......

......

Deniz

صبح با صدا کردن های مامانم بیدار شدم

همونجا جلوی در خوابم برده بود و همه جام درد میکرد

کمی بعد یادم افتاد دیشب چی شده و از شدت شوک دستم رو جلوی ذهنم گذاشتم تا داد نزنم!

اصلا چرا فرار کرده بودم؟

اون موجود... شبیه پری دراییی ها بود!

آما مگه پری دریایی وجود داشت؟ اونم یه مرد!

_دخترررر چرا نمیایی؟

+چشم مامان اومدم

لباس هامو عوض کردم و با بستن گوجه ای موهام رفتم سمت غذاخوری

_به به صبح بخیر دخترم

+سلام پدر جان

_پس مامان رو یادت رفت

لبخند محوی زدم گفتم:

+حالا سلام به هر دوتاتون! چه فرقی میکنه؟

بعد کمی صبحت راجب چرت و پرت صبحونه مون رو خوردیم و هرکی رفت سرکار خودش

مثل همیشه!

انگار نه انگار که خانواده بودیم!

منم رفتم سمت اتاقم

یه کت بلند،کلاه و شال گردن، با کوله آبیم رو برداشتم و رفتم سمت دریا

باید اون موجود رو بازم میدیدم

وقتی به اندازه کافی از عمارت دور شدم با وجود سرما کت و شال و کلاهمو در آوردم...

پاچه های شلوار گشادم رو دادم بالا و وارد آب شدم

منتظر اون موجود موندم

بیشتر از یه ربع بود که منتظر بودم اما نیومد!

پس بدون توجه به خیس شدنم بیشتر داخل آب فرو رفتم

بیشتر و بیشتر...

اونقدر که فقط بینی ایم بیرون آب بود!

بعد تقریبا بیست دقیقا نور های آبی کمرنگی دورم پیچید..

مطمئن شدم اومده...

اما چرا؟

چرا من؟

چرا این موجود باید خودش رو به من نشون میداد!

توی فکر بود که یهو سرش رو از آورد بیرون و دقیقا فقط دو بند انگشت باهام فاصله داشت!

نفس هاش که بوی بلوبری میداد میخورد توی صورتم

و من اونقدر شکه شده بودم که حتی یادم رفته بود نفس بکشم! چه برسه به جیغ بکشم

همینطور بهم زل زده بود

چشماش آبی بود...

ترکیب از چند تا آبی و برق میزد

موهای خیس آبیش در تضاد با پوست سفیدش بود

داشت بازم بهم لبخند میزد...

با حس کردن دستاش دورم چشمام بزرگ تر شد

بغلم کرد و بازم با لبخند آرامش بخشی بهم زل زد

نمیدونم چرا دیگه نمیخواستم از آغوشش بیام‌بیرون و اصلا نمیترسیدم...

هیچی نمیگفت شاید هم بلد نبود حرف بزنه..

سینه لخت و تختش از زیر آب شفاف معلوم بود...

خیلی دلم میخواست بهش دست بزنم اما خجالت میکشیدم

نمی دونم چطوری اما... انگار ذهنم‌رو خوند و دستم رو گرفت و روی قلبش گذاشت..

ضربان قلبم با ضربان قلبش هم ریتم شده بود..

پیشونیش رو به پیشیونی من تیکه داد!

داشتم از اون آرامش لذت میبردم جوری که دیگه هیچی برام مهم نبود!

حس میکردم هرویین استفاده کردم حسم یه جوری بود که انگار بین زمین و هوا معلق بودم!

آرام زمزمه کردم:

_تو میتونی حرف بزنی؟ اصلا چه موجودی هستی؟

با شنیدن صدای دو رگه و به شدت بم خشکم زد

+چی باعث شده فک کنی ندونم؟ هوم.. میتونی بهم بگی ویکتور! و من موجود نیستم!

_ممم...من..من...چیزه منظورم این نبود.. من فق...

+هیش میدونم که شوکه شدی... آروم باش پرنسس.. میدونی چقدر خوشحالم که دوباره برگشتی پیشم؟

بینیش روی گردنم کشید و عمیق هوا رو وارد ریه هاش کرد..

اما‌ اون گفت دوباره؟ من.. من یادم‌نمیاد هرگز اون رو دیده باشم!

صداش که الان بیشتر بم شده بود توش بغض موج میزد

+دلم خیلی برات تنگ شده بود!

و قبل از اینکه بفهمم چی شده اون... یعنی ویکتور لباش رو روی لبام کوبید...

محکم بغلم کرده بود و خشن و محکم میبوسید

هرچه قدر هم که تلاش میکردم عقب برم نمیتونستم یعنی نمیزاشت..

بلاخره از لبای بیچاره ام دل کند و کمی لب هاشو ازم فاصله داد

+خواهش میکنم ازت! منو ببوس!

دوباره لب هاشو روی لبام کوبید و این دفعه آروم بوسید..

از شنیدن بغض صداش دلم ریش ریش شده بود ولی نمیدونم چرا! این دومین دفعه اس که میبینمش..

ولی منم شروع کردم به بوسیدنش و لبخند محوش رو حس کردم

این دفعه منم نمیخواستم که تموم شه!

اما چرا؟

چرا؟

چرا؟

چرا؟

بلاخره ولم کرد

+میدونم مجبوری بری اما لطفا فردا دوباره بیا همه چیزو بهت توضیح میدم نگران هیچی نباش..

_باشه!

برای آخرین بار بغلم کرد و تو دو حرکت من رو به ساحل رسوند

و در کمال تعجب لباسام خشک بود!

انگار وسط یه رویا بودم... ولی نمیدونم حتی اگه یه رویا بود... باید آرزو میکردم تموم شه؟

یا شایدم مرده بودم و رفته بودم توی کما و اینا همش یه توهم بود!

خیلی گیج بودم.. خیلی زیاد اونقدر که حتی نفهمیدم کی رسیدم به در اتاقم!

اصلا اینا واقعی بود؟

واقعا اتفاق افتاد یا من توهم زدم؟

هیچی نمیدونستم!

زانو هامو جمع کردم داخل شکمم و زدم زیر گریه...

انگار قرار نبود هیچ وقت مرز واقعیت و رویا برام مشخص بشه!

سلام من اقیانوسم!

دختری با ۶ تا اختلال روانی...

فک کنم من مثل جعبه ای هستم که تمام مشکلات روانی داخلش جمع شده...

اما سه تا از اونا بیشتر اذیتم میکنه



سه



دو




یک




*و با این شهادات من تورو به یک انسان تبدیل میکنم تا بقیه عمرت با مشکلات روانی دست و پنجه نرم کنی*

Report Page