⌈⛓⌋

⌈⛓⌋

Endlessbblue


- بیشتر. خواهش می کنم.


صدای ناله های سهون، هر لحظه بلندتر می شد. دیگه حتی خودش هم نمی فهمید که داره چی میگه. نمی فهمید تا چه حد ممکنه آسیب ببینه. فقط تشنه بود. برای هر چیزی که قرار بود به دست بیاره، تشنه بود و هر چی بیشتر می گرفت، تشنه تر می شد.


وقتی انگشت های چانیول رو روی سرش حس کرد، بی اختیار لبخند زد. موهاش محکم از عقب کشیده شدن. سرش به طرز دردناکی بالا کشیده شد و سهون فقط لبخند می زد.

چیزی نمی دید. چشم هاش بسته بودن و همه جا سیاه بود. ولی همه چیز رو می تونست حس کنه. نفس های تند چانیول رو، عطشش رو، حرصش رو.


+ بیشتر از این میخوای؟ بیشتر از چیزی که دارم بهت میدم؟


قبل از اینکه بتونه جواب بده، انگشت های دست دیگه ی چانیول ازش بیرون اومدن. حس خالی بودن، مزخرف ترین حسی بود که در اون لحظه می تونست وارد بشه و همه چیز رو خراب کنه. جوری که انگار هیچ لذتی وجود نداره و حتی قبلا هم وجود نداشته.

سهون می خواست گریه کنه. نمی تونست وضعیتی که داره رو تحمل کنه. پس اشک ریخت. خیلی آروم و بی صدا. اما وقتی موهاش بیشتر از قبل کشیده شدن، جواب سوالی که ازش پرسیده شده بود رو با صدای بلند، داد زد


- بله، لطفا.


سرش جوری به عقب رفته بود که مهره های کمر و گردنش درد گرفته بودن. احساس می کرد با یه کم فشار بیشتر، دچار شکستگی میشن. اما براش لذت بخش بود. همین درد بود که بهش کمک می کرد حس بد خالی بودن رو رها کنه و دوباره لذت رو به دست بیاره.


به خاطر رها شدن موهاش، سرش دوباره روی تشک فرود اومد. بینیش به خاطر برخورد، کمی درد گرفت. سهون دوستش داشت. ازش لذت برد و منتظر موند تا چیز بیشتری بگیره.


هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سردی چیزی رو روی ستون فقراتش حس کرد. فلز سردی که به آرومی حرکت می کرد. باعث می شد پوستش مور مور بشه و لب هاش، به طرز مریض‌گونه ای کش پیدا کنن.

به خوبی می تونست حدس بزنه که چانیول چطور به نظر میاد. جوری که به بدنش خیره شده و با لبخند، به نوک تیز چاقوی فلزی نگاه می کنه. سهون همه‌ش رو بلد بود. ذره ذره ی حرکات و رفتارهاش رو حفظ بود. حتی می دونست که هر لحظه، ممکنه چه حرف ها یا جملاتی رو بیان کنه.


+ اینو میخوای؟


چانیول همزمان با حرفش، فشار بیشتری به چاقو وارد کرد. نوک تیزش رو روی پوست کمر سهون حرکت داد و خط نه چندان عمیق ولی بلندی رو به رنگ قرمز کشید.


سهون پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد. خواست دست هاش رو جمع کنه ولی نتونست. زنجیرهایی که به مچ بندها وصل بودن رو توی مشتش گرفت و فشار داد. هجوم همزمان درد و لذت به بدنش، فراتر از حد تحملش بود. پشتش می سوخت و اونقدر دوستش داشت که می تونست به خاطرش تشکر کنه.

با ذوق جواب داد


- بله!


سرش رو روی بازوی دست راستش گذاشت و منتظر شد. زخم روی کمرش، به خطر برخورد هوا بیشتر از قبل می سوخت. سهون حتی می تونست قطرات خونی که اطرافش پخش شدن رو هم حس کنه. علاوه بر اون، انگشت اشاره ی دست دیگه ی چانیول که روی زخمش کشیده می شد رو هم حس می کرد. جوری که فشارش می داد تا بهش درد بده رو دوست داشت. اونقدر لذت بخش بود که دست هاش شروع به لرزیدن کرده بودن.


این دفعه، نوک تیز چاقو پشت کتفش قرار گرفت. پسر جوان به خاطرش از جا پرید. روی اون قسمت از بدنش حساس بود. جوری که حتی یه دست زدن ساده هم می تونست شوکه‌ش کنه.

سر چاقو حرکت می کرد و سهون نمی تونست کاری بکنه. مدلی که بسته شده بود، بهش اجازه ی حرکت کردن رو نمی داد. پس فقط می تونست زنجیر رو محکم تر توی دست هاش مشت کنه و سر جاش بلرزه.


اشک هاش بی اختیار پایین می ریختن. چشم بند و قسمت بزرگی از ملحفه، به خاطر اشک و بزاق خیس شده بودن.

سهون به سختی متوجه اطرافش بود. به سختی صداها رو می شنید. تنها چیزی که توجهش رو جلب می کرد، درد بود؛ که با گذشت هر لحظه و طولانی تر شدن لمس پوستش به وسیله ی چاقو، بیشتر می شد. هر چی درد بیشتر می شد، لذت هم بیشتر می شد. این قانونی بود که توی مغز سهون وجود داشت.


در حین اینکه درگیر همین افکار بود، چانیول دست هاش رو از روی بدنش برداشت. چاقوی خونی رو روی ملحفه های سفید انداخت. پهلوهای پسر جوان رو گرفت و بدنش رو به پشت برگردوند.

سهون فریاد بلندی زد. تماس زخم های پشتش با سطح تخت، دردناک بود. کم کم، فریادش به خنده تبدیل شد و صداش توی اتاق پیچید.


چانیول بهش خیره بود. سنگینی نگاهش رو حس می کرد. می دونست داره به این فکر می کنه که حالا کدوم قسمت از بدنش رو باید زخمی کنه.


قبل از اینکه بتونه پاهاش رو کمی حرکت بده، تمام وزن مرد بزرگتر روی ران هاش افتاد. دست بزرگش روی گلوش قرار گرفت و فشار وارد کرد. سهون دیگه نمی دونست چقدر میتونه خودش رو کنترل کنه. هر لحظه بیشتر از قبل تحریک می شد.

وقتی چاقو پوست شکمش رو خراش داد، همه ی حواسش ناپدید شدن. حالا دیگه واقعا روی مرز بود. روی مرز عقل و جنون. همون جایی بود که اگه فقط یه ذره می لغزید، اونقدر از تمام افکار عقلانی دور می شد که کمرش رو بالا بده تا چاقو قسمت بیشتری از پوستش رو بدره.


بدنش به طرز ترسناکی می لرزید. احساس می کرد شناوره. به جای زخم هاش، تمام پوست بدنش می سوخت. به جز اون، هیچی نمی فهمید. دیگه حتی اسمش رو هم نمی تونست به یاد بیاره. اینکه کیه، کجاست و چه کسی پیششه، توی مه غلیظ داخل ذهنش گم شده بودن.

اونقدر بالا رفته بود که دیگه دوست نداشت پایین برگرده و حواسش رو پس بگیره. می خواست تا ابد توی همین مه غلیظ شناور بمونه، هیچی نفهمه و اجازه بده چانیول هر کاری که دوست داره باهاش بکنه.


مرد بزرگتر به خوبی متوجه تمام حالات سهون بود. اما نمی خواست براش صبر کنه. برای اینکه پیشش برگرده و دوباره همه چیز رو حس کنه. در اون لحظه، آدمی نبود که بخواد به جز خودش، به شخص دیگه ای اهمیت بده.


سهون کم کم پایین اومد. همه چیز آروم بود تا وقتی که دوباره حواسش رو به دست آورد. تا وقتی که فهمید چانیول با قدرت زیادی داره داخلش میکوبه و حتی یادش نمی اومد از کی شروع شده. چند دقیقه توی خلسه مونده بود؟ نمی دونست. اما انقدر طولانی بود که مرد بزرگتر پاهاش رو بالای سرش، در کنار دست هاش بسته باشه و واردش شده باشه.


چندین دقیقه بود که بدون اینکه بدونه، داشت ناله می کرد. حالا که فهمیده بود، فقط تونست شدتشون رو بیشتر کنه. با هر ضربه ی محکمی که درست روی اون نقطه می خورد، فریاد می زد و با هر ضربه ای که با کف دست به بدنش وارد می شد، می خندید. ترکیب ترسناکی که در مورد سهون، فقط یه چیز عادی بود.


بدنش روی تخت تکون می خورد. توی دست ها و پاهاش کشیدگی رو حس می کرد و درد داشت. انگار داشتن خواب می رفتن.

بدون اینکه ببینه هم می تونست بفهمه که خون روی زخم هاش خشک شده. به همین دلیل، با هر بار حرکت پشتش روی ملحفه، درد بیشتر می شد. پایین تنه‌ش بی حس شده بود و می دونست که دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه.

به سختی زبانش رو که خیلی سنگین به نظر می رسید، حرکت داد. زمزمه کرد


- من دارم...


چانیول بهش اجازه نداد حرفش رو کامل کنه. با صدای بلندی گفت


+ اجازه‌ش رو نداری.


بلافاصله متوقف شد. دست هاش رو روی بدن سهون حرکت داد و به واکنش هاش خیره شد. جوری که با هر لمس روی پوستش، کمی می لرزید. جوری که وقتی زخم هاش لمس می شدن، بدنش رو تکون می داد و بدون اینکه خودش بدونه، لبخند می زد. خیلی زیبا بود. سهون در نظر چانیول همیشه زیبا بود. اما وقتی توی این وضعیت قرار داشت، اینطوری بسته شده بود و جنون آمیز می خندید، شبیه زیباترین موجود دنیا به نظر می رسید.


چانیول یکی از دست هاش رو به گردن پسر جوان رسوند. فشارش داد و دوباره حرکت کردن رو شروع کرد. دست دیگه‌ش رو به موهای سهون رسوند. تارهای نه چندان بلندش رو بین انگشت هاش مشت کرد و کشید. بارها و بارها زیباییش رو در سکوت تحسین کرد.

دوباره حرفش رو تکرار کرد


+ اجازه‌ش رو نداری!


سهون سعی کرد سرش رو به نشونه ی تأیید تکون بده ولی نتونست. با کوچکترین حرکتی، احساس می کرد پوست کف سرش در حال کنده شدنه.

دوباره داشت بالا می رفت و حسش رو دوست داشت. اگر قرار بود برای دوباره حس کردن خلسه ی چند دقیقه قبلش، بیاد، به حرف هیچکس گوش نمی داد. حتی چانیول. همینطور هم شد. بدون هیچ اختیاری، بدون هیچ لمسی و بدون هیچ اجازه ای به کام رسید. همون لحظه به مقدار زیادی بالا رفت و بعد، بیهوش شد.


حدود دو ساعت بعد، سهون بالاخره به هوش اومد. نمی تونست بگه به هوش اومده یا بیدار شده چون بیشتر به نظر می اومد که خواب بوده باشه.

بین پلک هاش رو باز کرد. نور کم لامپ که به چشم هاش خورد، مجبورش کرد دوباره اون ها رو ببنده. سعی کرد حرکت کنه. دست هاش رو که کنار بدنش قرار داشتن، به ترتیب تکون داد. باز شده بود. تمیز شده بود. حتی پتوی نرمی هم روی بدنش کشیده شده بود.


پسر جوان برای چند لحظه ی دیگه هم دراز کشید و بعد، تصمیم گرفت از جاش بلند شه. با کوچکترین حرکتش، زخم های پشت و شکمش درد گرفتن. حضورشون رو بهش یادآوری کردن و مغزش رو به خودش آوردن.

انگشت هاش رو به آرومی روی شکمش کشید. باند زبر و چسب های دورش رو لمس کرد. می تونست همین ها رو روی کتف و کمرش هم حس کنه. لبخند زد.


به هر سختی ای که بود، از روی تخت بلند شد. پتو رو روی شانه هاش انداخت. فضای داخل به قدری سرد بود که فرقی با بیرون نداشت.

با قدم های کوتاه و بیحال به سمت سالن رفت. چانیول اونجا بود. روی زمین نشسته بود. به دیوار سرد تکیه داده بود و سرش رو بین دست هاش می فشرد. صدای هق هقش به گوش می رسید.


سهون به سمتش رفت. یکی از دست هاش رو روی شانه‌ش که به خاطر گریه می لرزید، گذاشت و با تکیه کردن بهش، روی زمین نشست. بدنش رو به بدن گرم چانیول نزدیک کرد و دست هاش رو دورش پیچید.


- یول؟ بازم داری گریه می کنی؟


چانیول سرش رو به سمت مخالف چرخوند. از خودش متنفر بود. از کاری که با سهون کرده بود هم همینطور. هر بار، موقع پانسمان زخم هاش یا مراقبت از بدن آسیب دیده‌ش، می فهمید که چه هیولای وحشتناکی توی وجود خودش زنده‌ست.


+ برو عقب هون. نمیخوام بهت آسیب بزنم.


سهون لجبازانه جلوتر رفت. خودش رو تقریبا در آغوش مرد بزرگتر جا داد. بدنش درد می کرد ولی اولویت، برطرف کردن درد روحی چانیول بود. پس دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت. مجبورش کرد بهش نگاه کنه.


- آسیب زدنت چیزی نیست که ازش بترسم یا فراری باشم. خودت رو سرزنش نکن.


چانیول به پسر جوان خیره شد. با دیدن صورتش، بیشتر اشک ریخت. رد قرمز انگشت ها رو که روی گردنش دید، سعی کرد از جاش بلند شه. نمی تونست خودش رو ببخشه و در عین حال، نمی تونست اون کارها رو انجام نده. وجودش پر از تناقض بود.


سهون این دفعه سر چانیول رو در آغوش گرفت. موهای نقره ای رنگش رو نوازش کرد و دوباره صحبت کرد.


- یول، اینطوری که گریه می کنی، میترسم. تمومش کن. کاری که تو با من می کنی، چیزیه که خودم میخوام.


+ ولی...


چانیول خواست بگه که خودش این رو نمیخواد ولی دروغ بود. به خوبی می دونست که هم سهون و هم قسمت بزرگی از وجود خودش، این رو میخوان. بهش احتیاج دارن. به خشونت، به درد داشتن و دیدن درد کشیدن بقیه. پس فقط ساکت شد. اجازه داد سهون موهاش رو نوازش کنه، بهش آرامش بده و بغلش کنه. اجازه داد با هر قطره اشکی که میریزه، مقداری از احساس گناهش هم از وجودش بیرون بره.


وقتی احساس کرد بهتره، دست هاش رو حرکت داد. اون ها رو دور کمر سهون پیچید و متقابلا بغلش کرد. بوسه ای روی پوست برهنه ی شانه‌ش گذاشت. زمزمه کرد


+ منو میبخشی هون؟ به خاطر هر دفعه ای که تا حالا بهت آسیب زدم و به خاطر کارهایی که در آینده می کنم، منو میبخشی؟


سهون دوباره بیحال شده بود. بدنش بیشتر درد می کرد و خسته بود. باز هم به خواب نیاز داشت. اما هیچکدومشون باعث نمی شدن چانیول رو نوازش نکنه. هنوز هم انگشت هاش رو بین موهای نرمش می کشید و نوازشش می کرد. درست مثل نوازش کردن به بچه.

پیشونیش رو به همون موهای نرم چسبوند. سرش رو بهش تکیه داد و چشم هاش رو بست. جواب داد


- چیزی برای بخشش وجود نداره یول.


نزدیک ترین نقطه ی بدن مرد بزرگتر رو بوسید. ادامه داد


- من دوستت دارم. تو هم...


از چیزی که می خواست بگه مطمئن نبود. سکوت کرد. متوقف شد.

چند لحظه بعد، بدون اینکه چشم های بسته‌ش رو باز کنه، بوسیده شدن لب هاش توسط چانیول رو حس کرد. لبخند کوچکی زد و با بوسه همراه شد. حالا می تونست با اطمینان حرفش رو ادامه بده. حالا می تونست با اطمینان بگه که چانیول هم دوستش داره.

Report Page