.......

.......


پارت_۲۶۵


قدمی به جلو برداشت،رخ به رخم ایستاد،دستی به چشم هام کشیدم تا اشک هام رسوام نکنن.

گنگ نگاهم می کرد،لب زد حرفی بزنه اما خیلی سریع حرفش رو خورد.

_بریم الناز خانم؟

الناز فقط ناظر دلتنگی های خواهری بود که حتی جرات نمی کرد حرفی بزنه مبادا به گوش حاجی برسه و جنجال به پا کنه!

عرفان به عادت همیشه دست هاش و توی جیبش جا داد و راه افتاد!

الناز دست روی شونه ام گذاشت:

_همه چیو بسپار به زمان،خدا بزرگه.

با لبخندی تلخ ازم فاصله گرفت.

صدای عرفان به گوشم رسید:

_الناز خانم حالش و داری پیاده روی کنیم؟

دوست دارم کمی آدم ببینم و هوای تازه استشناق کنم.

کم کم قامتشون تبدیل به سایه و بعد هم محو شد.

مطمئن از اینکه نیستن به اشک هام اجازه باریدن دادم،خنکای باد صبح باعث میشد گرمای اشک هام به قطرات ریز و خنک تبدیل بشن.

دستم روی سرم رفت،عذا دار مرگ تدریجی ارزوهام شده بودم.

ساعت ها خیره به جای خالی عرفان موندم،به خودم که اومدم زیر بارون خیس شده و می لرزیدم.

انگار قسمت نبود امروز هم برم سرکار!

با کمری خمیده از درد،راه برگشت به خونه رو در پیش گرفتم.

دستم توی کیفم دنبال کلید می گشتم که صدایی نازک گوشم رو آزار داد:

_وای نیاز جون نگرانت شدم،چرا نمیایی سر کار پس؟حداقل ی خبر که بده.

حوصله پریسا خانم و نداشتم،همین مونده بود محمود آدرس اینجا رو به زنش بده که سراغم و بگیره.

با لبخندی تصنعی نگاهش کردم:

_دو روزه راه میوفتم سمت خونتون،ولی قسمت نمیشه وسط راه بر میگردم!

شرمنده خبر ندادم.

نفس آسوده ای کشید،زمزمه کرد:

_خداروشکر،گفتم لابد ناراحت شدی دیگه نمیایی!

پوزخندی زدم،غصه خودشو می خورد،برای راحتی خیالش مصمم لب زدم:

_بابت بحثی که آقا محمود گفتن،بهشون بگید فکرام و کردم،مشکلی ندارم!

یکهو انگار دنیا رو بهش دادن،رنگ پوستش از فرط خوشحالی قرمز شد!به سرعت من رو به آغوش کشید،با گریه هایی ریز مدام زمزمه می کرد:

_مرسی،خیلی ممنون که دلیل رسیدن به آرزوم شدی.

خدا خیرت بده،

شونه هاش می لرزید،اشک هاش بوی اشتیاق میداد،برخلاف من که دلم پر بود از درد و مشکل!

Report Page