..
🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁*یاسمن*
یکی یکی وسایل رو از روی اوپن برداشتم و گذاشتم روی میز.خودم اما خیلی اشتها نداشتم.
دیگه از وانمود کردن به خوشحالی و دروغ گفتن در مورد ایمان خسته و کلافه شده بودم.
همه دور میز جمع شدن.حتی یلداهم اهورارو خوابونده بود و میتونست باخیال راحت شامش رو بخوره....
پارچ آب رو گذاشتم روی میز و بعد با برداشتم ظرف گوشته
ای اضافه که از قبل جدا کرده بودم،رفتم سمت در
مامان پرسید:
-یاسمن!؟ کجا میری!؟
-میرم تو حیاط...میخوام اینو بدم بچه گربه ها
اشاره کرد که برم پیششون و گفت:
-ول بچه گربه هارو...تو فعلا خودت بیا یه چیزی بخور
-نه من خوردم...سالاد خوردم.میخوام رژیم بگیرم
امیرحسین با شوخ طبعی گفت:
-آخه علف هم شد غذا...!؟؟
-علف رو میکشن سالادو میخورن....
-عه چه بلدی شده...
درو باز کردم و رفتم بیرون.
یه راس رفتم سمت گربه هایی که جدیدا مهمون حیاط ما شده بودن....
منو که دیدن اومدن سمتم.دیگه تقریبا میشناختن...
داشتم بهشون غذا میدادم که در بازشد و یه نفر اومد سمتم...
حسم میگفت ایمان و بود...
من بوی ادکلنش رو میشناختم....