••••••

••••••

LeeTelma



جادو هنوز هم وجود داره!

کافیه بهش ایمان داشته باشی تا خودش رو بهت نشون بده.

همراه تیم‌ دانشجو ها و استاد‌ جوانش، جئون جونگوک، برای گردش پا به جنگل گذاشته بودن.

تهیونگ، دانشجوی برتر دانشگاه، با وجود خواب بودن بقیه‌ همراهانش، با چشم باز به آتیشی که جلوی روش میسوخت خیره مونده بود و از سکوت جنگل استفاده میگرد.

برای تمرکز!

برای بیشتر فکر کردن به حرف‌های استادش، جونگوک، راجع‌به جادوها.

-جادو ها هنوز هم وجود دارن. کافیه بهشون ایمان داشته باشی تا خودشون رو بهت نشون بدن...

دست برداشتن و فکر نکردن به این حرف استادش، اون هم با وجود بی خوابی که کلافه‌اش کرده بود غیر ممکن بود.

آهی کشید و با دست گذاشتن روی زانو، از حالت نشسته خارج شد و ایستاد. روی شلوارش دست کشید تا خاکی که سطحش رو پوشونده بود از بین بره.

نگاهی برای آخرین بار به بقیه‌ی دانشجو ها و استادش انداخت و با سری که کج کرد، به مقصد جاده‌ی جنگلی رو به روش، قدم برداشت.

-جادو ها وجود دارن...

به این‌جمله فکر میکرد. نمیدونست چی اینقدر باعث مشغول شدن فکرش شده بود اما اونقدر به این موضوع فکر کرد تا اینکه بلاخره به مرکز و وسط جاده‌ی جنگلی رسید.

قرار نبود تا این حد از بقیه که در حال حاضر خواب بودن، دور بشه.

شب بود و درخت های سر به فلک کشیده بیشتر جاده‌ی جنگی رو تاریک میکردن. وحشتی به جونش افتاد و با نگاه مشکوکی به اطراف و جنگل تاریک، برگشت تا قبل از خیلی دور شدن دوباره به جای قبلی که بقیه‌ی همراهنش خواب بودن برگرده که با استاد جوانش رو به رو شد.

-استاد!

از ترس دیدن یک دفعه‌ای جئون جونگوک پرشی به عقب کرد و دست روی قلبش قرار داد... تهیونگ ترسو نبود اما این سکوت جنگل و تاریکی بیش از حدش باعث میشد غیر نرمال رفتار کنه.

-بهش فکر میکنی... تنها کسی هستی که به حرفم فکر میکنی کیم تهیونگ.

استاد جوان قدم هاش رو به سمت دانشجوی ترسیده برداشت.

اون تا چند دقیقه‌ی قبل خواب بود! تهیونگ رو دنبال میکرد؟

تهیونگ ناخواسته با نزدیک شدن استادش، قدم هایی به عقب برمیداشت... لحن حرف زدنش عجیب بود و تهیونگ هم ترسیده.

-تو به جادو ایمان داری!

-استاد...

ایستاد و با ایستادن جئون جونگوک که حاله‌ی عجیبی اطرافش رو پر کرده بود و لبخندی به لب داشت بیشتر از قبل به خودش لرزید.

-همیشه میدونستم تو با بقیه‌ فرق داری. تو به جادو ایمان داری... تو به حرفم فکر کردی.

چشم‌های جئون در حال تغییر رنگ دادن بودن و دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرده بود و وحشت دو برابری رو به ذهن اشفته‌ی تهیونگ بخشید.

-تو به جادو ایمان داری پس جادو هم خودش رو بهت نشون میده...

یه کابوس بود؟

نه!

تهیونگ با وجود ترسش و قدم هایی که برای فرار و بی تعادل به عقب بر میداشت به آغوش استاد ترسناکش کشیده شد و اون زمان همه‌چیز رقم خورد.

تهیونگ با بقیه فرق داشت!

اون به جادو ایمان داشت و جادو هم خودش رو بهش نشون داد.

زمان ورود به دنیای استاد جئون و خداحافظی با این سرزمین معمولی بود.

Report Page