...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۱۹

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


انگار چیزی که درست حدس زده بود همه چی رو بدتر میکرد.

هرچقدر بیشتر پافشاری میکردم که نه اوضاع گل و بلبل بیشتر مطمئن میشد که تصوراتش درستن!‌  

برای همین حرفی نزدم.یعنی در موردش چیزی نگفتم.

انگشتشو رو لبه ی فنجون پیش روش حرکت داد و بعد گفت:

-اون اواخر من و یاشار زیاد جرو بحث میکردیم.ته جرو بحث هم خب معلوم به کجا ختم میشه ...به همین بیرون زدن از خونه...احساس بدی بود شب گردی و تنها گردی.بدترین قسمتش هم اونجا بود که دوست و آشناهارو می دیدی و مجبورمیشدی واسشون دروغ سرهم کنی...

با تاسف گفتم:

-از این بابت متاسفم.

لبخند ی زد و با چهره ای بشاش گفت:

-نه...نیازی نیست کسی متاسف باشه حالا احساس بهتری دارم.اصلا از عشقهای پوشالی چه انتظاری میشه داشت دیگه.ته عشقها ختم میشه به همینجا.

عشق منم همینقدر داغ بود....اون داغی رسید به سردی...

همش باخودمون میگیم این یکی با بقیه فرق داره غافل از اینکه....

وسط حرفهاش خندید.بعد گفت:

-میدونید چیه...یه روز به خدا گفتم ایندفعه اگه گفتم این یکی با بقیه فرق داره بزنه کمرمو از وسط دو نیم کنه....

اینبار منم خندیدم.

ذوق کرد و گفت:

-ای جاان....پس شما خندیدن هم بلدید.....

متعحب بهش نگاه کردم.اولین بار بود کسی از دیدن خنده ی من تا به این حد مسرور میشد.دلیلشم که کاملا نامشخص بود!

متعجب گفتم:

-آره...منم لبخند زدن بلدم.ولی کجاش تعجب وشوق داره؟

سرشو یکم جلو آورد و گفت:

-آخه اولینبار لبخند و خنده ی شمارو میبینم....

چه بی اهمیت! چیزی که واسه اون جای شوق و ذوق داشت واسه خود من ذره ای قابل اهمیت نبود.

با این حال...اون اونقدر پر انرژی و شاد به نظر می رسید که اصلا شبیه یه آدم با مشکلات این چنینی نبود‌

بلند شدم و گفتم:

-بابت قهوه و کیک ممنون.من باید برم.شب خوبی داشته باشین....

انگار این خداحافظی بی مقدمه ی من براش غیر منتظره بود چون بلند شد و گفت:

-میخواید برید!؟

-بله با اجازتون....

قبل رفتن صدام زد و گفت:

-آقا ایمان!

سر برگردوندم سمتش.لبخند ملیحی زد و گفت:

-خونه ی من رو مثل خونه ی خودتون بدونید.میتونید تشریف بیارید اونجا....

نمیدونم از زدن این حرف چه منظوری داشت اما من سعی کردم برداشت منفی ای ازش نداشته باشم واسه همین گفتم:

-ممنون از لطفتون...خدانگهدار ..

خیلی سریع سمت ماشینم رفتم و سوار شدم و بعدهم به سرعت از اونجا رفتم.

یه چند ساعتی بیخودی تو شهر جرخیدم و بعد هم یه جا نزدیکای اداره اگاهی ماشین رو پارک کردم و با خم کردن صندلی به عقب خم کردم و بعد دراز کشیدم و چشمام رو بستم.

صبح با نور آفتاب چشمامو باز کردم.دستمو جلو صورتم گرفتم و کمرم رو راست کردم.

پهلوم درد گرفته بود.کش و قوسی به بدنم دادم و بعد ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت اداره.

سرباز درو برام باز کرد و منم ماشین رو بردم داخل و تو جای پارک نگه داشتم و بعدهم پیاده شدم.

آبدارچی داشت لبوانهای چایی رو پخش میکرد تا منو دید گفت:

-سلام جناب سرگرد

رو کردم سمتش و گفتم:

-سلام اقارضا...میشه صبحونه یه چیزی برای من بیارید.فرق نمیکنه چی باشه.

-چشم اقا میارم اتاقتون...

رفتم داخل.پشت سرم رفیعی اومد و گفت:

-صبح بخیر...چقدر زود اومدی امروز....

نشستم رو صندلی و گفتم:

-بده که زود اومدم؟؟

خندید و گفت:

-نه!

پرونده ی نگار فرجی رو جلو روم گداشتن و گفتم:

-میخوام اون پسره رو ببینم امروز..افشین رو میگم دوست پسر سابق نگلر فرجی.....بیارش حتما...

اطاعت امر کرد و گفت:

-چشم....

Report Page