.....

.....

فاحشه ی بی گناه

#پارت_8



می ترسید با من بیاد؟

یا خانوادش نمی زارن؟

یعنی اینقدر ترسناک و بدم ؟

تردید و کنار گذاشت و گفت : باشه میام ولی بیشتر از دو ساعت نمی تونم بیرون باشم . آخه می دونید پدرم بر می گرده و بعدش ..

لبخندی زدم و سرم و به معنی باشه تکون دادم.

باهم از خونه خارج شدیم.

به سمت ماشینم که کمی پایین تر بود. رفتم ساره ام پشتم می اومد.

کمی آفتاب اذییتم می کرد.

چشمم به نور آفتاب حساس بود. 

عینک دودیم و از کیفم درآوردم و زدم.

به ماشین رسیدیم درش و باز کردم پشت فرمون 206 سیاه رنگم نشستم ساره ام نشست.

استارت و زدم : کتاب فروشی کجا میری ؟

_ 3 تاکوچه پایین تر . یه کتاب فروشیه..اونجا 

سری تکون دادم حرکت کردم،

به کتاب خونه که رسیدیم 

میخواستم بگم برو" من منتظرتم" 

اما نمی دونم چیشد که باهاش پیاده شدم و رفتم داخل کتاب فروشی .

کتاب فروشی بزرگ و شلوغی بود. 

_ شیدا خانوم من میرم اونور که کتابای درسی داره . 

باشه ای زیره لب گفتم و رفتم سمت یک سری از کتاب ها.

با دیدن کتابی پوزخندی رو لبم نشست "پدر" 

پدر چه ارزشی داره که براش کتاب نوشتن؟

_ کتاب خیلی قشنگ و پر معنی ای هست پیشنهاد میکنم بخونید.

به طرف صدا برگشتم: 

چشمم خورد به مردی که انگار طرف صحبتش من بودم. 

پسر ساده ولی شیک پوشی بود. 

اجزای صورتم و با دقت نگاه می‌کرد.

انگار دنبال چیزی بود!

Report Page