....

....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۲۲

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


اولش خودش هم نمیدونست برای چی آوردنش اینجا.

همش دلیلش رو می پرسید و وقتی جوابی نمیگرفت کلافه و عصبانی ناخن می جوید و زیر لب به زمین و زمان فحش میداد.

صندلی رو کشیدم عقب و رو به روش نشستم.انگشتاشو توهم قفل کرد تا من نتونم لرزششون رو بیینم.این پرونده نباید بیشتر از این شک می رفت.همه چیز تقریبا مشخص شده بود خصوصا با دستگیری فرهاد طلوعی...نگاهی به صورت عرق کرده اش انداختم و بعد گفتم:

-حدود سه ساعت پیش پسر عموت رو گرفتیم...فرهاد طلوعی...باهمون چک اول هم همه چی رو لو داد...

حالا به حرف میای یا توروهم به حرف بیارم!؟؟؟

ناباورانه بهم خیره شد و بعد گیج و منگ لب زد:

-من نمیدونم دارید درمورد چی حرف میزنید...فر...فرها...فرهاد باید به چی اعتراف کنه!؟

عصبی مشتمو به میز کوبیدم و گفتم:

-میدونی خیلی خوب هم میدونی..تو از فرهاد میخوای یه پارتی راه بنداره و نگارو هم به اون مهمونی وعوت کنه...ازش میخوای خامش کنه و بکشونش تو اتاقی که از قبل دوربین توش کار گذاشتی تا فیلم بگیری و فیلمارو.....

مکث کردم.یه مکث کوتاه:

-ادامه بدم!؟؟ من ادامه بدم و توهیچی نگی بد به ضررت تمومش میکنم....حرف بزن...حرف بزن وگرنه چنان پرونده ای واست بسازم که بی محاکمه یه راست همراه پسرعموت بری بالای دار....

بدنش به لرزه افتاد.بعد زد درحالی که به یقین رسید امه چیز کاملا مشخص شده، زیر گریه و گفت:

-من نمیدونستم اینجوری میشه...من فقط از فرهاد خواستم بکشونش تو اتاق تا چندتا فیلم و عکس بگیریم نمیدونستم فرهاد پدرسگ حرومزاده ی لجن اونقدر خورد که حالیش نشد....

به هق هق افتاد.زار میزد ولی دیگه چه فایده...با این کارای بچگونه و خاله زنک بازی هاشون جون یه نفرو گرفتن.....

از صبح درگیر بودم و شدیدا خسته.عصبی و تند تند گفتم:

-ببین واسه من آه و ناله راه ننداز گریه زاری هم نکن چون شد اون چیزی که نباید میشد...پس حرف بزن تا .

با ترس گفت:

-باشه باشه میگم...

مکث کرد و بعد اشکاشو پاک کرد و با نفرت گفت:

-قبل از نگار این من بودم که با افشین آشنا شدم.دانشجوی رشته ی عکاسی بود..یه چند تا دوست مشترک داشتیم و از این طریق می دیدمش...شیفته اش شده بودم.شیفته ی هوش و نبوغ و هنرش...من خیلی میخواستمش .کم کم داشتم بهش نزدیک و نزدیک تر میشدم که نگار گفت مامانش یه عکاس حرفه ای میخواد تا از نمونه کارهاش عکس بندازه...گفتم کی بهتر از افشین..معرفیش کردمو ازهمون روز بدبختی های من شروع شد چون نگار و افشین باهم دوست شدن...دیگه به من توجه نمیکرد...به من میگفت آبجی...هه...من نمیخواستم ابجیش باشم زورم میومد...زورم میومد پسری که من دیدمش من اول ازش خوشم اومده رو نگار کثافت اونقدر ساده از چنگم دربیاره....

هرروز که میگذشت میخواستم بیخیالش بشم ولی نمیشد که نمیشد....

روانی میشدم وقتی باهم میدیدمشون....تا اینکه...تا اینکه تصمیم گرفتم هرجور شده رابطشون رو خراب کنم واسه همین بافرهاد صحبت کردم.همچی رو بهش گفتم اما یه مدل دیگه..گفتم منو افشین عاشق هم بودیم اما اون هرزه عشقمو از چنگم درآورد..اونقدر تو گوشش خوندم تا قبول کرد واسه بهم زدن رابطشون کمکم کنه..البته خودشم وقتی نگارو دید دیگه با میل خودش بازی رو شروع کرد.

چندبار به چند بهونه تو کافه سرراهم قرارشون دادم و بعد ازشون عکس گرفتم و فرستادم واسه افشین و گفتم نگار بهت خیانت کرده...افشین اونقدر مبخواستش که حاضر نبود قبول کنه و همین منو کفری میکرد...شب و روز نداشتم تا اینکه با فرهاد صحبت کردم.گفتم افشین باور نمیکنه...تو اگه نگارو میخوای بیا یه نقشه بکشیم...یه مهمونی راه انداختیم تو اتاق خواب هم دوربین گذاشتیم...

نگار که اومد فرهاد به هر ترفندی بود وادارش کرد مشروب بخوره بعدباهم رفتن بالا....

سکوت کرد و من ادامه رو خودم گفتم:

-بعد یکم با میل خودشون پیش میرن تا وقتی که فرهاد مست تصمیم میگیره تجاوز کنه...نگار از خودش دفاع میکنه هلش میده عقب ولی اونقدر از فرهاد کتک میخوره که تقریبا توانی براش نمیونه...فرهاد بهش تجاوز میکنه ولی اون بازم میخواد فرار کنه که فرهاد..پسرعموی عزیز شما با یه مجسمه آهنی 23بار به سر دختر ببچاره ضربه میزنه....آخرسر هم وقتی به خودش میاد و میبینه چه گهی خورده با شکستن دوربین جنازه رو شبونه میبره یه جای پرت و میندازه تو آشغالا... 

با بغض گفت:

-من هیچوقت فکرشم نمیکردم اینطوری بشه.....من....من....

برگه هارو انداختم جلوش و گفتم:

برای خودت متاسف باش گندم طلوعی....حسادت خاله زنکی تو آینده ی چندنفرو تباه کرد....برو به درک!


عصرم پارت داریما ادامه بخش بایاسمن

Report Page