.......

.......

هرزه این شهر

#پارت_۲۷۶



من و الناز همزمان به سمتش برگشتیم که با نگاه متعجب زن عرفان روبرو شدم.

لعنت به من!چرا برگشتم؟با نیشگونی که الناز از پهلوم گرفت متوجه شدم چه اشتباهی کردم.

الناز خم ابروش و بالا داد:

_بله مشکلی پیش اومده؟

از درد توی صداش خبری نبود،چون با نیشخند شروع کرد به نیش زدن:

_وای ببین کی اینجاست؟فکر می کردم تا الان کارتن خواب شدی،ولی نه انگار بی سرو صاحبی خوب بهت ساخته آب زیر پوستت رفته!

الناز از تخت پایین اومد روی انگشت پا چرخید:

_عزیزم انگار واسه سقط اینجایی؟اونم از مردی که زده بعدم ولت کرده!

فکر نکنم اطلاعاتی که حاجی داده اشتباه باشه.

رنگش پرید:

_بازم دروغ و تهمت!

الناز پوزخندی حواله پرویی اش کرد:

_اره جانم،شما اول رسوایی تو پاک کن بعد یکی دیگه رو با انگشت نشون بده.

نگاهش روی من ثابت بود،نیم نگاهی به الناز انداخت که سینه سپر کرده و ازم دفاع می کرد اما باز نگاهش رو بهم دوخت:

_پس حاجی اونقدر بی غیرت شده که تورو برگردونده؟جای تعجب داشت.

با صدای بلند خنده ای هستریک کرد،قلبم بی مهابا می کوبید،قصد داشت از دهانم بیوفته بیرون و انگار جاذبه ای اجازه نمیداد تا پاشو از گلیمش دراز تر کنه.

دست هام و مشت کردم،با نگاهی خیس به الناز چشم دوختم،تصورم این بود قوی شدم،اما هنوز هم تحمل هیچ حرف شکننده ای رو نداشتم.

قطره اشکی که گونه ام رو خیس کرد تلنگری بود تا الناز خوی دیگه ای از خودش نشون بده.

توی یک چشم بهم زدن،روی کیفش خیمه زد،نگاهش رنگ خشم داشت،

دلم لرزید وقتی حس کردم جای خالی عرفان و پر میکنه.

غریبه ای که همخواب حاجی شده و عرفان و به دیدنم آورده.تا عمر یاری می کرد مدیونش بودم.تو حال خوبی های الناز بودم که برق تیزی چاقو چشمم زد.

از جا پریدم اما دیر بود،چون الناز چاقو رو روی گردن زن عرفان فشرده و با حرص لب میزد:

_دوباره بگو چه آشی داشتی می خوردی؟ریختن خون سگ ولگرد جز واجباته توام حکم همون سگ ولگرد و داری.تازه اینم به معلوماتت اضافه کن،دکترا جوابم کردن قبل اینکه اعدام بشم به مرگ خدادادی میمیرم.

اما حداقل نیاز و راحت می کنم،اینقدر تهمت زدی که خدا زد پس کله ات حرومی پس انداختی،خونواده اتم عین همون سگ ولگرد ولت کردن.زبون درازی ات واسه چیه؟

عاها یادم نبود تافته جدا بافته ای،جا نماز اب می کشی؛همه خرابن تو یکی سالمی.

Report Page