...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۲۳

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


کنارم نشست.

یه تیکه گوشت انداختم جلوی گربه ی کوچیک سیاه رنگ ..میومیو میکرد و در تلاش بود تیکه ی گوشت رو ببره دورتر بخوره.

صدام زد:

-یاسمن....       

نگاهش نکردم.اصلا چرا باید بهش توجه میکردم. آدمی که حلقه اش رو یادش میره، زود عصبی میشه، زود از کوره در میره آدمی که...که خیانت میکنه....

تف! تف به این روش مزخرف! به ابراز عشق و به زیرآب رفتنهای پنهونی!

ایمان من اینطوری نبود.اون عاشق من بود.ولی حالا....

سکوتم و بی توجهیم اونقدر زیاد شد که گفت:

-اینقدرررر ازم دلخوری که حتی حاضر نیستی نگام کنی....!؟؟

یاسی....خانوم ملوسم....

خواست لمسم کنه که خیلی سریع خودمو کشیدم کنار و گفت:

-به من دست نزن!

دلگیر بهم خیره شد.شاید خودشم تصور نمیکرد این بحث و دعوا اینقدر طول بکشه و تا به این حد شکل و شمایل جدی ای به خودش بگیره!

زل زد تو دوتا چشمام و گفت:

-یاسمن تو مشکلت چیه!؟ چیکار کنم که ببخشیم...که باهام حرف بزنی...که برگردی خونه...هان!؟؟؟

بلند شدم و گفتم:

-حوصله صحبت کردن ندارم.میرم بخوابم

اینو گفتم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت و گفت:

-نه مثل اینکه اینجوری نمیشه.زبون خوش به کار تو نمیاد....

با عصبانیت پرسیدم:

-چیکار میکنی ول کن دستمو....هوووی با توام...ولم کن ایمان...ولم کن میگم.

هیچ اهمیتی به تقلاهای من نداد.کشون کشون از حیاط بردم بیرون. قفل ماشینش رو باز کرد .نمیدونستم میخواد چیکار کنه.یه آن ازش ترسیدم.باز سعی کردم هرجور شده دستمو آزاد کنم اما زورم نرسید.

-ایمان ولم کن....نمیخوام باهات حرف برنم.نمیخوام ببینمت ...ولم کن ...

بی توجه به حرفهام، درو باز کرد و هلم داد تو ماشین و خودش هم کنارم نشست.بعدهم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد 

تو ماشین داد زدم:

-دست از سر من بردار من نمیخوام باتو جایی بیام...ماشینو نگه دار....نگه دار میگم ایمان....

در حین رانندگی گفت:

-تو چت شده دختر!؟ چرا اینقدر با من لجی!؟

داد زدم:

-چون تو بدی بدی بدی.....

برخلاف من،خیلی آروم و آهسته گفت:

-باشه من بدم.من هرچی ام که تو میگی...

نفس عمیق اما پرحرصی کشیدم و رو ازش برگردوندم.خیلی ازش عصبانی بودم.خیلی...بدتر از عصبانیت ناراحتیم بود.دلم میخواست گریه کنم ...این چند روز نمیتونستم باخودم تنها و راحت باشم.کارم شده بود گریه کردنهای پنهونی اونم تو حموم.

اشکهام بی اختیار از چشمهام سرازیر شدن...شونه هام که لرزیدن متوجه گریه هام شد و گفت:

-داری گریه میکنی یاسمن!؟؟ آخه واسه چی!؟ من چه غلط کردم که تو اینطوری گریه میکنی!؟؟ هااان!؟

از وقتی اون عکس رو دیدم باورم شد دیگه زندگیم خراب شده.باورم شد دیگه ایمانو نمیتونم داشته باشم.باورم شد چرا حلقه اش رو گم کرده و چرا دیگه به من میل و علاقه ای نداره...

آره دیگه جواب همه ی اینارو میدونستم.

دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

-یاسی باتوام جواب بده...یاسمن....

سرمو برگردوندم سمتش و با عصبانیت گفتم:

-چیه!؟ چته!؟ چی از جونم میخوای....هان!؟؟؟ تو خیانتکاری...تو یه مرد خیانتکاری...دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم ...ازت بدم میاد خیانتکار...ازت بدم میاد

باورش نشد چی از دهن من بیرون اومده.درحالی که یه چشمش به جاده بود و یه چشمش   به من پرسید:

-چی!؟؟؟ من چیکار کردم!؟؟ هااان!؟؟؟

پوزخند زدم و گفتم:

-چیه مرد جوشی!؟؟ هان!؟ فکر نمیکردی اینقدر زود لو بری آره!؟ ولی لو رفتی...ماه پشت ابر نمیمونه...

دوباره گریه کردم.و با اون چشمای خیس و صدای پر بغض گفتم:

-خیلی نامردی ایمان...خیلی...

انگار که واقعا نمیدونه چی به چیه گفت:

-چیمیگی یاسمن!؟ خیانت کدوم آخه ..من....من کی به تو خیانت کردم آخه!؟

داد زدم:

-آره تو به من خیانت کردی.برای همین که واست اهمیت نداره حلقه ات کجاست و چه بلایی سرش اومده.

ناباورانه گفت:

-من خیانت کردم!؟ من کی به تو خیانت کردم که خبر ندارم...ببین یاسمن اگه قضیه حلقه اس باید بگم که ..که خیلی وقت پیش میخواستم درموردش باهات صحبت کنم ولی نشد.اما الان توضیح....

حرفشو بریدم و گفتم:

-توضیحاتت به درد من نمیخوره. تو خیانت کردی خیانت....

اینو گفتم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.رفتم تو گالری گوشیم و عکسی که واسم فرستاده بودن رو بالا آوردم و با نفرت پرتش کردم سمتش....

گوشی رو برداشت و با تعجب به عکسهاش با اون زنیکه عوضی نگاه کرد...

Report Page