......

......

هرزه این شهر

پارت_۲۷۱



سندی برای اثبات حرف هام نداشتم،شیفت مامور ها عوض شد،گوشه همون اتاقی که ازم سوال جواب شد بلاتکلیف کز کرده بودم،سرم و میون دست هام گرفته و بیصدا گریه می کردم،زار میزدم به بخت و اقبال سیاهم.

هر اتفاق و بلایی که وجود داشت سرم اومده بود.ولی تمومی نداشت!تازه داشتم نفسی تازه می کردم که ننگ دوباره هرزگی دامن گیرم شد.

_شما چرا اینجا نشستی؟

سر بلند کردم،مردی نسبتا جوون اما با موهای گندمی.گره ای ساختگی میون ابروهاش جا داده بود.تمام التماس و غصه هام رو توی صدام ریختم:

_آقا بخدا من هرزه نیستم،تو خونه ی مردم کار می کنم تا لب خیابون جا خوش نکنم.

ولی هر چی به همکاراتون میگم باور نمیکنن.

از خیلی وقته اینجام،خواهرم دلواپسم میشه.

من شماره ی صاحب کارم و حفظ نیستم ولی اجازه بدین یکی از همکاراتون همراهم بیاد محل کارم و ببینه،اونوقت می تونم ثابت کنم اشتباهی نکردم.

خیسی چشم هام مانع میشد تا فرد روبروم رو ببینم.

لرزش صدام زیاد بود و کنترلی روی ریزش اشک هام نداشتم.

_باشه گریه نکن!

آدرس و بده بببنم.

پشت میز نشست،آدرس و دادم،متقابلا همون مرد که روی لباسش نوشته بود احمدی خودکار و روی کاغذ به حرکت درآورد.

_پاشو خودم همراهت میام ولی با ماشین آگاهی میریم.

سخت بود ولی چاره ای جز قبول کردن نداشتم،سرم و به پایین انداختم.

_راه بیوفت.

جلوتر از من خارج شد،رو به یکی از مامورا گفت:

_بهش نمیخوره این کاره باشه،لابد دیدن تنهاست بهش تهمت زدن.

سری از تاسف تکون داد.

اقای احمدی جلو ماشین کنار سربازی نشست،کاغذ و به سمتش دراز کرد،جدی لب زد:

_برو به این آدرس!

برگشت خطاب بهم ادامه داد:

_دستبند نداری ی وقت فکر فرار به سرت نزنه.

دلش خوش بود،کجا رو داشتم که فرار کنم،من اگه آدم هفت خطی بودم توی دام تهمت همسایه ها نمیوفتادم.

مدام نفس های عمیق می کشیدم،ساعتی گذشت تا ماشین آگاهی جلوی خونه محمود ترمز کرد،

دیدن حتی ساختمون هم غم غربت رو به دلم انداخت جوری که باز هم اشک هام جاری شد.دعا دعا می کردم کسی خونه باشه تا منو ازاین اسارت نجات بده.

Report Page