...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۲۸

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫



صدای رعد و برق که اومد چشمام رو باز کردم.

یه چیزی تو مایه های آلارم بود.آلارمی که درحکم صدای " زود باش بلند شوی"مادر کار میکنه! 

کش و قوسی به بدنم دادمو به سمت پنجره چرخیدم.

پرده ها کنار بودن واز همون فاصله میتونستم از پشت شیشه ها بارون رو بیینم.چقدر دلم واسه بارون تنگ شده بودااا....با همون قیافه ی خوابالود اما ذوق زده بلند شدم. از روی تخت اومدم پایین درحالی که فقط یه ژاکت گشاد خردلی رنگ تنم بود راه افتادم سمت پنجره....

تا بازش کردم قطرات رگباری بارون به صورتم خوردن...ناخواداگاه چشمام رو بستم و لبخند زدم.

همون موقع ایمان با صدای بم و بی انرژی گفت:

-یااااسمن....

سرمو چرخوندم سمتش و گفتم:

-بیدار شدی!؟

خمیازه ای کشید و گفت:

-چیکار میکنی!؟ ببند پنجره رو داره بارون میاد...سرما میخوری...

با هیجان ودرحالی که دلم خیلی واسه این صدای شر شر لذت بخش بارون تنگ شده بود گفتم:

-خیلی وقت بارون ندیدم...

پتورو رو تن لختش بالا اورد وگفت:

-پنجره رو ببند یاسمن....دسپیشب هرد حموم بودیم سرما میخوریم درحد المپیک.ببندش و برگرد عزیزم

پنجره رو بستم، پرده هارو کشیدم و بعد دوباره برگشتم سمت تخت.

پتورو دادم بالا و دوباره کنارش دراز کشیدم و گفتم:

-داره بارون میباره...

به پهلو چرخید و با گذاشتن دستش روی کمرم و نزدیک کردن سرش به گردنم گفت:

-آره میدونم...زمستون هم داره شروع میشه کم کم....

منم به پهلو چرخیدم تا بهتر بتونم خودمو تو آغوشش خودمو جا بدم و بعد گفتم:

-تو بارون رو دوست داری ایمان!؟

-مگه کسی هم هست که بارون رو دوست نداشته باشه!؟

انگشتمو رو لبش گذاشتم و با لمس نرمی به دل نشینش گفتم:

-آره خیلیااااا....

-اون خیلیا که تو ازشون حرف میزنی احتمالا همونایی نیستن که تو بارون چتر میگیرن دستشون تو تابستون بادبزن!؟؟؟

خندیدم و پامو روی پاش انداختم و درحالی که دستمو نوازش وار روی دستش میکشیدم گفتم:

-ایمان...یه چی بگم نه نمیگی!؟

-تو تاحالا چیزی گفتی که من چشم نگفتم!؟

آهسته خندیدم.جدا نه! اون همیشه پر انرژی بود و هیچوقت نمیگفت خستمه...فعلا اینکارو نکنیم...فعلا فلان جا نریم.همیشه پایه بود.همیشه ودرهمه حال!

به چشمای بسته اش نگاه کردم و گفتم:

-دلم میخواد لباس گرم بپوشیم و باهم بریم کافه گردی! الان خیلی حال میده!؟ تو هوای بیرونی...اصلا..اصلا دلم میخواد همه ی امروزمو بیرون بمونم نیام تو خونه...میخوام از همین الان باهم باشیم تا خود شب....قبول میکنی یا میخوای بگی یاسمن 

ک...س نگو!؟

بالاخره چشماش رو باز کرد.خندید و گفت:

-من من از همین الان درخدمتم تاااااا هروقت که بخوای!؟

گونه ش رو با انگشتای نرم اما نسبتا سردم نوازش کردم و گفتم:

-سرکار نمیری!؟

-نه امروز نه....امروز نمیرم....امروز دربست دراختیار تو هستم...

خوشحال و ذوق زده بلند شدم و گفتم:

-پس من میرم آماده بشم.

یه بافت زرشکی رو ساپوت مشکی تنم کردمو بعد شنل طوسی رنگم رو هم به لباسهام اضافه...

رفتم سمت اینه.از بین تمام وسایل آرایش تنها یه رژ و یه کم رژگونه انتخاب کردم.همینها کافی بودن!

شال زرشکی رنگی که با بافتم بود سرم انداختم و به ایمانی که داشت موهاش رو شونه میزد گفتم:

-من آماده ام!

متعجب نگاهم کرد و یا لحنی شوخ گفت:

-وا عجبااا....اصلا شگفتا...

خندیدم و گفتم:

-عجبا و شگفتای تو به چه خاطر...!؟

شونه رو گذاشت جلوی آینه.کلاه سویشرتش رو مرتب کرد و بعد یه کلاه بافتنی مردانه ی طوسی رو سرش گذاشت و گفت:

-اینکه تو زودتر از من آماده بشی شگفتا و عجبا داره...نداره!؟

اهسته زدم به شونه اش و گفتم:

-خیلی بدیییییی! من همیشه زود آماده میشم.

مرموز سرشو تکون داد و بعد دستاشو دو طرف صورتم گذاشت، خم شد و محکم لبامو بوسید.قصدش از این بوسه ی ناگهانی هرچه بود اظهار علاقه نبود.یعنی نگاه شیطونش و اینکه میگفت....

خودمو کشیدم عقب و شاکیانه گفتم:

-عه چیکار میکنی ایماااان؟؟؟لبامو کندی...

خندید و یه دستمال برداشت و با کشیدنش رو لبهاش که آغشته به رژ قرمز من بود گفت:

-آهان....حالا خوب...

تا اینو گقت فورا سرمو سمت آینه چرخوندم.بعله! پس هدفش از بوسیدنم فقط پاک کردن رژم بود.دست به کمر و با حرص نگاهش کردم و گفتم:

-ایمان میکشمت...

واسم زبون درآورد و بعد بدو از اتاق بیرون رفت.

دیگه حوصله نداشتم رژ بزنم واسه همین گوشی رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون...

Report Page