⌈🎨⌋

⌈🎨⌋

Endlessbblue

دست چپش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود. با قدم های نسبتا کوتاه و به آرومی، داخل سالن قدم می زد. مقابل هر تابلو مدتی متوقف می شد و برای چندمین بار بهش نگاه می کرد. هر از چند گاهی، چند جرعه از گیلاس شامپاین توی دست راستش می نوشید و با بازدید کننده ها خوش و بش می کرد.


جلوی نقاشی مورد علاقه‌ش متوقف شد. هر بار که بهش نگاه می کرد، یاد تمام احساسات دفن شده‌ش می افتاد. همه ی احساساتی که موقع کشیدن این نقاشی داشت و بعد از تموم شدنش، سعی کرده بود فراموششون کنه.


برای چند لحظه به نقاشی خیره موند و بعد، به سمت چپش نگاه کرد. مرد بلند قدی اونجا ایستاده بود. کاپشن خاکستری، همراه با شلوار و هودی مشکی به تن داشت. مدل لباس پوشیدنش اصلا شبیه بقیه ی افرادی که توی نمایشگاه حضور پیدا می کردن نبود و همین هم توجه ییشینگ رو جلب کرده بود.

خواست چیزی بپرسه که مرد غریبه زودتر به حرف اومد


- لی؟ لقب جالبی برای یه نقاشه. اینطور فکر نمی کنین؟


ییشنگ کاملا به سمتش برگشت. با چشم هایی که حس خاصی رو منتقل نمی کردن، به صورتش خیره شد. صورتی که براش هیچ فرقی با بقیه نداشت. لبخندی زد و‌ جواب داد


+ باهاتون موافقم. کلمه ایه که توی ذهن، برای مدت ها باقی میمونه.


مرد جوان به سمتش برنگشت. همچنان به نقاشی خیره بود. جوری بهش نگاه می کرد که انگار حس خاصی ازش دریافت می کنه. انگار میدونه پشت اون تصویر، چه احساسی وجود داره.


- به نظر میاد شما همون هنرمندی هستین که این آثار رو کشیده.


ییشینگه این دفعه واقعا خنده‌ش گرفت. حرف زدن با اون شخص براش عجیب بود. با وجود اینکه به نظر می اومد هفت سالی ازش کوچکتر باشه، باهاش غیر رسمی صحبت می کرد. ییشینگ عادت نداشت اینطوری مورد خطاب قرار بگیره. از نظرش اون مرد جوان، بی ادب و جالب بود.


+ بله، درسته.


دستش رو برای دست دادن جلو برد


+ از آشناییتون خوشبختم.


مرد جوان بدون اینکه چیزی بگه، دستش رو گرفت. باهاش دست داد و برای مدتی، بدون اینکه دستش رو رها کنه، بهش خیره شد.

ییشینگ احساس عجیبی داشت. قلبش تندتر از همیشه می زد. به سختی نفس می کشید. دردی رو حس می کرد که نمی تونست دلیلش رو بفهمه.

بلافاصله دستش رو از دست های بزرگ و سرد مرد جوان بیرون کشید. سعی کرد با یه لبخند، اضطراب و احساسات عجیبش رو پنهان کنه.


- خیلی کنجکاوم مدلتون رو ببینم.


ییشینگ پلک هاش رو روی هم فشار داد. شنیدن این سوالات و جواب دادن بهشون، براش درد آور بودن. مجبورش می کردن که گذشته رو به یاد بیاره و دردی که تازه کمی تسکین پیدا کرده بود رو دوباره بیدار می کردن. انگار که اون شخص از عمد و با هدف خاصی این سوالات رو می پرسید.


+ سال هاست که ندیدمش.


سعی کرد خودش رو به ادامه ی بحث بی میل نشون بده. چند دقیقه پیش، وقتی شخصی با تیپ اسپرت رو توی نمایشگاه دیده بود، برای شناختنش و دونستن دلیل اینجا اومدنش کنجکاو شده بود. ولی حالا، دیگه نمی خواست حتی یک کلمه به زبان بیاره. می خواست هر چه سریع تر از اون شخص دور شه. حتی از سالن هم بیرون بره و به خونه‌ش برگرده.


سهون لبخند تلخی زد. به خوبی می تونست معذب بودن مرد بزرگتر رو حس کنه. حتی از صدای نفس کشیدنش هم می فهمید که ناراحته و از درون درد میکشه. اما نمی خواست بیخیال سوال پرسیدن بشه. حالا که بعد از سال ها پیداش کرده بود، دوست داشت جواب همه ی سوالاتش رو بگیره.

با بدجنسی گفت


- پس برای همینه که صورتش رو نکشیدین؟ بعد از سال ها، چهره‌ش رو از یاد بردین اما بدنش رو اونقدر خوب به یاد داشتین که تونستین انقدر با جزئیات رسمش کنین.


نقاش جوان عصبانی شده بود. احساس بدی نسبت به مرد کنارش داشت و اینکه دلیلش رو نمی دونست، بدتر عذابش می داد. گیلاس شامپاین رو جوری توی دستش می فشرد که بند بند انگشت هاش، سفید شده بودن.


+ نه. من نمیتونم صورت افراد رو تشخیص بدم. دلیلش اینه.


- می دونم.


صدای زمزمه ی سهون، بلندتر از چیزی بود که هر دو انتظار داشتن. ییشینگ با تعجب سرش رو برگردوند. به جز منیجرش و خانواده‌ش، هیچکس از بیماریش خبر نداشت.


+ خبرنگاری؟


یک قدم عقب رفت. همونطور که به سمت در ورودی می رفت تا نگهبان ها رو صدا کنه، ادامه داد


+ خبرنگارها حق ندارن...


سهون به سرعت به سمتش برگشت. ساعدش رو گرفت و اجازه نداد عقب تر بره. با قدم های کوتاه بهش نزدیک شد. ییشینگ سعی کرد خودش رو عقب بکشه ولی نتونست. سرش رو به اندازه ی چند میلی متر بالا گرفت و به مرد جوانی که فاصله ی کمی باهاش داشت، خیره شد.


- صورتم رو تشخیص نمیدی. صدام رو یادت رفته. عطر بدنم رو که می گفتی هیچوقت قرار نیست فراموشش کنی، فراموش کردی. پس واسه چی جوری رفتار می کنی که انگار داری درد میکشی؟


زبان ییشینگ بند اومده بود. مغزش حرف هایی که شنیده بود رو تجزیه و تحلیل می کرد اما نمی خواست و نمی تونست باور کنه. چطوری اعتماد می کرد؟ چطوری باور می کرد که پسر جوانی که هشت سال پیش رهاش کرده، حالا مقابلش قرار داره؟

چشم هاش رو ریز کرد. سرش رو جلوتر برد. اونقدر نزدیک که بینیش به پوست سهون برخورد کرد. با دقت به گونه ی راستش خیره شد. اونجا بود. جای زخمی که براش مثل یه نشونه برای شناختن سهون حساب می شد. چطور تا الان ندیده بودش؟


+ هون؟


سهون همچنان لبخند زده بود. لبخندش از روی شادی نبود. تمام دردهایی که توی این چند سال کشیده بود رو توی لبخندش جمع کرده بود. می خواست همه‌شون رو توی صورت ییشینگ بکوبه و از اون ساختمان بیرون بره.


- چرا ولم کردی؟


نقاش جوان با تعجب به مرد مقابلش خیره شد. با دقت تمام اجزای صورتش رو بررسی کرد. چشم هاش، لب هاش، گوش هاش. پایین تر اومد. دست های بزرگش رو دید. شانه های پهن و پاهای بلندش. اونقدر بزرگ شده بود که به سختی باور می کرد این همون بچه ی بیست ساله ایه که یه شب، توی یه مسافرخانه و زیر باران رهاش کرده.


گیلاس شامپاین رو ول کرد. اهمیتی به صدای شکستنش نداد. دستش رو بالا برد و با سر انگشت، اشکی که روی گونه ی سهون چکیده بود رو پاک کرد.

با صدایی که به خاطر بغض گرفته بود، جواب داد


+ اونطوری بهتر بود. تو جوون بودی. خیلی جوون بودی. من نمی خواستم آدمی باشم که جلوی موفقیتت رو گرفته.


سهون با حرص داد زد


- دروغ نگو. تو فقط بدجنس بودی. دیدی چقدر دوستت دارم ولی اهمیت ندادی. هیشه بهم دروغ می گفتی. اینکه عاشقمی، برات ارزشمندم و دوستم داری.


ییشینگ وسط حرفش پرید


+ نه، اینطور نیست. من هیچوقت بهت دروغ نگفتم. فقط نخواستم...


مرد جوان حرفش رو قطع کرد


- نمیخوام گوش بدم. سال ها دنبالت گشتم که فقط بپرسم چرا انجامش دادی. حالا دیگه دلیلی ندارم که به بقیه ی حرف هات گوش بدم.


دست نقاش رو رها کرد. همونطور که اشک می ریخت، با قدم های کوتاه عقب رفت. خشمگین بود. در عین حال، ناراحت بود. دلش می خواست حرف هایی که شنیده رو باور کنه ولی کینه ای که سال ها توی وجودش رشد کرده بود، بهش این اجازه رو نمی داد.


- دفعه ی ‌پیش تو منو رها کردی. حالا، اونی که پشت سر جا میمونه و میشکنه، خودتی!


به سرعت برگشت. بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، با قدم های بلند به سمت خروجی رفت. از ساختمان بیرون رفت و ندید که ییشینگ با زانوهاش روی زمین افتاد و با گریه، ازش طلب بخشش کرد.

Report Page