..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۱۳

💫🌸 ختر حاج آقا🌸💫


نگاهمو دوخته بودم جای دیگه ای تا چشم تو چشم نشیم.

چند دقیقه ای ساکت و بی حرف رو به روی هم نشسته بودیم.

دست من روی میز کوچیک بود و اونم با احتیاط باند رو دورش میپیچوند.

تا اینکه بالاخره گفت:

-تا کی میخوای با من اینطوری رفتار کنی!؟ هان!؟ تا کی میخوای تو صورتم نگاه نکنی و باهام حرف نزنی!؟

چیزی نگفتم.اونقدری ازش دلگیر بودم که حتی نخوام ببینمش.

همونطور که باند رو آهسته دور دستم می چرخوند جوری که فقط صداش به گوش خودم و خودش برسه گفت:

-من یه لحظه عصبی شدم.اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم.تو که دیگه منو بهتر میشناسی یاسمن....باهمه خونسردیم گاهی اختیارم از دستم در میره...

پوزخند زدم.پوزخندی که خیلی به مذاقش خوش نیومد.چون با کلافه و خستگی سری تکون داد و بعد گفت:

-قبول کن تقصیر خودت بود.چقدر ازت خواستم حرف نزنیم تا وقتی که بریم خونه....جای بحث تو محضر نبود.تو خونه بود!

چه چرت و پرتهایی میشنیدم ازش! چای بحث! من اصلا باهاش بحث نکروه بودم اون بود که با یکی دو سوال من بهم ریخت و شروع کرد....

اون بود که حلقه اش رو دستش نکرد....

اونوقت دنبال مقصر میگشت و جالب اینچا بکد که منو مقصر میدونست.


نامحسوس و از گوشه چشم دوباره دستهاشو نگاه کردم.

نه....بازم خبری از حلقه نبود.من مطمئنم این ذره ای براش اهمیت نداره.اگه داشت که الان حلقه اش سر جاش بود.

چسبی روی تیکه ی آخر باند زد که باز نشه.کارش تموم شده بودم خواستم دستمو پس بکشم که اجازه نداد و تو دست خودش نگهش داشت و بعد گفت:

-یاسمن !؟

واسه رفتن سماجت نشون ندادم اما نگاهش هم نکردم.با مکث گفت:

- به من نگاه کن...

کلافه سرمو به سمتش چرخوندم و بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.

یکم ژولیده بود.خلاف همیشه!

چشماش هم سرخ بودن و قیافه اش عبوس و درهم.اصلا چه اهمیت نداشت.

زل زد تو چشمام و گفت:

-میخوام بیای خونه....

با خشم و بدون اینکه اجازه بدم صدام بالا بره گفتم:

-بیام‌خونه!؟

سرشو تکون داد و گفت:

-آره مبخوای بیای حونه و این قهره مسخره رو تمومش کنی

هه! میگفت قهر مسخره! اصلا از نظر اون همه چیز من مسخره است.

با تحکم‌گفتم:

-من....باتو..هیچ جایی نمیام.میفهمی!؟

عبوستر شد و گفت:

-یعنی چی!؟

-یعنی همین که شنیدی....

از حالت متعجب صورتش مشخص بود انتظار نداشت این دعوا بیشتر از چند ساعت طول بکشه ولی این بیشتر از یه دعوا بود.

-تو چت شده یاسمن!؟؟؟

-من چیزیم نشده اونی که یه چیزش شده تویی.حالاهم دستمو ول کن...دیدنت اذیتم میکنه!

دستمو به زور از تو دستش بیرون کشیدم و بعد بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه تا دوباره به مامان کمک کنم.

یلدا درحالی که اهورارو تو بغل گرفته بود اومد پیشم و گفت:

-تو که دستت آسیب دیده نمیتونی کاری کنی....اهورارو بغل بگیر من به خاله فاطمه کمک میکنم.

اهورارو از یلدا گرفتم و بردمش تو خونه چرخوندمش.ایمان هم چون از من و همصحبت شدن با من مایوس شد از خونه زد بیرون و مثل بقیه رفت تو حیاط...

ناراحت آه عمیقی کشیدم.من نمیخواستم اینطوری بشه اما شد.شد چون اون همیشه تو همچین مواقعی مثل دیکتاتورها رفتار میکرد.

 دستمو نوازشوار رو کمرم اهورا کشیدم و سعی کردم واسه چند لحظه هم که شده بهش فکر نکنم.

چند دقیقه بعد هممون توی حیاط جمع شدیم.آقایون بجز حاج بابا و عمو رحمان دور منقل جمع شده بودن.

وقتی میگم آقایون یعنی باید به جمع بهزاد و پدرش رو هم اضاف کرد.شوهر خاله ای با روحیه ی کاملا شاد و جوون!

در واقع اینبار پدر کو ندارد نشان از پسر!

پدر بهزاد درحالی که کبابهارو باد میزد گفت:

-آقایون خانمها سکوت رو رعایت کنید که میخوام یه اهنگ ناب براتون بخونم.به افتخار عروس و دوماد....

اون میگفت و پسرش بهزاد سوت و کل و هورا می کشید.و ثانیه ای هم نه خسته میشدن و نه از مسخره بازی درآوردن کوتاه میومدن.بمب روحیه بودن دیگه کاریشونم نمیشد کرد!

ما ساکت مونیدم اون شروع کرد با صدای بلند آواز خوندن خاله هم بیشتر از بقیه هرهر میخندید و کیف میکرد.

خوشبحالشون! این پدر و پسر و حتی خاله همیشه جو خونشون آدمو به حسرت مینداخت بس که خو ب و شاد و باحال و مسخره بودن!

پایه و گرم!

عمه خندید وبعد دستشو رو پای خاله گذاشت و گفت:

-وای خوشبحالت عزیزم.آدم یه شوهر و به پسر اینجوری داشته باشه دیگه تا آخر عمرش غم و غصه نمیخوره.اصلا حالا میفهمم چرا هربار که میبینمت ماشالله ماشالله از دفعه قبلیت سرحالتر و خشوگلتر و جوون تری!

اونا خندیدن و من با منتهای دلخوری ازهمون دور چشم دوختم به دستهای خالی ایمان و صورت پکرش.

کنار امیرحسین ایستاده بود و هرازگاهی با بی میلی سیخونکی به کبابها میزد.

قبل از اینکه متوجه ام بشه رومو ازش برگردوندم و خودمو با خوردن اون چای زعفرونی خوش رنگ سرگرم کردم...

Report Page