......

......

هرزه این شهر

#پارت_۲۷۴



روزهایی که از بودنم توی بیمارستان می گذشت توام با استرس بود!به الناز سپرده بودم سر از کار تخت بغلی دربیاره،خودم که علاقه ای به دیدنش نداشتم سعی نمی کردم نگاهش کنم.

 مدام داروی مسکن بهش تزریق می کردن و خواب بود!

بعد از اینکه ناهارمون رو آوردن،از کسلی حتی میلی به خوردن نداشتم،خسته شده بودم از حتی بوی بیمارستان.

در با شتاب باز شد،الناز هیجان زده با مالیدن دست هاش به هم وارد شد:

_خبر دارم برات توووووپ،نه یکی ها دوتا!

نیش بازش کلافه ام می کرد:

_خوب بگو!

چشمکی زد:

_چی میدی درقبالش؟تا دلت بخواد پاچه خواری کردم،کارآگاه بازی ام که نگم برات.

مفتی خبر و نمیدم!

چشم هام و بستم،نفس کش داری کشیدم:

_آخه من الان به تو چی بدم؟چی دستمه که بدم؟

لبش رو کج کرد:

_باشه بابا داد نزن الان بقیه بیدار میشن.

اشاره ای به تخت بغلی کرد.

با گام هایی بلند خودش رو کنارم رسوند،از فرط کنجکاوی روی جام نیم خیز شده بودم،

کنارم نشست،دستش رو گذاشت پشت سرم و به جلوی صورتش کشید:

_ایشون زن داداشته،البته سابق!حاجی براش تله می ذاره بی آبروش میکنه و بعد هم که به راحتی دختره راضی میشه برای طلاق اقدام کنه،حاجی هم با ی اثر انگشت پنهونی که از عرفان می‌گیره مثلا به خودش وکالت میده تا بجای عرفان تو جلسه ها شرکت کنه.

اونجور که حاجی تعریف کرد واسه طلاق کلی زمان برده اما بالاخره حکم طلاق میاد.مخصوصا زن عرفان که حق اعتراض نداشته چون حاجی رسوایی شو رو می کرده.تمام مدارک بی آبرویی اش دست حاجی بوده.

پریدم بین حرف هاش:

_تو از حاجی پرسیدی؟

لبخند دندون نمایی زد:

_جون تو راه دیگه ای نبود،

اینقدرم بهم اعتماد کرده که هر چیزی و بگه،روز اول گفت عرفان زن داشته جدا شده اما نمیخواد عرفان چیزی بفهمه.

دیگه قسمت شد دیروز بپرسم جریان جدایی پسر و عروسش چیه!

درد فهمیدن هر موضوعی از زبون حاجی فقط ی همخوابی و بس!

تاسف خوردم به حال پدر هوسبازم؛خجالت زده به الناز نگاه می کردم.

بی خیال لب زد:

_حالا ببند دهنتو ادامه رو بگم.

تو همون بین ایشون با یکی رفیق میشه،قرار بوده ازدواج کنن،واسه همین خانم حامله میشه!پسره جا میزنه ول می کنه میره.

خونواده اش میفهمن،در حد مرگ برادراش کتکش میزنن که باعث سقط شدن بچه اش و اوضاعی که میبینی میشه!

مبهوت پرسیدم:

_از کجا فهمیدی این آدم همونه؟

تای ابروش و داد بالا:

_۱ همراه نداره،۲ رفتم از جلو دیدمش با عکسی که حاجی نشون داد تطبیق دادم.

نگاهی به نیم رخش کردم،زمین گرد بود اما نه اینجوری که جواب نفرین هام و با چشم های خودم ببینم.

راضی به آزار دیدن احدی نبودم،زود از یاد برده بودم چجوری دلم رو شکست،حالاخودش اسیر تهمت شده و روی تخت بیمارستان با اتفاقات پیش بینی نشده دست و پنجه نرم می کنه.

Report Page