……
Yam'قدمهاش آهسته و شمرده بود. برای رفتن به اون بار لعنتی عجلهای نداشت. چون از چیزایی که ممکن بود بشنوه، از همین الان نفرت داشت.
شاید اگه کسی رو همراه خودش برده بود؛ به خوبی میتونستن رایحهی خشم رو لا به لای بوی گل بابونه وجودش استشمام کنن. اما جونگوک تنها بود.
بالاخره به ورودی لعنتی اون بار رسید. گوشهای تیزش به خوبی میتونست صدای موسیقی رو بشنوه و بدتر از اون، بوی وانیلِ اون رو.
نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه کارت شناساییش رو به نگهبان نشون داد؛ با دستهای لرزونش دستگیره چوبی و کهنهی ورودی رو فشرد و وارد فضای نورانی و پر سرو صدای بار شد.
به سمت متسدی بار رفت، میتونست از بوی شیرینش بفهمه که اون یه امگاست. اما براش اهمیتی نداشت.
« کسی به اسم وی اینجا کار میکنه؟ »
بی مقدمه پرسید و باعث شد متسدی شوکه بشه.
قبل از اینکه جوابی به آلفای مقابلش بده؛ ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد.
« آلفایی مثل تو چرا باید دنبال اون باشه؟ »
چهرهی خشمگین و عصبانی جونگوک باعث شد از شوخی بی مزهای که کرده بود پشیمون بسه و بالافاصله جواب سوالش رو بده.
« اون یکی از بهترینهاست. بهترین امگایی که اینجا وجود داره! »
جونگوک سری تکون داد. نمیدونست بیشتر از این میتونست عصبانی بشه یا نه.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به جملهی “ اون یکی از بهترینهاست.” فکر نکنه.
« کجا میتونم پیداش کنم؟ »
امگا به سرعت جوابش رو داد و جونگوک قبل از اینکه خودش متوجه بشه، مبلغ زیادی رو برای ورود به اتاق های ویآیپی پرداخت کردو درست مقابل اتاقی بود که میتونست “ بهترین” رو پیدا کنه.
برای وارد شدن به اونجا دو دل بود اما بالاخره تصمیمش رو گرفت و بعد از زدن تقهای به در، وارد اتاق شد.
نتونست خوب اتاق رو وارسی کنه؛ چون به سرعت مشغول قفل کردن در شد.
صدای نالهی خفهای شنید و بعد صدای آشنایی که اسمشو گفت.
« جونگوک؟»
نفس عمیقی کشید. از روی خشم زیادی که توی وجودش بود.
و امگا نیاز نداشت که ازش بپرسه اینجا چیکار میکنه؛ چون به خوبی میدونست که همهچیز رو راجعبهش فهمیده.
روشو برگردوند و بالاخره به صورت امگا نگاه کرد.
نقاب گذاشته بود تا کسی صورتش رو نبینه. اما جونگوک اون بوی وانیل رو میشناخت.
« وقتی هوسوک بهم همهچیز رو گفت؛ فکر میکردم اشتباه میکنه. فکر میکردم امگای من، بهتر از چیزیه که اون میگه؛ اما انگار اشتباه میکردم!»
قدمی به جلو برداشت.
حالش از اون فضای رومانتیکی -که برای آلفاهای عوضیای که قرار بود بدن امگاش رو لمس کنن درست شده بود- بهم میخورد.
گل رز، بوی عود، شامپاین، پردههایی که با نسیم خنک پاییزی میرقصیدن و به نور ماه اجازه میدادن ثانیهای به داخل اتاق بتابه.
« من-…»
تهیونگ سعی کرد حرف بزنه. اما هر بهونهای که میآورد؛ بی فایده بود.
« تو میگفتی که مارکت نکنم چون شغلت به خطر میوفته. و شغلت؟ شغلت این بود؟ که اجازه بدی هر آلفایی پاهات رو باز کنه؟»
نیاز نبود نوری روشن بشه تا بتونه چهرهی امگا رو ببینه، چون از همون فاصله هم میتونست به خوبی برق اشک رو تشخیص بده.
قدمی به جلو برداشت و باعث شد امگا روی تخت دو نفرهایی - که به زیبایی تزئین شده بود- جا به جا بشه.
« حالا از من میترسی؟»
جونگوک با پوزخند گفت.
« معلومه که نه! »
تهیونگ با صدای لرزونش گفت. میدونست الان هرچی که بگه بیفایدهاس؛ اما میخواست اخرین تلاشش رو بکنه.
« تو آلفای منی، من ازت نمیترسم.»
«تمومش کن! این مزخرفات رو تموم کن!»
« من میخواستم همهچی رو به زودی بهت بگم. اما میترسیدم.»
جونگوک خندید. و این خنده از روی ترس بود.
« چرا فکر نکردی که هرچی بیشتر بگذره و نگی، امکان اینکه من خودم همهچیز رو بفهمم بیشتره؟ »
حالا امگا به هقهق افتاده بود. و شاید احمقانه بهنظر میرسید ولی این گریه
ها قلب آلفا رو به درد میآورد.
« م-من.. متاسفم جونگوکی!»
« تاسف تو چیزی رو درست نمیکنه..»
« مارکم کن..»
تهیونگ بدون لحظهای مکث گفت.
« همین امشب، همینجا.مارکم کن و منو با خودت ببر. »
جونگوک سکوت کرد. بنظر میرسید دو دل شده باشه و بخواد فرصت دوبارهای به امگای خیانت کارش بده.
این سکوت به امگا جرعت داد تا از روی تخت حرکت کنه و به سمت آلفا قدم برداره.
جرعت داد تا دستهای بلورینش رو روی صورت زبرش بکشه و صورتهاشون رو به هم نزدیک کنه.
و درست توی چند سانتی از لبهاش با صدای آرومی لببزنه: « منو مال خودت کن، آلفا! »
وقتی کمر باریکش اسیر پنجههای قوی گرگ رو به روش شد؛ فکر کرد همه چیز به پایان رسیده و بخشیده شده. فکر کرد برای همیشه برای آلفای رو به روشه.
اما نمیدونست بعد از پایان اون عشق بازی رومانتیک، جونگوک برای همیشه میره و دیگه هیچوقت قرار نیست که اونو ببینه.
حالا اون یه امگای مارک شده بود که آلفاش برای همیشه ولش کرده بود و دیگه هیچ آلفایی حاضر به همخوابی باهاش نبود.