^-^

^-^


هاکان:


نگاهی به تیپم توی آینه کردم یقم و صاف و صوف کردم...شلوار سفید و پیرهن خردلی که آستیناش و دو بار تا کرده


بودم پوشیده بودم...با چهره جدی همیشگیم از اتاق بیرون اومدم...خدمتکارا یکی یکی سر فرود میاوردن و صبح بخیر و


سلام میگفتن...بدون اینکه حوصله جواب دادن بهشون و داشته باشم از خونه بیرون اومدم...نگهبان سریع رفت و از تو


پارکینگ ماشینم و آورد و جلوی در پارک کرد...خودش پیاده شد...سمت ماشین میرفتم...سوییچ و کف دستش گرفت و


سرش و پایین اورد...سوییچ و برداشتم و سوار ماشین شدم...پام و رو گاز فشردم و ماشین از جا کنده شد...به سمت شرکت


روندم...رسیدم شرکت...نگهبان سریع از رو صندلیش پاشد و مانع و برداشت و ماشین و بردم تو...سوییچ و دادم دستش و


خودم سمت ساختمون داخلی حرکت کردم...ساختمون حدود نود درصد از شیشه بود و این بهش ابهت میداد...از پله های


جلو در بالا رفتم و وارد شدم...هر کی رد میشد بهم سلام میکرد و لحظه ای از حرکت متوقف میشد...بابا رو دیدم که طبق


عادت همیشگیش یه دستش تو جیبش بود و داشت سر امیر غر میزد...جلو رفتم...برگشت نگام کرد...


–اومدی پسرم؟


مختصر سرم و تکون دادم...دست زد رو شونم و اینجوری ازم خواست باهاش قدم بزنم...


–امروز بچه ها داشتن از مرز رد میشدن نزدیک بوده دستگیر شن...دو تا از مرزبانا رو کشتن!!


ابروهام بالا رفت...


–چی؟


نگاهی به دور و بر کرد و صداش و پایین تر اورد...


–کلا سه تا مرزبان بودن یکیشون زخمی شده که چهره این پسره رو دیده...اسمش چی بود؟ آها میلاد! دیدنش...اگه


شناسایی بشه هممون به باد میریم...


–و طبق معمول میخوای بکشیش!!!


شونه ای بالا انداخت و خونسرد گفت:چاره ای ندارم!


فکم و رو هم فشار دادم...بدون هیچ حرفی تند تند از پله ها بالا رفتم...باید تا الان فهمیده باشه که چقدر از قتل متنفرم!


ولی آخرش کار خودش و میکنه...عصبی سری تکون دادم و بدون توجه به پاشدن منشی وارد دفترم شدم...


______________________________________


مشغول ورق زدن چنتا پرونده شدم...با انگشت عینکم و روی بینیم جا به جا کردم و تمرکزم و روی متنی که میخوندم بالا


بردم...مثل همیشه بی حوصله ولی بالاجبار!!..دو تقه به در خورد...


–بیا تو.


منشی بود...یه فنجون قهوه و یه ظرف بیسکوییت دستش بود...اومد رو میزم گذاشت... سرم توی برگه ها بود و نگاهش


نمیکردم...گفت:امری نیست؟


سرم و به چپ و راست تکون دادم...یکم خم شد و گفت:روز خوش...


رفت بیرون...یکم از قهوه سر کشیدم و مزه مزه ش کردم...یه ایراد توی پرونده های صادرات به ارمنستان دیدم...پرونده رو


برداشتم و از دفترم خارج شدم تا با بابا صحبت کنم...از پله ها بالا رفتم چون دفتر بابا طبقه چهارم بود...

Report Page