•••••

•••••

LeeTelma


به شیاطین نزدیک نشید!

فرشته خوابیده بود. در موقعیت خوبی به سر نمیبرد. مردمک چشم‌های سفید رنگش لرزون بود و توی بدنش لرز کمی حس می‌شد.

شیطان، با بال‌های مشکی رنگ و بزرگی که اونها رو باز و به رخ فرشته‌ی کوچک می‌کشید روی بدنش خم شد.

دستی به بال‌های سفید رنگش کشید و اونها رو نوازش کرد. مثل بال فرشته‌های دیگه بودن. نرم و سفید.

بوی بهشتی فرشته، به مشامش می‌رسید اما با تعجب، این بار از این بوی شیرین تنفری نداشت.

در حالی که بین پاهای فرشته قرار داشت و روی بدنش خم شده بود، کنار گوش‌های پچ زد.

-تو همین الان خودتو به دست یه شیطان سپردی...

هومی گفت و نفس عمیقی توی گردنش کشید. واقعا هم چشیدن مزه‌ی یه فرشته‌ی کوچولو برای اون شیطان لذید و لذت بخش بود.

فرشته‌ی کوچک توی دست‌هاش میلرزید. بدنش رو کاملا به دست یه شیطان سپرده بود و از حرکت دست و ناخن‌ های مشکی رنگ اون، روی بدنش نهایت لذت می‌برد.

فکری پشت این کارش نبود. اگه کمی فکر میکرد هیچوقت به حرف‌ فرشته‌های دیگه بی توجهی نمیکرد و حالا توی دست‌های ماهر یه شیطان زیبا به خودش نمی‌لرزید.

شیطان، کنار گوش های فرشته‌ی کوچولو آهی سر داد و پچ دیگه‌ای زد.

-بهشت؟ تو حس های خوبو توی دست‌های یه شیطان تجربه میکنی.

با نفس عمیقی که سعی داشت باهاش تمام عطر فرشته‌ی کوچکش رو به مشام بکشه، تنش رو بویید و دوباره بین پاهاش صاف نشست.

بال هاش به حرکت و بالی زد.

بال‌های مشکی رنگش پایین اومدن و بدن کوچک فرشته رو احاطه کردن.

فرشته‌ی کوچک، بال‌های سفیدش رو جمع و برای اولین بار خودش رو کاملا به دست شیطان سپرد.

بال‌های مشکی رنگ دورش رو احاطه کردن و کاملا به آغوش شیطان سپرده شد... آهسته و آروم.

به آغوشش سپرده شد و بدنش رو به همراه روحش، برای همیشه با اون شیطان گره زد.

زمانی که از حصار بال های بزرگش بیرون اومد و دوباره خوابید، دردی توی قفسه‌ی سینه‌اش پیچید.

-فرشته‌ کوچولو...

شیطان دستی روی بدنش کشید و در حالی که سعی میکرد، بعد از پیوند بدنشون به هم، فرشته رو آروم نگه داره، به طرح سفید رنگی که روی تنش نقش میبست نگاهی کرد.

شکوفه، خار، شاخه‌های سفید رنگ...

روی بدن فرشته نقش میبستن و اون از لذتی که برای اولین بار تجربه کرده بود و مستی بی پایانش، سر به عقب فرستاد و چشم‌های سفید رنگش رو بست.

-آه فرشته‌ کوچولوی من... پیوند با شیطان چنین حسی به همراه داره.

Report Page