┌────── ⋆ ──────┐

┌────── ⋆ ──────┐

 ᭨ My Golden Eye Baby Boy ᭨
💛هیهیهیحح شلام زری شیپرای خوشملم☘️

اما قبل از اینکه بدنش روی زمین بیوفته و سرما تمام وجودشو توی خودش گیر بندازه؛ توی حصار دستای گرمی فرو رفت و خوابش عمیق تر شد 

توی اغوش‌ دستایی که همیشه به ترسش ترجیحش میداد و داخلش حس‌دوست داشتن و محبت داشت .


صداهای ناواضح دیگه محو نبودن؛ درواقع فقط دیگه شنیده نمیشدند تا اذیتش بکنن. فقط و فقط صدای قلبی که کنار گوشش بود شنیده میشد که براش ارام بخش تر از هر صدایی بود. 


هری ؛ بعد از اینکه زین بیهوش رو توی بغلش گرفت اونو روی کاناپه گذاشت و به سمت لویی شتاب گرفت .


یقشو گرفت و بلافاصه به دیوار کوبیدش ؛ انقدری عصبانی بود که تک تک نورون های عصبیش رو با تقدیم کردن یه مشت محکم روی صورت استخونی اون مرد ارضا کنه !


پس بدون ذره ای دریغ ؛جواب تمام کله شق بازی ها و منم منم در اوردن هاشو با یه مشت داد. 

لویی بهت زده دستشو روی رد دستای هری گذاشت و از درد ناله کرد ؛ حالا یکم هوشیار تر شده بود و درد رو عمیق تر حس میکرد . 


هری مشتشو روی صورتش فرود اورده بود و همونطور که از عصبانیت زیاد نفس نفس میزد دماغشو چین داده بود .

این روی جدیدی از هری بود که داشت میدیدش


با تعجب از بین چشمای خمار گیجش به پشت هری جایی که زین قرار داشت زل زد؛ اون میخواست چیکار کنه؟ 


تا به خودش بیاد و بفهمه چه خبره زین توی بغل هری فرو رفته بود و چند دقیقه بعد تنها موجود زنده اون خونه لویی بود.


سعی کرد از دیوار فاصله بگیره و فک‌ درد مندشو لمس کنه اما هنوزم انقدری گیج بود که فقط روی کاناپه بشینه و چنگشو توی موهاش فرو کنه و به یه گوشه زل بزنه.


هری: 


وقتی که اون‌ پسرو داخل ماشین میذاشتم میتونستم‌ رد انگشتای لویی رو دور گردن قرمز شدش ببینم . جای دستاش قرمزه قرمز بود و مشخص بود که حالا حالاها رد کبودیاش قراره به شدت خود نمایی کنن . 


سرمو تکون دادم و انگشتامو که به سمت گردنش میرفتن رو عقب کشیدم ؛ در عقب ماشین رو کوبیدم و به سمت بیمارستان روندم . 


بعد از چند دقیقه برای چک کردن وضعیت زین


( هری اسم زین رو نمیدونه برای اینکه متوجه بشید کیو‌میگم همون زین‌ به کار میبرم)  


مشت کوچولوشو که بیحال روی صندلی ولو بود رو با دستم گرفتم ؛هنوزم وقتی که داشت با رینگام بازی میکرد و به تفاوت دستامون میخندیدم رو یادمه .


توی دستاش هنوزم سردی ترس وجود داشت . پشت دستشو بی اختیار نوازش کردمو بعد‌ دو‌دیقه جلوی بیمارستان وایسادم . بعد از ول کردن انگشتاش که از نوازشای پی در پیم گرم‌ شده بود رفتم تا بغلش کنم و ببرمش پیش دکتر 


بدن کوچولوی بی حالشو به خودم فشار دادم و لپای دون دون شدشو بخاطر دمای بیرون با دستام لمس کردم تا کمی از اون سردی جلوگیری کنم. 



هنوزم نمیدونم‌چرا دارم بهش کمک میکنم هنوزم نمیدونم چرا داشتم دستشو نوازش میکردم و باز به اون روز فکر میکردم

اما خب انسان بودن که دلیل نمیخواد؛ میخواد؟ 

.

.

.


بعد از پنج‌ دقیقه معاینه شدن توسط تونی ؛ بهم گفت که مشکلی نداره و با یه امپول تقویتی و پماد حالش خوب میشه . 


خوشحال بودم که اسیب جدی ندیده ؛ اصلا جالب نیست به این فکر کنم که زین از همه خونه ای دوست صمیمی خودش بترسه و فراری باشه .



با ناله اروم زین نگاهم قفل صورتش شد و به لب هاش زل زدم


لب های رنگ پریدش تکون خورد اما نه برای حرف زدن ؛ بلکه برای هق زدن لرزید و چشمای مملو از غم وجودش شروع به باریدن کردن.


با چشمای خیس از اشکش بهم نگا کرد و لباشو توی دهنش جمع کرد تا هق هقاش شنیده نشه . 

برای اینکه بهش حس خوبی بدم دستشو بین دستم گرفتم و این جوری بهش فهموندم که راحت باشه.. 

دستای گرم شدش توی دستم قفل شد ؛ با فشار های ضعیفی که بهش وارد میکردم بهش اطمینان میدادم که میتونه تا هروقت که اروم بشه گریه کنه.


دوست‌نداشتم گریه یه نفر دیگرو بشینم تماشا کنم اما فکر کنم الان این بزرگ ترین‌ نیاز زین بود تا احساساتشو بروز بده . 


وقتی فین فین هاش بیشتر شد بلند شدم تا براش کرنکس بیارم اما فشاری که به دستم وارد کرد و هقی که زد کاملا بیانگر این بود که ترسوندمش .


برای اینکه ذهن آشفتشو اروم‌ کنم دستمو به صورت تر شده از اشکش رسوندمو اشکاشو پاک کردم .‌


لپای نرمش رو با انگشتام نوازش کردم و صورتشو با دستام خشک کردم ؛ انقدری اشک ریخته بود که انگشتام به دنبال رد‌ اشکاش تا زیر چونش کشیده بشه . 


برخلاف انتظارم سرشو عقب نکشید‌ و گذاشت گردنشو لمس‌کنم .


پوست لطیفش به لطف لویی ملتهب شده بود و متورم. با هر لمس سر انگشتام زین هیسی میکشید اما لبخند ریزی هم روی لباش جا خوش‌میکرد. فکر کنم قلقلکی بود‌ و با لمس‌نوک انگشتام قلقکش میومد .



پس باید روی پهلو هاشم حساس میبود‌ .. نه؟ 


برای عوض‌کردن‌ جو‌ مزخرف سنگین بینمون بی فکر‌ دستام‌ دور پهلو هاش قرار گرفت و شروع کردم به قلقلک دادنش‌. صدای خنده های ضعیف زین‌ توی اتاق پیچید و من روهم به خنده انداخت . 

انقدری خندیده بودیم که داشتم‌ دل درد‌ میگرفتم. حالا که نگاه میکردم خندیدنهای از ته دلش مثل رز میموندند .. همه چیز خوب بود تا اینکه تونی اومد‌و نذاشت من بیشتر از این غرق خنده های اون پسر بشم.

از چشمای گرد شدش معلوم بود که انتظار خنده های زین رو نداشت و طبیعتا الان باید با فین فین هاش رو به رو میشد ‌‌... اما خب دیگه من تونسته بودم بخندونمش 😌😏


نیشخندی به قیافش‌زدمو با صاف کردن صدام 

نگاهش و از روی صورت_ سرحال تر شده _ زین برداشتم.


تونی:‌ادوارد‌ میتونی ببریش و همین‌جوری به خندیدن ادامه بدید تا از نظر روحی هم ... عاا اسمت چی‌بود بیب؟ 


زین: ز -زین 


تونی : اوه‌ زین اسمه جالبیه . بله داشتم میگفتم تا از نظر روحی هم حال زین عالی بشه


داشتم توی ذهنم اسمشو تلفظ میکردم به حرفای تونی ذره ای هم اهمیت نمیدادم ؛ من توی برگه ننوشته بودم اسم بیمار چیه حالا نمیخواستم اسمشو فراموش کنم یا اشتباه بنویسمش.

تونی بعد از زدن ضربه ی ارومی به شونم و گفتن اینکه "مرخصه‌ میتونید برید" رفت بیرون. 


سرمو تکون دادم و به زین اشاره کردم که بیرون منتظرشم .


دید سوم شخص : 


بعد از پوشیدن لباس هاش بی حوصله سمت در قدم برداشت ، با دیدن هری خودشو به چهار چوب در تیکه داد و لبخند محوی زد.


 هروقت که لویی نبود هری بود ؛هری بود تا با محبت هاش شادی هاشو بهش برگردونه و قلب‌ کوچولوشو لبالب از عشق و محبت کنه.


از همه مهم تر اون بود تا وقتی لویی بهم زخم میزد نجاتش بده. 


 درسته تقصیر خودش بود وقتی لویی عصبانی بود پافشاری کرد اما اون فقط میخواست زخم های لویی رو پانسمان کنه نه چیز دیگه ای . 


اهی کشید و به سمت هری قدم برداشت انقدری خسته بود که حوصله راه رفتن نداشته باشه؛ پس طبق معمول علاقه به بغل شدنش به خجالت و ترسش دربرابر اون مرد و صدالبته افراد حاضر غلبه کرد و دستاشو برای بغل شدن باز کرد.


وقتی هری بغلش کرد دستای کوچولوشو دور گردنش حلقه کرد لپشو روی شونش گذاشت.


هری دستاشو دور کمرش و زیر زانو هاش محکم تر کرد به سمت در بیمارستان رفت؛ انقدری بقیه درگیر بودن که اون دونفرو با چشماشون قورت ندن. 

 در ماشینو باز کرد و زین رو روی صندلی گذاشت و به سمت خونه خودش گاز داد . 


زین: ما داریم .. کجا .. میریم؟ 

هری: خونه من 


زین حرفی نزد و گذاشت تا هری هرکاری که میخواد‌ باهاش بکنه .


بعد از ده دقیقه جلوی در خونه هری بودند اما نه خونه قبلش که زین دیده بود بلکه خونه دیگش‌ که فاصله زیادی با خونه ی قبلیش داشت. 


خونه سه طبقه هری نزدیک باغ گیاهی اتلانتا بود و زین میتونست صدای پرنده های باغ و بوصه ی گل هاشو به وضوح بشنوه ؛یکی از خصوصیت های اون‌خونه این بود که نزدیک به طبیعتِ محافظت شده بود‌ .


زین نگاهشو از اطراف خونه گرفت و چشمای کنجکاوش رو توی خونه گردوند ؛ خونه از اجر ساخته شده بود و برخلاف معماری قدیمیش مدرن بود و دوست‌داشتنی. 


به شدت خوابش میومد و دلش میخواست بخوابه پس پشت سر هری قدم برداشت و زمزمه کرد 


زین : میشه م ..من بخوابم؟  


هری به سمت زین برگشت و بعد از گرفتن دستش که طی این چند ساعت جزو روتین هاش شده بود به سمت اتاق طبقه بالا پا تند کرد .


اتاق فضای کوچیک ؛ پنجره ای بزرگ و هوای نسبتا خنکی داشت. دقیقا جایی که زین برای خوابیدن نیاز داشت.


هری میخواست دست زین رو ول کنه که زین بیشتر دستاشونو بهم قفل کرد و با کشیدن هری به دنبال خودش بهش فهموند که میخواد باهم بخوابن .


هری هم خسته بود ... پس چرا که نه

 یکم خوابیدن که اشکالی نداشت !!


زین روی تخت دراز کشید و هری هم کنارش ؛ هری سر زین رو به گردنش فشار داد ؛ پشتشو نوازش کرد و گذاشت نفسای ملایم زین اعصاب گردنشو تحریک کنه. 


تا وقتی که زین خوابش ببره انگشتای دستش روی بدنش در حال رفت امد بودن و حالا که خوابیوه بود ؛ بی پروا تر انگشتاش زیر پیرهنش حرکت و کمرش رو نوازش میکردن . 


لمس کردنشو با دستای محکمش دوست‌ داشت

اینکه زین پیشش انقدر‌ اروم بود رو دوست‌ داشت.

 اون هیچ وقت این آرامش رو از نایل ندیده بود اون‌ جوجه خیلی با زین فرق داشت اما بزرگ ترین فرقشون این بود که نایل یه فاک بادی بود و زین یه بیبی بوی لطیف که پیش هری خودشو رها میکرد و میذاشت هری کنترلش کنه 


هری عاشق کنترل کردن بود و زین عاشق مطیع بودن


............

بعد از خوردن اخرین تیکه تن ماهیش از هری تشکر کرد ؛ بی حوصله سرشو روی میز گذاشت و پوف کلافه ای کشید ؛ دلش برای لویی تنگ شده بود اما به شدت از دستش دلخور بود.


نمیدونست کی قراره با لویی روبه رو بشه اما میدونست همونقدر که دوست داره ببینتش همون قدرم از دیدنش فراریه 

پوف دوباره ای از تصورات ضد و نقیضش کشید و با کلافگی چشماشو روی هم‌ گذاشت .


بازم احساس درموندگی میکرد ؛ چیزی که جز به جز افکارش رو زخمی میکرد و ذهنشو به مرض خفگی میکشوند.  


هری: نظرت چیه بریم بیرون ؟ 


برعکس سوالی بودن حرفش لحنش به شدت دستوری بود ؛ زین با تکون دادن سرش به ناچار موافقت کرد و بلند شد.

 بعد از دیدن دست هری که به سمتش دراز میشد لبخند کم جونی زد و انگشتای گرمشو بین انگشتای خودش‌گیر انداخت ؛ از حسی که توی قلبش که مثل یه قلقلک شیرین بود خنده ای کرد و دست هریو محکم تر فشار داد.


سعی میکرد همپای هری قدم برداره ؛ اما هری انقدری باهاش هماهنگ راه میرفت که نیاز نبود مثل لویی دنبالش بدو عه.


هری: پیاده بریم ؟ 


زین: اوهوم 


هری: پس اینو بپوش 


کاپشن زردی که توی دستش بود رو تن زین کرد


واسه هیچ کدوم اهمیت نداشت اون تا روی زانوهاش اومده بود و واسش بلندو کمی گشاد بود .


زین تک خنده ای کرد وبرای تشکر دست هری رو بوصید .

هری هم بهش لبخند زد و به صورتش خیره موند ؛ میتونست بگه حتی ماه هم جلوی زیبایی خنده های زین کم میاره.


روی صورتش خم شد و روبه چشمای خندون زین لپشو نرم بوصید تا کمی از اون همه شیرینی کم بکنه ... اما خب نشدنی بود .


زین هم یه خنده خوشگل تحویلش داد و دست هری رو با خودش کشید تا بیرون برن و از اتلانتایی که به اغوش‌پاییز میرفت لذت ببرن .


 حال هوای اسمون روبه گریه بود و ابرها تاج سر درخت های سر به فلک کشیده بودن تا سر سبزی های روبه زرد سوخته رفتشون رو قایم بکنند.


اما این ابر ها نبودند که توی نبرد تاریکی برنده بودن ، بلکه این شهر بود که مثل روز اول درخت هاش رنگ اصلی بومش بودن و زندگی قلموی اون. 



چند دقیقه ای میشد که داشت با هری قدم میزد و به چرت ترین چیز های ممکن میخندید ؛ توی عمرش انقدر نخندیده بود و دیگه به حدی رسیده بود که حتی نگاه کردن به قیافه هری واسش خنده دار بود . 


هری: کامان بسه زیینن


زین: عااییییی اون زین نه زیین ادوارد😂😂


هری: ادوارد؟ 😂😂😂😂


زین: دکتره بهت میگفت  


هری: ااره تونی ادوارد صدام میزنه 


زین: اومم دوست داشتنیه *-*


هری: راستیی؟  


زین بعد از گاز گرفتن دماغ هری که بهش زل زده بود و با تعجب° راستی° رو‌ زمزمه میکرد اوهومی گفت 


دستی که توی دستش‌ قفل شده بود رو پشت خودش‌کشید و سعی کرد بدو عه ؛ خیلی وقت بود توی خیابونای نسیم دار آتلانتا شیطنت نکرده بود .



هری: تو داری از دست من فرار میکنی؟



زین: نوچچچ من دارم باهات فرار میکنم  


هری: دارم به‌هوشت شک میکنم لیتل دال 


زین: هیسس هرح‌ فقط بدووو 


هری: باشه باشه زییین 



زین تا جایی که‌ جون‌داشت هری رو خندوند و دنبال خودش‌کشید تا وقتی‌که جلوی‌ پله های آتلانتا هیستری سنتر رسیدند ؛ هنوزم هر دو نفس نفس میزدند و به شدت لحظه های اول می خندیدند .‌



زین بین خنده هاش به باد کنک فروشی که داشت همه بادکنک هاشو باهم ، با روبان صورتی جیغ گرهه میزد نگاه کرد. اون بادکنک های بزرگ، رنگی و گرد بودن به حدی‌که توشون باد‌کنک های رنگی کوچولو‌و‌‌ اکلیل پولک حتی عروسک... جا گرفته بود.




اونا به قدری قشنگ بودن که زین همونجا وایساد‌ و بدون خندیدن به بادکنکا زل زد. 



هری با گیجی به بادکنکا و بعد‌ به زینی‌که یهو وایساده بود و دیگه نمی خندید نگاه‌ کرد .


 چشمای درشت‌شدش روی‌باد‌کنکا در حال گردش بودن و لبای صورتیش از‌هم فاصله گرفته‌بودن پلکاش توی ابروهاش گیر‌کرده بودن و لپاش از‌ ذوق به قرمزی میزدن .


از این هم ناز تر میتونست باشه ؟


اب‌دهنشو با عجز قورت داد و روبه زین گفت


زین:دوستشون داری؟


زین مسخ شده سرشو تکون‌داد وقتی که زمزمه ریز‌ هری رو زیر گوشش شنید چشماشو بست و نفس عمیقی کشید .


هری: میتونی‌داشته باشیشون‌


و بعد روبه‌ مرد د‌ست فروش‌ که مشخص بود به _باز دید‌کنندهای موزه‌‌_بادکنک میفروخت کرد گفت : همشو میخوام‌


مرد کلاه سفیدشو عقب کشید و چند بار پلک‌زد بعد‌ با خوشحالی باد‌کنک هارو‌که تقریبا بیست و پنج تا میشدن رو رو به هری گرفت .


اما زین‌ پیشدستی‌کرد‌ و باد‌کنک هارو توی بغلش گرفت و هری‌پولشون‌حساب کرد .بادکنکا زیاد گرون‌نبودن .. نه برای هری ! اونا یه هدیه‌واسه زین‌ بودند و قطعا بی ارزش ترین‌ چیزای‌ دنیا در قبال لپ های گلگونش‌از شادی‌ و شعف .


زین بعد از لمس کردن بادکنک ها و نشون‌ دادن گوی های دفن شده زیر شادیش به هری؛ خنده ای از ته دل کرد و محکم هری رو بغل کرد که صدای ترکیدن یکی از بادکنک هارو شنید .


برخلاف تصور هری زین‌شروع کرد به خندیدن و مالیدن لپش به سینش .


زین: صدای ترکیدنشون‌خنده دارهه


هری: چرا نترکونیمشون؟؟ 


زین: چی؟؟ 


دست زین رو این بار خودش‌کشید و از پله های موزه برد بالا .روی سنگ های مرمر‌ پا به پای نسیم بی رحم می دویدن و از خندیدن های بیش از حدشون نفسشون‌ توی سینشون حبسش‌ میشد ، تا اینکه‌هری از پله استراری هایی‌که از گل و گیاه پوشیده شده بود و قدیمی‌ به نظر میومدند به‌سمت‌ پایین حرکت‌ کرد .


زین: واووو اینجا چقدر گل سبزه‌ رشد‌ کردهه


هری: درسته چون خیلی قدیمیه 


زین: دوستشون دارم :) 


سه تا پله مونده به اخر دستشو ول‌کرد و زود‌تر از زین رفت‌ پایین که اخم‌ وحشتناک‌ و چشمای لرزونشو دید ، اما قبل اینکه اون کوچولو بتونه غر بزنه و هری درسته قورتش بده دستاشو باز کرد تا بپره بقلش .


زین خنده بلندی کرد بعد از کندنه یه گل یاسی رنگ پرید بقل هری و گل رو روی موهای بلند تر شدش‌ گذاشت .


هری: وات د فاز زین‌؟ گل؟؟؟


زین: اوهوممم بهت مییاددد‌


هری: که بهم میاد؟؟


بی اراده طبق عادتش‌به باسنش اسپنکی زد که اخ گفتن زین‌ رو شنید .


اون همیشه به نایل اسپنک‌ میزد اما اون مثل زین سرخ نمیشد و صورتشو‌ زیر بادکنکا قایم نمیکرد 

بلکه با عطش ، بیشتر‌از قبل باسنشو عقب میداد برای لمس بیشتر‌


خب معلومه‌ که به هری حس‌ یه وسلیه لذت بودن‌ دست‌ میداد ! 


اما با زین‌هر چیزی که هست همچین‌حسی نداره .


بیشتر از این به مقایسش ادامه‌ نداد و بدو‌بدو سمت خیابونا رفت‌.


چراغ قرمز بود‌ و معدود‌ ماشین‌هایی منتظره سبز شدنش بودن و چند نفری هم پیاده راه می رفتن. 


هری زین رو جلوی‌ماشینا نگه داشت و به صفحه ثانیه شمار که بیست نشون میداد نگاه کرد .


هری: زین تا عدد یک‌وقت داری که بادکنک هارو بترکونیی وگرنه باختیی


زین با استرس به ماشین ها و بعد به هری نگاه کرد 

از اینکه زیر اون نگاها جلوی ماشینا شون بایسته وحشت کرده بود 

اگه حرکت‌میکردن چی‌؟ اگه میخوردن بهش چی؟ اون نمیخواست درد بکشه یا بمیره‌


هری زین که با چپ راست کردن سرش با پاهای لرزون‌ پشتش قایم شده بود رو بین‌بازوهاش کشید و گفت:


نگران نباش زینی قول میدم قبل اینکه ثانیه‌ به یک برسه کنار بکشیم خب؟ 


به تبعیت از خودش زمزمه کرد و گفت: باشه هرح ... بهت اعتماد دارم‌


با شنیدن زینی از لبای هری برای بار چندم قلبش از شادی‌ نبض های بی شمارشو به رخش کشید و سوزش خوشایندی رو حس‌کرد.



هری: شروع کنن یالاا 


زین قهقه ای زد و جلوی‌چشمه‌همه شروع کرد به ترکوندن بادکنک ها 

کار زیاد سختی نبود فقط دستاشو از دو طرف محکم به باد‌کنک ها می کوبید و میترکوندشون و

از پخش شدن اکلیل و پولک ها میخندید .



همه بادکنک ها یکی پس از دیگری با کمک هری می ترکیدن و اسمون خالی از حس رو پر از براقیت های شادی‌ پوش میکردن .


حالا همه از ماشین‌ هاشون پیاده شده‌ بودن و به زری نگاه میکردند. 

 

زوج مستی تلوتلو خوران روی کاپوت ماشین‌ نشسته بودن و یکی از اون ها هری رو تشویق میکرد و دیگری زین‌.



دختره(فیبی): یالااا پسر کوچولووو من حساب کردم تو پنج تاشو ترکوندددییی  


پسره(لئو): نهههه من شمردم فیبی .. هی تو ژاکت مشکی توو شیش تا ترکوندییییبیی فیبی؟؟؟ اون موهاش براق تر شدددههه


دختره: زر نزنننن ببین‌اون زرد پوش حتی پلکاشم پولکی شده

بین‌جر بحث اون زوج که بغل هم بودن ؛ یکی از‌دخترای نوجوانی که توی ماشین غمگین نشسته بود پیاده شد 

مشخص بود مدت زیادی گریه کرده و زیاد حالش خوب نیست ؛اما با دیدن ذوق زین‌ و قهقه های هری و ثانیه شماری که عدد یک رو خیلی وقت‌ بود رد‌کرده بود با قدم های لرزون‌ سمت اونا قدم برداشت و سعی کرد حس بدشو کنار بزنه. 


زین با دیدن دختر مو نارنجی و غمگینی که داشت بهشون نزدیک تر میشد "دختر‌ پرتغالی" ای زمزمه کرد و یکی از بادکنک هایی که ترکیده بود و توش یه تدی بر کوچولو‌ بود‌ رو سمتش گرفت. 


دختره تلخندی زد و گفت برای منه؟ 


زین: اوهوم


دختره بین هق هق هاش سمت ‌زین‌رفت و عروسک‌ رو ازش گرفت و با بغل کردن دوتاشون‌

یه بغل سه‌نفری بهشون هدیه داد.


 این بغل‌تا وقتی ادامه‌ داشت که فیبی و لئو و بقیه هم برای اون بغل‌پیش قدم شدند


 حالا این یه بغل هشت نفره بود. 



بین اون همه اغوش این‌ دستای زین بود‌ که دستای گرم هری رو طلب میکرد و دربه در دنبال نگاهش بود.


این دستاشون بود‌ که حتی بین اون همه بغل‌بهم رسیدند و قفل شدن ؛ حتی به قیمت‌ رها شدن بقیه باد‌کنک ها و بقیه بغل ها .زین لبخندی به هری زد و هری هم پلکی زد و خنده عمیق تری تحویلش داد .


وقتی از هم فاصله گرفتن زین بای بایی با بقیه کرد و هری دست زینرو گرفت و از جمعیت فاصله گرفتن .


زین با نفس نفس و صدای ارومی زمزمه کرد : خب من بردممم ما دیگه باد‌کنکی ندارییممممم 


هری: اوه پس زیینی از من جایزه میخواد‌ هوم؟ 


زین: یسس*^*


هری: خب اون چیه؟ 


زین با دیدن کابین کوچولو عه مستطیلی شکل قدیمی که برای عکس گرفتن ساخته شده بود هری رو صدا زد و با ذوق اون کابین رو نشونش داد .


قطعا دوست‌ داشت امشبُ همیشه به یاد داشته باشه .


این سری دست چپش رو هم به دست راست هری رسوند و با بیرون اوردن زبونش سعی کرد عقب عقب به سمت کاببین قدم برداره .


هری لبخندی زد و اروم اروم حرکت کرد تا یه موقع اون پریِ ظریف پخش زمین نشه و دردش بیاد 

وقتی توی کابین رفتن توش بر خلاف بیرونش تمیز تر و قابل استفاده تر به نظر میومد.


بعد از انداختن سکه توی‌ دستگاه توی‌ صورت هم زل زدن و شروع کردن به عکس گرفتن .


هری: من بلد نیستم


بی حس رو به زین گفت


زین: هریییی این خیلی اسونه فقط احمق شو 


با بالا اوردن دستای قایم شده زیر استیناش ؛ میدل فینگر و انگشت اشارشو خم راست کرد لبخند مسخره ای زد. 


 ( اسم این اکت یادم‌نیست ساری :( )  


هری: مثل خودت؟ 


زین: اوهوم


هری بعد از گند زدن به پنج تا عکس و خیره شدناش به دوربین و تکون‌ خوردناش بالاخره سر عکس شیشم دستشو دور کمر زین گذاشت و به دوربین لبخند زد 

توی عکس هفتم زین به سمت هری برگشت و اینبار اون به هری زل زد 


عکس هشتم هردو بهم زل زدن


عکس نهم صورت هری به صورت بی نقصِ ژولیده‌ی پولکی اکلیلی نزدیک تر شد 


صورت زین تکونی نخورد و فقط از اون زاویه به پلکای طلایی شده‌ی هری زل زد و تک‌ خنده ای به موهای ساتنی بهم ریختش کرد.  


عکس دهم این هری بود که جلو تر رفت و توی صورت زین خم شد ؛ زین هم با خنده فاصله رو بست و لباشو روی لبای نعنایی هری چفت کرد .


 فاصله ها به مرده ترین حالت خودشون تبدیل شدن


دستاشو که برای لمس موهاش له له میزدن رو بین تره های کثیف شدش برد و دستای هری رو روی گونه هاش حس کرد .


با احساس اشکایی که از خوشالی به سمت هری پرواز میکردن هری بوصید و بوصید و بوصید 


هری با خاطره هایی که دیگه بیشتر از این نمیتونست انکارشون کنه زین رو تا وقتی که نفسش برای ابد قط بشه بوصید.


مثل همون شبی که لویی در گوشش زمزمه کرد که پایین منتظرتم ازش خدافظی کن بیا 

با یه بغل بی نفس؛ اروم‌ زمزمه خفه ای توی گوش هری نجوا کرد .


زین: بازم ممنونم که منو به عنوان جزوی از ارامشت قبول کردی و مراقبم بودی 


 لب زد: 

 تشکر اول برای خونه ارومت بود 

دومین تشکر برای لبای گرمت و دستای همیشه قفل شده توی دستم بود

 

با هری

خجالت 

ترس

تنهایی

عجز

معنایی نداشت...



بعد از چند دقیقه که بوص های ریز روی لب های بالا و پایین هم می ذاشتن زین به حرف اومد 


زین: چه جوری نجاتم دادی؟ 


هری: هومم از لیام شنیدم لویی رفته به یه مسابقه خیابونی 


بعد از یه بوصه دیگه روی چشمای بسته زین ادامه داد 


میخواستم بیام تنبیهش کنم که به حرفم‌گوش نکرده ...چون بهش اخطار داده بودم ... حق نداره ..توی همچین ...مسابقه... هایی باشه خودشو... از مسابقات محروم‌ کنه ....

بین هر جمله صورت زین رو میبوصید و اروم براش زمزمه میکرد .


هری : و وقتی رسیدم در باز بود دیدم که لویی داره جیغ داد میکنه ، قتی اومدم داخل و دیدم به دیوار کوبیدتتو چشمات بستس ، وقتی یقتو ول کرد و قبل اینکه روی زمین بیوفتی گرفتمت .. قلبم ایستاد

لویی مست بود و عصبی ، به خاطر همین بهت حمله کرد .

زین فکشو روی شونه هری گذاشت و وقتی به پشت سرش نگاه میکرد گفت : نه مقصر خودم بودم :( 


هری: چرا زینی؟ 


لبخندی از اطمینان بخشیش زد و دستاشو توی موهاش فرو برد و ادامه داد .


زین : چون وقتی دیدم حالش بده میخواستم زخماشو واسش پانسمان کنم ؛گفت نمیخوام ازم فاصله بگیر به حرفش گوش نکردم و بهش نزدیک شدم .. اونم عصبی شد کنترلشو از دست داد .



هری تمام مدت پشت زین‌ رو نوازش میکرد تا استرس نگیره‌ و بتونه حرف بزنه

 در آخر بهش گفت که تقصیر اون‌ نبوده و نباید ناراحت باشه .


هری: اون برمیگرده مطمعن باش 


زین برای چند هزارمین بار لبخند زد ، هری اروم زیر فک زین رو نوازش کرد و خاروند و بخاطر خر خر ارومش تک خنده ای کرد. 


با هری حتی غمگین اور ترین موضوع ها به ساده ترین خاطرات گم شده تبدیل میشدند.‌


💛https://t.me/BiChatBot?start=sc-54526-XjWgBaw☘️


ششلامم ششلاامم من برگششتم فکر‌ کردید لونا بدون خدافزی میره؟؟؟ نااااناا لونا رفته بود برک تایم خوش‌ بگذرونه ** هیهیهح 

خیلیی از همتون ممنونم‌ نمیدونم چی بگم اما فکرشم نمیکردم متوجه بشید توی‌ چنل نیستم اما شدید و من نمیدونم چه جوری وصف کنم اهمیت دادن هاتون چه شکلی خوشحالم میکرد :) میخواستم قلبم پرت کنم سمتتون دونه دونه بوصتون کنه

 واسه همه منیپ ها دل‌جویی ها ناشناسا احوال پرسی هاتون ممنونم‌:) 

نمیدونم چی بگم شما خانواده منید من هرجا که برم‌بازم برمی‌گردم توی بخل شما جایی که بهش تعلق دارم جایی که توش خاطره دارم دارم .سعی میکنم پیشرفت کنم تا ازم راضی باشید 💙💋

تا اینجا هر کم کاستی داشته قلمم داستانام ازتون معذرت میخام دارم سعی میکنم قوی ترش بکنم ایده های جدید تری بدم💙

خلب لونا همیشه برای شماست حتی اگه یه روزم نباشه نفس نکشه بدونید قلبشو جا گذاشته برای شما با اشک های تموم نشدنی که روی تیکه های زرد قرمز خلبش تر کرده ازتون جدا شده :) 

در اخر نمیدونم‌میخونید یا نه اما من این مدت که نبودم هرچند کم بود یاد گرفتم به اشتباهام احترام بزارم به انتخاب های بعدی م دقت کنم :) 

امید وارم از این پارت لذت ببرید زری شیپرا خوشال بشند که ارزوی قلم لونا همینه

دست شکستمم برای شما 💙💋

ناشناساتون احتمالا نزارم فقط دلم‌ هنوزم میس تونه میخام بیاید بگید حالتون چه طوره باهام حرف بزنید نظر فدای سرتون✨

Ls××

Report Page