......

......

پارت ۲۵۶ الی ۲۶۲

#پارت_۲۵۶



صدای اذان مغرب توی خونه پیچیده بود،قطرات بارون روی ناودون حیاط پشتی،آهنگ زیبای خونه ی گرم محمود و به نمایش گذاشته بود.دستی به روسری ام کشیدم،بعد از آبی که به صورتم زدم راهی شدم برم تا ببینم محمود چه کاری باهام داره.

چند قدمی بر نداشته بودم که یکهو صدای زنگ آیفون بلند شد!مطمئنا مهمون های امشب سر رسیده بودن اما چه بد موقع!کاش دیرتر می اومدن تا من سر از حرف های زیر زیرکی این زن و شوهر در می آوردم.

_عزیزم بی زحمت در و باز کن مهمونا رسیدن!

با تکون دادن سرم چشم ارومی گفتم،با شونه ای آویزون و لب هایی آویزون تر به سمت در رفتم.

تا رسیدن مهمون ها سعی داشتم حواسم و پرت کنم،خیره قاب عکس بزرگ روی دیوار بودم،جنگل بود،چقدر شبیه شهرهای شمال بود،جایی که هیچوقت نرفته و ندیده بودم!همون جایی که شهرام قول داده بود روزی منو ببره.

دست از حسرت هایی که گاهی مثل خوره قصد سرکوب کردن ارامشم رو داشتن،برداشتم!

تقه ای به درب سالن وارد شد!نفس عمیقی کشیدم،گره ی روسری ام و کمی سفت تر کردم.تو این مدت عادت کرده بودم به کارگری تو خونه ی مردم،پس از اون خجالت سابق خبری نبود.

با لطافت درب سالن و باز کردم،اما دیدن چهره ی آشنای پشت در خطی به اراده ام کشید،اراده ای که باعث میشد حسرت ها و نداشته هام رو به فال نیک بگیرم تا ارامشم بهم نریزه.

غرق نگاه بلوطی اش بودم،بوی عطرش مستم کرد،عطری بود که وقتی توی کنارم دراز‌ می کشید،ریه هام و از بوش پر می کردم.

اما حالا فرسخ ها باهام فاصله داره.

_وای فرشته جون خوش اومدی!

پریسا خانم به موقع رسیده بود.کم مونده بود جلو زن شهرام رسوا بشم.نگاه متعجب و سوالی شهرام رو نادیده گرفتم.دیر و زود می فهمید چرا اینجام؟

هیچ علاقه ای به دیدن و انالیز کردن زنش نداشتم.

طپش های قلبم روی لرزش دست هام و سرخی گونه هام اثر گذاشته بود،به آشپزخونه پناه بردم،جای خوبی بود تا نفس های پر صدا و عمیق بکشم،

با هر نفس عمیقی که می کشیدم،قطره اشکی از کنج چشم هام جاری میشد‌

بارها و بارها با خودم هجی کردم " اگه اون اتفاق لعنتی نمیوفتاد،من الان کجا بودم؟"

به جوابی نرسیدم چون پریسا خانم صدام زد نوشیدنی برای پذیرایی ببرم!

راحت نبودم،نه از کار کردن!بلکه از نگاه های پر سوال شهرام که مسلما انتظار دیدنم رو تو خونه ی رفیقش برای کارگری نداشت.

نفس حبس شده ام و به سختی رها کردم،با سر انگشت اشک هام و پاک کردم!بغض تلخی گلوم و آزار میداد،بد موقعی بود که حضور شهرام حقیقتم رو به یادم اورد.


#پارت_۲۵۷



پشت به دیوار آشپزخونه تکیه دادم!نفس عمیقی از ته دل کشیدم تا بتونم روی اشک های بی اختیارم مسلط بشم.با خودم نجوا کردم "نیاز تو برای درست کردن آینده ات و رسیدن به آرزوهات نباید سست وا بدی، کسی توی این جمع جز شهرام نمیدونه تو کی بودی و کی هستی،مسلما اونم برای حفظ ابرو حرفی نمیزنه"

جمله ی محکمی بود که مقتدر تر از قبل،گذشته ام و به دست فراموشی بسپارم،مهم نبود شهرام و با کی و کجا دیدم،مهم کار و آرامشم بود که به لطف و تلاش الناز به دست آورده بودم.

کنار زدم تمام ارزوهایی که ناکام دفن کرده بودم،مژه های خیسم رو پاک کردم،سینی شربت و دست گرفتم تا برای پذیرایی برم که یکهو تو سینه ی ستبری فرو رفتم که قبلا متکای زیر سرم بود،

نگاهش نکردم تا بهم بریزم:

_ببخشید ندیدمتون!

اروم زمزمه کرد:

_تو اینجا چکار میکنی؟

تای ابروم و دادم بالا،خیره به شربت های توی سینی بودم:

_به شما ارتباطی داره؟شوهرمی،پدرمی،برادرمی،کی هستی که به خودت اجازه پرسیدن این سوال و میدی،بهتره بری بشینی سرجات تا ازت پذیرایی بشه،برو تا زنت دنبالت راه نیوفتاده و انگ هرزگی رو هم تو این خونه بهم نزدن!

کلافه یقه مو توی دستش گرفت:

_بهت میگم اینجا چه غلطی میکنی؟

صبرم لبریز شد،خیره توی چشم هاش شدم:

_دستت و غلاف کن؛کور که نیستی،تو این خونه دارم کار میکنم تا از تن فروشی در امان باشم،کلفتی رو بعنوان کار انتخاب کردم!اگه سوالات تموم شد بکش کنار میخوام رد شم.

دست هاش شل شد،مبهوت نگاهم می کرد،بی تفاوت از کنارش رد شدم،سینی شربت و که جلوی زن شهرام گرفتم با اکراه نگاهم کرد،اهمیتی ندادم!

طولی نکشید که شهرام برگشت به سالن،منتظر موندم تا بشینه و سینی رو جلوش دراز کنم.

بدون نگاه کردن بهم با اخمی که بین ابروهاش بود لب زد:

_ممنون میل ندارم!

به آشپزخونه برگشتم،صدای قهقه خنده های زن شهرام گوشم رو آزار می داد،بی شک امشب قصد جونم رو داشت،تا حد ممکن سعی می کردم بی تفاوت رد بشم.

موقع چیدن میز،کم از شهرام دلبری نکرد،مالیدن رون شهرام و بوسه های ریزی که روی گونه اش می کاشت،تیر خطایی بود که به قلبم نمی خورد بلکه تنفرم رو بیشتر می کرد.

کجا بود اون شهرام غیرتی و مادرش که از کاه کوه می ساخت.شاید تمام سخت گیری ها و غیرت های الکی برای من بود.

بالاخره اون شب با تمام تلخی ها و مرگ رویاهای من تموم شد،خداحافظی گرم و طولانی دو خونواده تموم شد و لحظه ای رسید که باید سراغ محمود می رفتم تا جویا بشم چکاری باهام داره.


#پارت_۲۵۸



درحالی که انگشت هام و بهم قلاب کرده بودم،روبروی محمودی ایستاده بودم که از کلافگی مدام دست بین موهاش می برد.منتظر خیره به لب هاش بودم،هرازگاهی نگاهی از سر شرمندگی به چشم های منتظرم می کرد.کار امروزم سنگین بود،دلم می خواست زودتر به خونه برگردم و لباس های خیس عرقم رو از تنم بکنم،استراحت کنم اما کنجکاوی اجازه نمی داد از خیر این انتظار بگذرم!

_شاید پیشنهادم درست نباشه چون تو به ما اعتماد کردی و اومدی خونمون.ولی دروغ چرا،روز اول به نیت همین موضوع بهت پیشنهاد کار توی خونه خودم رو دادم!که بیایی و بری،اعتماد کنی به اینکه ما بد نیستیم.فکر کنم دیگه وقتشه پیشنهادم رو بگم تا بتونی روش فکر کنی،قبول کنی یا نکنی قول مردونه میدم کسی نه ملامتت کنه نه حتی به روت بیاره!

صدای محمود تلنگری بود تا به خودم بیام،کنجکاو تر از قبل،بهش زل زدم.

لبم رو به دندون گرفتم،بعد از نفس عمیقی که کشید بالاخره لب زد:

_فکر کنم پریسا بهت گفته ما بچه دار نمیشیم.مشکلم از پریسات!

پشتم لرزید،حرف های پریسا خانم مثل نواری برام تداعی شد " چندبار گفتم یکی و صیغه کن بچه رو به دنیا آورد بعد بره"

منتظر بودم تا پیشنهاد صیغه بده تا سقف اتاق و روی سرش بریزم.گر گرفته بودم.گره ای عمیق بین ابروهام انداختم.

دستی به صورتش کشید،معلوم بود گفتنش براش سخته،اما ادامه داد:

_خیلی تحقیق کردم،اگه راضی باشی رحم تو به ما اجاره بدی؛گفتن این واژه ها برام سخته اما پریسا زیر بار نرفت تا خودش بهت بگه.نمی دونم چرا!

بهرحال رحم تو به مدت ۹ماه به ما اجاره میدی،در قبالش پول هنگفتی می گیری،اونم موقعی که آزمایش بارداری مثبت باشه.

طی این مدت تمام مخارجت با ما هست،نمی خواد کار کنی.

همین!

دهن باز کردم که اجازه نداد:

_فکراتو بکن.کار خلاف شرع و ناپسندی نیست،دست نامحرمی بهت نمی خوره،حتی می تونی تحقیق کنی.اینو فهمیدم که دختری هستی با اعتقادات قوی،برای همین ما هم بهت اعتماد کردیم بچه مون توی شکمت باشه.

سرم گیج می رفت،اما خودم و کنترل کردم.بدون خداحافظی از خونه زدم بیرون!هوایی برای نفس کشیدن حس نمی کردم.بدنم داغ بود از شنیدن واژه هایی که مثل پتک توی سرم کوبیده میشد.جواب من نه بود،دلیلی نداشت وارد بازی احساس بشم.


#پارت_۲۵۹


_چی میگی واسه خودت الناز؟اصلا خودت می فهمی؟میگم نمی خوام خودم و درگیر کنم.خواهشا دیگه راجع بهش صحبت نکن.میلی به شنیدن صحبت هات ندارم،شاید به قول خودت به نفع من داری حرف میزنی درست،ولی حس منم بفهم!

غلتی توی جام زدم،پتو رو روی سرم کشیدم.

پا تو خونه نذاشته بودم پیشنهاد محمود رو به الناز گفته بودم،اصرار داشت قبول کنم،مدام گوش زد می کرد " پول و بچسب،احساس چیه؟"

شاید الناز می تونست خودش رو کنترل کنه،ولی من در خودم همچین قدرتی رو نمیدیدم.هر‌چند اطلاعی راجع به رحم اجاره ای نداشتم اما،مرغ من در برابر اصرار های الناز یک پا داشت،تااینکه صبر الناز سراومد،عصبی‌پتو رو از روی سرم کشید با شتاب به کناری پرت کرد.یقه لباسم و توی دستش گرفت:

_پول زیاد میدونی چقده؟یعنی اینکه بعدش نیازی نیست کارگری کنی،پول هنگفت میدونی چیه؟یعنی به راحتی خانم خودت بشی،گور پدر احساس و علاقه به بچه،مگه اونایی که بچه دارن و سقط میکنن یا بچه دارن و میفروشن دل ندارن؟فقط تو دل داری که واسه بچه مردم دایه عزیز تر از مادر بشی؟اسمش روشه،رحم اجاره ای!

یعنی وظیفه ات نگهداری جنین ی خونواده دیگه است،درک نمیکنم این چه ربطی به بازی احساس داره،کم شعار بده نیاز،باشه؟

به قدری صداش بلند بود و یقه ام و فشار میداد که لحظه ای ترسیدم،این روی الناز و ندیده بودم.

پرخاشگر و ظالم!نکنه دل سیاه حاجی روش تاثیر گذاشته؟

وای بر من، از هرچی که می ترسیدم داره سرم میاد.الناز وحشتم رو دید برای همین سرافکنده کنار کشید،نفسی تازه کردم:

_حق با توا،اما من جنبه این چیزا رو ندارم.

با لبی کج از نفرت لب زد:

_لابلای افکار مسخره ات اینو هرشب تکرار کن "شاید فردا النازی نباشه"

اونموقع میخوایی چکار کنی؟نمیگم دست و پا چلفتی هستی،نه!

فقط زیادی ساده تشریف داری و نابجا از دلت کار می کشی.

تازگیا عصبی و پرخاشگر شده بوداز طرفی هم آروم و کم حرف.همه این اخلاق های جدید الناز و زدم به پای رابطه های اجباری که با حاجی داره.


#پارت_۲۶۰


عادت کرده بودم صبح زود بیدار بشم،چشم هام و که باز کردم خبری از الناز نبود.دوساعت وقت داشتم تا سرکارم حاضر بشم،دل و زدم به دریا!زیر نم نم بارون راه می رفتم،حس خوب زندگی رو با خوردن قطرات ریز بارون به صورتم حس می کردم،این مدت روزهای شیرینی رو تجربه کرده بودم که هیچوقت خونه حاجی تجربه نکرده بودم.

تو عالم خودم بودم.آسودگی هایی که این چند وقت نصیبم شده بود رو سبک سنگین می کردم که با کشیده شدن چادرم هین پرصدایی کشیدم.

وحشت زده به عقب نگاه کردم،چون کوچه خلوت بود بدنم از شدت ترس می لرزید.

شهرام بود که عصبی و با گره ای عمیق بین ابروهاش ایستاده بود،دندون هام و بهم ساییدم:

_چخبرته اول صبحی؟

بازوم و اسیر دست های مردونه اش کرد:

_چرا آزارم میدی؟تا کی باید دربدر دنبالت بگردم بهت ثابت کنم دوستت دارم،چندبار باید بگم غلط کردم در موردت اشتباه کردم؟

با تنفر بازوم و از توی دستش بیرون کشیدم.قدمی به عقب برداشتم.منفور نگاهش کردم:

_ی زمانی اسمت بعنوان شوهر روی من بود.اجازه داشتی حتی به حریم زیر لباسمم دست بزنی.الان صنمی نداریم،ضمنا خجالت بکش زن داری اما واسه یکی دیگه دم تکون میدی؟

از کی تاحالا پسر حاج مسلم اینقدر بی غیرت و بی حیا شده؟

صداش و برد بالا:

_بس کن،بعد از تو ازدواج کردم درست،به خواست مادرم بود اما طلاقش دادم!

قدمی به جلو برداشت.

از اینهمه نزدیکی با شهرام احساس خطر می کردم.بیان کردن طلاق دادن زنش دروغ بزرگی تا بتونه بهم نزدیک بشه.

خبر نداشت خیلی وقته روی حضور بی وجودش توی قلبم خاک ریخته و حتی فاتحه ام خوندم.


#پارت_۲۶۰


عادت کرده بودم صبح زود بیدار بشم،چشم هام و که باز کردم خبری از الناز نبود.بعید بود اینوقت صبح الناز خونه نباشه،شونه ای بالا انداختم معلوم نیست چه کاری انجام میده!دوساعت وقت داشتم تا سرکارم حاضر بشم،دل و زدم به دریا!احتیاج به کمی تنفس آزاد داشتم،

از وقتی سرکار میرفتم دیگه اون ادم بی پول نبودم،دستم توی جیب خودم بود و این خوشحالم می کرد.زیر نم نم بارون راه می رفتم،حس خوب زندگی رو با خوردن قطرات ریز بارون به صورتم حس می کردم،این مدت روزهای شیرینی رو تجربه کرده بودم که هیچوقت خونه حاجی تجربه نکرده بودم.

تو عالم خودم بودم.

مرور می کردم روزهایی که چقدر سخت گذشت،روزهایی که دعا می کردم هیچوقت شب نشه چون جایی برای خوابیدن نداشتم،آسودگی هایی که این چند وقت نصیبم شده بود رو سبک سنگین می کردم که با کشیده شدن چادرم هین پرصدایی کشیدم.

وحشت زده به عقب نگاه کردم،چون کوچه خلوت بود بدنم از شدت ترس می لرزید.

شهرام بود که عصبی و با گره ای عمیق بین ابروهاش ایستاده بود،دندون هام و بهم ساییدم:

_چخبرته اول صبحی؟

بازوم و اسیر دست مردونه اش کرد:

_چرا آزارم میدی؟تا کی باید دربدر دنبالت بگردم بهت ثابت کنم دوستت دارم،چندبار باید بگم غلط کردم در موردت اشتباه کردم؟

با تنفر بازوم و از توی دستش بیرون کشیدم.قدمی به عقب برداشتم.منفور نگاهش کردم:

_ی زمانی اسمت بعنوان شوهر روی من بود.اجازه داشتی حتی به حریم زیر لباسمم دست بزنی.الان صنمی نداریم،ضمنا خجالت بکش زن داری اما واسه یکی دیگه دم تکون میدی؟

از کی تاحالا پسر حاج مسلم اینقدر بی غیرت و بی حیا شده؟

صداش و برد بالا:

_بس کن،بعد از تو ازدواج کردم درست،به خواست مادرم بود اما طلاقش دادم!

قدمی به جلو برداشت.

از اینهمه نزدیکی با شهرام احساس خطر می کردم.بیان کردن طلاق دادن زنش دروغ بزرگی بود تا بتونه بهم نزدیک بشه.اما باور نکردم،دلیلی نداشت خودم و قاطی حرف های شهرام کنم.

خبر نداشت خیلی وقته روی حضور بی وجودش توی قلبم خاک ریخته و حتی فاتحه ام خوندم.

گام بلند به عقب برداشتم:

_متنفرم ازت بهم نزدیک نشو،باشه؟

مرد بودنت و واسه یکی دیگه نشون بده،به من که خوب ثابت کردی چقد مردی.

چشم هاش رنگ خون گرفت:

_نذار برم به محمود بگم تو چه نسبتی با من داشتی!

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم:

_مهم نیست.جا واسه کار کردن زیاده،مخصوص ادمی که نخواد هرزگی کنه.توام بهتره تور تو جای دیگه پهن کنی.دیگه ام مزاحمم نشو.

به سرعت ازش فاصله گرفتم و با قدم هایی تند شروع کردم به راه رفتن.من نمیخواستم کارم و از دست بدم،مخصوصا جایی که مطمئن بود،زن و مردی بودن بی آزار و خاکی!

وقتش بود روی حرف های الناز فکر کنم،حق با اون بود،اینهمه آدم بچه ای که مال خودشونه رو می فروشن من چرا دل به بچه ای بدم که میدونم مال من نیست و فقط رحمم رو اجاره میدم.راست می‌گفت پول هنگفتی بهم می رسید تا دیگه کار نکنم،خانم خودم باشم.


#پارت_۲۶۱



با خودم حرف میزدم،فقط ۹ ماه سختی بکشم اونوقت دیگه هیچوقت لازم نیست تو خونه های مردم کار کنم،اون موقع امنیت دارم،با عزمی راسخ خودم رو به خیابون رسوندم تا به محمود خبر موافقتم رو اعلام کنم.

از شانس لعنتی من تاکسی نمیومد،نگاهی به ساعت انداختم هنوز وقت داشتم،پس ترجیح دادم به جای خودخوری،قسمتی از مسیر و پیاده طی کنم.

نیم ساعتی پیاده روی کردم،کمی مکث کردم تا بتونم تاکسی پیدا کنم،نگاهم خیره به خیابون بود.صدای نیاز گفتن های فردی باعث میشد نگاهی کلی به اطراف بندازم.در کمال ناباوری شهریار و دیدم.ژولیده،با لباسی مندرس و ریش و سبیل بلند‌.اون طرف خیابون ایستاده و با التماس صدام میزد.چه صبحی بود خدایا؟چه حکمتی بود که از اول بسم الله روز، مصیبت های زندگی ام رو ببینم.

_نیاز حلالم کن!

با اخم نگاهش کردم،چندش وار لبم رو کج کرده سری از تاسف تکون دادم.

با کمک دست هاش شروع کرد به حرکت دادن ویلچرش!

خیابون خلوت بود چون به سادگی میشد صداها رو تشخیص داد:

_حلالم کن نیاز.

گریه می کرد،شهریار، کوه غرور،مرد محکمی که به راحتی منو درهم شکست اشک می ریخت و طلب حلالیت می کرد.

اما چجوری ببخشم؟از کجا ببخشم؟

من‌ غلط زیادی کرده بودم درست،اما چرا شهریار جار بزنه؟

نه امکان نداشت ببخشم، کم بدبختی نکشیده بودم که حالا راحت ببخشم.

خیره به حرکات شهریار بودم،بی اراده اشک می ریخت و با ویلچرش به سمتم میومد.

ازش رو برگردوندم،پشت بهش کردم و ترجیح دادم قبل از اینکه بهم برسه دور بشم.

با صدای مهیبی که بلند شد در حد یک چشم بر هم زدن صدای شهریار محو شد،تصورم این بود لابد از همون اول اشتباه دیدم.

شاید توهم بوده،اما...

راننده ای که توی سرش میزد!

سریع برگشتم،

هیاهوی مردم!

ناباورانه صحنه ی روبروم رو نگاه می کردم،مغزم فرمان حرکت نمیداد.یعنی به همین راحتی تموم شد؟

تاوان بی آبرویی یک دختر اینجوری تموم شد؟شهریار زیر لاستیک ماشین گیر کرده و خون آسفالت رو گرفته بود.ناباور نگاهش می کردم،لرزه به بدنم افتاده بود،شاید عذاب وجدان داشتم.همیشه انتظار این روز و می کشیدم اما نه با دیدن مرگش،دوست داشتم ذره ذره اب شدنش رو ببینم نه اینکه اینجوری با خفت دنبالم زار بزنه و بعد به ابدیت بپیونده.

به دلم نگاه کردم،ببخشم؟

پاهام یارای رفتن به جلو رو نمی داد،آب دهانم رو به سختی قورت دادم!

سست ایستاده و در هم له شدن جسم شهریار رو به تماشا نشسته بودم.

حکمت دیدن شهریار اول صبح همین بود،با چشم های خودم ببینم که هستی اش برباد رفت.

در تکاپوی حلالیت گرفتن جون داد!

اما حکمت دیدن شهرام چی بود؟


#پارت_۲۶۲



زمان زیادی نگذشت که جسد غرق به جون شهریار و توی کیسه ای انداختن و سوار بر ماشینی که شبیه امبولانس بود کردن.تموم شد!پرونده ی سیاه شهریار تا به ابد بسته موند اما یادگاری که ازش مونده بود چیزی نبود جز ننگ هرزگی که به پیشونی ام زدن.

رفته رفته جمعیت پراکنده شدن و هیاهو خوابید،با نگاه بی فروغم تنها خیره به ماشین حمل جنازه ی شهریار بودم و با چشم هام بدرقه اش کردم.بی کس و کار تر از این حرف ها بود که کسی پیدا بشه دفنش کنه،مسلما مثل آدمی غریب گوشه ای از قبرستون به خاک می سپارنش،آه از این دنیای نامرد!

ماشین دور شد،تک و تنها همون جا ایستاده بودم،پاهام یارای رفتن نمی داد،دلم درد گرفته بود از دیدن صحنه ی تلخی که شهریار رو با اون وضع اسفناک دیدم.

مدام صداش توی گوشم می پیچید " نیاز حلالم کن "

بین دوراهی بخشیدن و نبخشیدن گیر کرده بودم.مادرم اینهمه سنگ دلی رو بهم یاد نداده بود.از هر گوشه ای نگاه کردم شهریار هم درگیر هوس بازی حاجی شده بود.

بچه بود که بی مادر شد،نیتش انتقام بود اما چرا من؟

چادرم از سرم افتاد،با صدایی بلند فریاد زدم "حلالت کردم " امید داشتم شهریار صدام و که میون همهمه ی ماشین های در حال رفت و امد پیچیده بود رو بشنوه!

به حد کافی تاوان داده بود،دلم به رحم اومد! با بخشیدنش انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد.

با انداختن صدقه،بی رمق راه برگشت به خونه رو در پیش گرفتم.حس و حالی برای کار کردن نداشتم.

چادرم روی دوشم، تلو تلو خوران قدم بر می داشتم. یکباره ماشینی جلوی پام ترمز کرد.

بیخیال راهم رو ادامه دادم.

_می بینم هنوز زنده ای و آواره کوچه خیابون!برام اهمیتی نداره چون خودت این راه و انتخاب کردی،امیدوارم یادت نرفته باشه!

زانو هام می لرزید.چه وقت دیدن حاجی بود!اونهم بعد مدت طولانی توی این روز نحس.

نفس عمیقی کشیدم تا نشکنم.برنگشتم نگاهش کنم،دلیلی نداشت خیره توی چشم های مرد هوس بازی بشم که از پدر بودن فقط اسمش رو به یدک می کشید.

حرف هاش و بی جواب گذاشتم،قدم برداشتم راهم رو ادامه بدم که ادامه داد:

_حیف تو موقعیتی دیدمت که نمی تونم زیر ماشین بگیرمت تا بمیری و مردنت رو به چشم ببینم.

بی طاقت برگشتم،حضور الناز کنار حاجی آزارم می داد.توجهی نکردم و خطاب به حاجی لب زدم:

_همین چند دقیقه پیش دیدم شهریار مرد،دقیقا وقتی داشت حلالیت می طلبید.ارزوی مرگ منو داری؟

نمی بینی!به هزار و یک دلیل.

پوزخندی زدم:

_انگار منتظر بودی دورت خلوت بشه تا با همسن دخترت روهم بریزی.الحق که ذاتت خرابه.فقط اون تسبیح توی دستت و نمازی که می خونی بهت لقب انسان رو داده.

حاجی مثل اسفند روی آتیش به سمتم قدم برداشت که فورا الناز از ماشین پایین پرید:

_ول کن عزیزم.

به سرعت بازوی حاجی رو کشید و آخی پر از درد سر داد.رنگ و رخسارش بیش از حد زرد بود.

حاجی کوتاه اومد.نگاهی سوالی به الناز کرد:

_خوبی؟

با تمام نفرت آب دهنم رو پرت کردم سمت حاجی:

_دیر نیست روزی که ببینم به پام افتادی حلالیت بطلبی.شهریار و بخشیدم اما یک درصد فکر نکن اون روز برسه و من حلالت کنم.

از حق خودم بگذرم محاله از حق دل شکسته ام بگذرم.

الناز چشم و ابرویی به سمتم اومد،حاجی نگاه پر تعجبش رو بهم دوخت،بعید می دونست روزی برسه که دختر توسری خورش اینقدر جرات پیدا کنه و جواب محکمی بهش بده.

Report Page