود و آسمون هم با ستارهها گلدوزی شده بود. بهم گفتی روزی میاد که جایی برای رفتن پیدا نمیکنی. گفته بودی قراره بری، جوری که هیچکس، هیچوقت دوباره پیدات نکنه. قراره کاری کنی که همهی ما رها بشیم بین ترس نداشتنت. و الان، چیزهایی رو گفتی که همیشه میترسیدم بشنومشون؛ از زبون تو. چون میدونستم قرار نیست پای احساساتت بمونی و براشون بجنگی. قراره بگذاری هر فکری که دوست داری از جانب من و بقیهی آدمهای زندگیت بکنی و با اونها تصمیمهای احمقانهات رو توجیه کنی.»
سکوت کرد. برای لحظهای کل اتاق توی خلاءای از سکون غرق شد. فقط صدای بارون بود که انگار با شره کردنش درد پخش شده توی هوای گرفتهای که تنفسش میکردند رو آروم میکرد.
امشب هم آسمون تاریک بود و مهتاب پشت ابر. اما تک ستارهای تو هوا دوخته شده بود که برق میزد، توی قلب آسمون. تا وقتی که صدای لرزون و مضطرب هان اون سکوت لحظهای رو شکست.
_ « میخوای بری و تنهام بذاری نه؟ میخوای من رو، منی که حتی به خودت اجازه ندادی جوابش رو بشنوی و با اون همه درد تو سینهاش رهاش کردی و پشتت رو هم نگاهی ننداختی، تنها بذاری؟ اونشب میخواستم بهت بگم که نمیگذارم روزی بیاد که جایی برای پناه بردن بهش نداشته باشی. تو حتی گوش ندادی تا بهت بگم، گوشهی قلب من همیشه برای آروم گرفتن تو جا هست؛ همیشه یه جایی از این قلب ترک خوردهی من هست که برای تو میتپه! همین رو میخوای مینهو؟ که گوشهای من رو از شنیدن حرفهایی که هیچوقت خودم رو لایق شنیدنشون نمیدونستم پر کنی و رهام کنی تا با فکر اینکه من همون ظالمیام که همه چیز رو خراب کرده بمیرم؟ هوم؟ همین رو میخوای؟»
بغضش شکست. چشمهای مهربون هانجیسونگ که همیشه میخندیدن، بعد از مدتها خندیدن رو یادشون رفته بود؛ اشک میریخت. اون هم زمین خورده بود. توی وجود جفتشون دو تا روح خسته که درد بیزبونی چشیده بودن، حالا انگار زبون همدیگه رو میفهمیدن اما از پذیرفتنش اجتناب میکردن. دستهای سردشون، همدیگه رو لمس میکرد، بدون ذرهای اراده.
جیسونگ یک قدم به عاشق شکستهی ناامیدش نزدیک شد. عاشقی که اشکهاش، اون چشمهای خستهاش که از درد گمشدگی خاموش شده بودند رو جلا داده بود. لبهایی که سکوت، سکوت و سکوت تنها مخلوقشون بود و از حبس کردن بغضش میلرزید. دستش رو روی گونهی مینهو گذاشت و با انگشتش قطرهی اشکی که بعد از -سقوط از اوج- و -رسیدن به صفر- پایین میریخت، لمس کرد.
-اشکها- اونا مملو از احساساتی هستند که بیان شدنشون توی هیچکدوم از جهانهای خیالی ما هم ممکن نیست.
با دست دیگرش تار موهای بهم ریختهای که روی چشمهای مینهو رو پوشانده بود کنار زد و صورتش رو بالا آورد. بدون وحشت، آروم، درحالی که اشک میریخت - کاری که هیچوقت انجامش نمیداد- با کف دستش اون بدن لرزونِ روبهروی چشمهاش که حالا دیگه نمیتونست بفهمه کجاست، اون بدنی که نمیتونست باور کنه چه چیزهایی رو گفته و شنیده لمس کرد و دستش رو جایی گذاشت که میگفتند فقط زمانی که عشق زنده باشه میتپه.
چشمهاش رو بست، صورتش رو نزدیکتر کرد و آروم با لبخند و صدای گرفتهی شیرینش زمزمه کرد: «مینهوی عزیزم... یک بار، فقط یک لحظه بگذار اون فکر عجول توی سرت آروم بگیره. گوش بده و اجازه بده بفهمی واقعیت به جای تنفر، چه طعمی داره.»