••
@bts_snaryoدستی به سر و روش کشید و تصمیم گرفت از خونه بیرون بره . شاید اینجوری میتونست کمی ذهنش رو آروم کنه .
از عمارت که بیرون اومد پاهاش ناخودآگاه سمت جنگلی که اون اطراف بود میکشوندش .
اون جنگل همیشه مکان آرامش بخشی برای یونگی بود .
وقتی به خودش اومد که بوی نا آشنایی رو حس کرد .
چشماش رو از چشمه ی رو به روش گرفت و از جاش بلند شد .
گوش و بینی ش رو به کار انداخت . بوی های متفاوتی رو حس میکرد . ترس . غم . تنهایی و ... خون
در کنار اون بوها بوی عطر ملایمی هم بینی ش رو پر کرد
هرچی نزدیک تر شد کم کم به مرور صدای گریه و ناله بلند تر شد .
جسم سفید مچاله شده ای رو کنار تاب اون نزدیکی دید .
اون مکان ... شبیه خواب هاش بود .
دختری با موهای سفید و بالهای زخمی روی اون تاب نشسته بود .
با دیدن بالهای سفید فرشته که کمی رنگ خون به خودش گرفته بود نزدیک تر شد .
عجیب بود . دیگه نیرویی نبود که اون رو ثابت نگه داره .
قلبش تیر میکشید .
اون درد جسمی نبود . به هیچ عنوان.
قلب اون از دیدن دخترک به اون وضع افتاده بود.
جلوی دخترک نشست و دستش رو آروم سمت دختر برد .
دختر با ترس بالهاش رو دورش جمع کرد که با سوزش بالش جیغ بلندی کشید .
یونگی دستش رو آروم روی بالهای دختر کشید .
-: من بهت آسیبی نمیزنم . میتونم کمکت کنم . من رو ببین .. منم مثل تو ام فرشته .
بالهای دختر آروم آروم از دورش کنار رفت .
یونگی دقیق چهره اون دختر رو بررسی میکرد .
انگار که درحال دیدن یک اثر هنری باشه .
اون حتی از اثر هنری هم زیبا تر و پرستیدنی تر بود .
یونگی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که به اون الهه زیبایی خیره نشه .
-: میتونی به خونه ی من بیای ؟
اون فرشته ی معصوم خواست دوباره توی خودش جمع بشه و مخالفت کنه که یونگی زودتر گفت :
-: نمیتونم همینجوری به بیمارستان انسان ها ببرم . اونا حتی نمیتونن بالهات رو ببینن چه برسه به اینکه معالجه شون کنن
-: لطفاً بهم اطمینان کن دوست من میتونه خوبت کنه
دخترک نگاهی به چهره پسر کرد . میشناختش اون مین یونگی بود . کسی که همه ی مردم سرزمین ها میشناختنش . همه اون شخص مغرور رو میشناختن
نمیتونست بهش اطمینان کنه .
بالاخره صدای دلنواز فرشته به گوش هاش رسید .
+: چرا باید باهات بیام مین . از کجا معلوم که نمیخوای من رو شکنجه کنی
صداش همراه هق هق بود .
قلب یونگی با صدای دختر برای ثانیه ای دیگه نتپید .
-: قسم میخورم . میدونی که اگه قسمم رو بشکونم چه اتفاقی میفته .
دختر به چشمهای یونگی خیره شد . چیزی جز صداقت توش نبود .
به ناچار دهن باز کرد .
+: اما پاهای من زخمی شده .
همینطور بالهام . نمیتونم حرکت کنم
یونگی دست دختر رو توی دستش گرفت و تلپورت انجام داد .
لحظه ای بعد هردو توی اتاق خواب یونگی بودن .
یونگی جسم ظریف دختر رو روی دستهاش بلند کرد و روی تخت بزرگش گذاشت .
طی این چند سال چندین بار بالهای خودش زخمی شده بود پس با این موقعیت نا آشنا نبود .
سمت طبقه ی پایین رفت و با پیدا کردن دارویی سمت اتاقش راهری شد
-: یکم میسوزه ولی لطفاً تحمل کن
داروی گیاهی ای که توی دستش بود رو باز کرد و به دست هاش مالید .
دستاش رو آروم روی زخم بالهای دختر حرکت میداد . دختر از دردی که داشت بیهوش شده بود .
شاید اینجوری کمتر درد رو حس میکرد .
بعد مالیدن دارو بال های سفید فرشته رو نوازش میکرد .
نرمی بالهاش غیرقابل توصیف بود .
پسر واقعا به این باور رسیده بود که عاشق شده .
از آشپزخونه کمی غذا و شیرینی و آب سمت اتاق برد .
وقتی به اتاق رسید دختر رو که روی تخت نشسته بود و پاهاش رو تو شکم جمع کرده بود رو دید .
درد بال دختر کمتر شده بود و دیگه از گرمای خون روی بالهاش خبری نبود .
+: ممنون که کمکم کردید
یونگی کنار دختر روی تخت نشست و دستش رو نوازش وارانه روی صورت دختر کشید .
برای دختر عجیب بود . از لمس های یونگی حس بدی نداشت . شاید حتی براش خوشایند بود .
شاید اون نمیدونست اما با نگاه اول عاشق اون پسر نفرین شده شده بود
سه هفته از اون اتفاق میگذشت و اون دو دیگه همدیگه رو ندیده بودن . هر دو دلتنگ هم بودن . ناخواسته توی همون اولین دیدار به هم دل باخته بودن .
جالب بود .... یونگی حتی اسم دختر رو نمیدونست .
شاید سرنوشت میخواست اون ها به هم برسن . بر خلاف تمامی قوانین
یونگی به امید دیدار دوباره دلبرش به همون جنگل رفته بود . بدون دونستن این که اون دختر هم به همون امید منتظر یونگی بود .
یونگی وسط جنگل نشسته بود و سیگاری لای انگشت هاش درحال سوختن بود .
دخترک آروم سمت جسم سیاه پوش نزدیک چشمه رفت .
با صدای ملایمی اسمش رو صدا زد .
+: یونگی
یونگی فکر میکرد توهم زده اما وقتی به برگردوندن سرش پیکر اون فرشته زیبا رو دید نفسش برید .
دختر سمت یونگی رفت و اون رو در آغوش گرفت .
دستای یونگی توی هوا خشک شده بود .
+: نمیخای منو بغل کنی
پسر دستهاش رو پایین آورد و روی بدن ظریف دختر گذاشت .
-: م..میتونم اسمت رو بدونم ؟
+: ا/ت
اسمش زیبا بود . برازنده ی فرشته ای مثل اون .
سرش رو نزدیک گوش دختر برد .
-: دوستت دارم ا/ت بیشتر از هرچیزی که فکرش رو بکنی
دختر لبخندی زد و لب زد .
+: منم دوستت دارم یونگی من
و لبهاش رو روی لبهای یونگی گزاشت
اما همیشه اونجوری که ما میخایم پیش نمیره
اون اطراف نگهبانی بود که شاهد این صحنه بود .
نگهبان به سرعت عشق ممنوعی که بین فرشته و اون نفرین شده به وجود اومده بود رو به حاکمان سرزمین ها رسوند .
چه بلایی قرار بود سرشون بیاد
نمیدونست .
اون حتی از حضور نگهبان با خبر نبود
وقتی دید اطراف داره شلوغ میشه به خودش اومد و از جاش پا شد و دختر رو پشت خودش کشوند .
حاکمین دورشون جمع شده بودند و مشغول پرسش و پاسخ با اون پسر بودن .
نمیخواست بمیره . اونم بعد پیدا کردن فرشته ش . اون از اول هم میدونست عشق بین اون و فرشته ممنوعه اما قلبش چیز دیگه ای رو بهش میگفت .
شاید میتونست بگه که خوشبخت بود .
چون اونا تصمیم به کشتن اون پسر نداشتن .
قصدشون این بود که نامیرایی اونها رو ازشون بگیرن .
یونگی از این بابت خوشحال بود .
بالاخره میتونست بدون هیچ ترسی فرشته کوچولوش رو در آغوش بکشه .
کی میدونست .... شاید حتی بعد مرگ اتفاقی بیفته که عشقشون تبدیل به یه افسانه بشه