.......

.......

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۲۵

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


میدونستم ایمان پسر دروغگویی نیست.یعنی هیچوقت نبود.اون رک بود و بی غل و غش .از اونا که دروغ و ریا تو کارشون نیست ولی تا یاد عکسها میفتادم ذهنم بهم می ریخت و تصوراتم از اون زیر سوال میرفت.

صدای آروم و مردانه اش تو گوشهام پیچید:

-یاسمن من به تو خیانت نکردم.من حتی وقتی هم با مینا بودم دستم بهش نخورد....میلیونها بار فرصت اینو داشتم که باهاش سکس کنم ولی نکردم...زمان مجردیم با کسی از اینکارا نکردم حالا چیشده که تو فکر میکنی تو زمان متاهلیم ممکن همچین کار کثیفی کرده باشم؟ چون خیلی اتفاقی با یه دختر رو به رو شدم دلیلش اینکه یه کاسه ای زیر نیم کاسمه...؟؟ هان !؟؟

تو واقعا این اندازه نسبت به من بی اعتمادی!؟ اگه هستی بگو تکلیف خودمو بدونم !

مکث کرد.نوشیدنی توی دستشو روی ماشین گذاشت و بجاش دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت:

-البته همه چیز تقصیر خودم.من باید از اول میومدمو همه چیزو بهت میگفتم...

همه چیز!؟ منظورش از همه چیز چی بود!؟؟؟ بهش نگاه کردم.اینبار شدیدا برای شنفتن حرفهاش کنجکاو بودم.

یکم واسه حرف زدن تردید داشت.دستشو پشت گردنش کشید و نسبتا متاسف به حرف اومد:

-من حلقه رو گم کردم....حتی یک درصدهم یادم نمیاد کی و کجا و چطوری اما گمش کردم....انگار حافظه ام رو از اون شب به بعد پاک کردن که هیچی خاطرم نمیاد.هیچی! 

نفس عمیقی کشید و بعد با مکث کوتاهی ادامه داد:

-اگه ازت پنهونش کردم که نباید میکردم دقیقا واسه خاطر این بود که میدونستم واکنشت همونیه که تو محضر داشتی.تو دلخور میشدی و من نمیخواستم بشی.میخواستم ازت مخفی نگهش دارم تا وقتی که پیداش کنم اما خب...نکردم و اوضاع اینطوری شد....

اگه راست ماجرا این باشه آخه چرا فکر کرده باخودش اگه به من همه چی رو بگه ممکنه اتفاق بری پیش بیاد.

باید همون روز اول همه چی رو بهم میگفت.قتل که نکرده بود.میبخشیدمش و حتی باهم میگشتیمو پیداش میکردیم...

بالاخره منم سکوتم رو شکستم و پرسیدم:

-گمش کردی!؟

-آره...

-کی!؟

-نمیدونم....

-تو باید راست قضیه رو به من میگفتی.

سرشو تکون داد.حرف منو منطقی دونست و گفت:

-آره...باید همینکارو میکردم ولی خب نشد..ببین یاسمن...من حلقه رو گم کردم ولی به تو خیانت نکردم.من اون زنه رو نمیشناسم.فقط میدونم که تازه خونه اش اومده تو محل...که اونم خودش گفت.

نفس عمیقی کشیدمو به فکر فرو رفتم باید اعتراف کنم قبولش داشتم.

یعنی با توجه به شناختی که بهش داشتم تقریبا میدونستم اهل دروغ نیست.

شاید واقعا همینطور باشه.عین اون روزی که من خیلی اتفاقی با آمین رو به رو شدم.شاید اونم واقعا اتفاقی با اون رو به رو شده باشه...

سرمو بالا گرفتم.من فکرامو کردم.میبخشمش.

بهش نگاه کردم و گفتم:

-من باور میکنم....

روشو سمتم بزگردوند و گفت:

-باور میکنی!؟

-آره باور میکنم که خیانت نکردی...

با گفتن این حرف گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و بعد عکسهایی که سمیه واسم فرستاده بود رو دونه دونه حذف کردم و بهش خیره شدم.

از این کارم لبخندی روی صورتش نشستم.موهای بیرون اومده از شالم رو پشت گوشم فرستادم و گفتم:

-گم شدن حلقه اصلا مهم نیست...هرکی که حلقه اش رو گم میکنه که معناش دوست نداشتن طرف مقابل نیست.من...من فکر میکردم تو خودت از عمد اونو دور انداختی....

لبخند تلخی زد و گفت:

-نه عزیزم چرا باید همچین کاری بکنم.

اینو گفت و با گذاشتن دستهاش روی شونه ام منو کشید تو آغوشش... 

چقدر به اینکارش احتیاج داشتم...چقدر زیاد.

سرمو رو سینه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.شاید بهتره بگم عطر تنش رو عمیق بو کشیدم...عطری که دلش برام تنگ شده بود.خیلی هم تنگ شده بود.چقدر سخت از کسی برنجی که شدیدا دوستش داری.اونوقت تمام معادلات بهم میخوره....

درست عین من.هم دوستش داشتم هم ازش رنجیده بودم.اما الان میفهمم که چقدر دلم براش تنگ شده بود.

اونهمه نفرت و عصبانیت با حرف زدن حل شد.آره...شاید اگه از اول مینشستیم و درست و حیابی باهم گپ میزدیم این قضایا پیش نمیومد‌

دستامو دور کمرش حلقه کردم و بعد گفتم:

-امشب...بریم خونه خودمون!؟

تو گلو خندید و گفت:

-آهان.پس حق ورود صادر شد!؟

خندیدم.دستمو رو کمرش کشیدم و گفتم:

-با اجازه ی بزرگترها بعله!

Report Page