...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۱۲

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


بابا کیسه های حاوی گوشت رو گذاشت رو اپن و بعد کتش رو از تن درآورد و رفت سمت سرویس تا دستاشو بشوره و آماده ی به سیخ کشیدن کبابها بشه.

اهورارو بغل گرفته بودم و تو اتاق قدم میزدم که یلدا با شیشه شیر پر شده از آشپزخونه بیرون اومد و بعد گفت:

-خسته شدی یاسی! بده من بغلش کنم شیرش رو بدم!

لپ اهورا رو ماچ آبدار کردم و بعد گفتم:

-اصلا هم خسته ام نکرده! خیلی هم پسر دوست داشتنی و عزیزیه! عشق عمه اش هست!

یلدا شیشه رو تو دستش تکون تکون داد و بعد گفت:

-آره...این گل پسر خیلی دوست داشتنی ولی نه تا وقتی که گشنگیش شروع بشه.

رو مبل نشست تا من بچه رو بزارم بغلش که بتونه بهش شیرش رو بده.

اهورارو بهش دادم و بعد یه گوشه رو مبل کز کردم.

من حتی وقتی اهوراروهم تو تمام فضای خونه می چرخوندم هم به ایمان فکر میکردم.

ایمانی که بازم دست روی من بلند کرده بود.

ایمانی که بجای یه توضیح کامل و درست و حسابی متوسل شده بود یه زور بازوش!

مامان که ظاهرا برای چندمین بار صدام زده بود، وقتی سرم رو به سمتش چرخوندم متعجب گفت:

-حواست کجاست دختر !؟ بلند شو این سیخهای کباب رو بیار....

بی حرف بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.سیخهای کباب رو آماده کردم و گذاشتم رو گاز و بعدهم رو صندلی مشستم تا توی خرد کردن گوشت به مامان کمک کنم .

من همچنان تو فکر بودم اما اون درحالی که تند تند تیکه های گدشت رو خورد میکرد پرسید:

-ایمان سر کاره!؟

از تو فکر بیرون اومدم و گفتم:

-نه خونه اس!

با تعجب گفت:

-وااااا! خونه اس و تاحالا نیومده پایین!؟ 

پووووف! حالا که اوضاع قاراش میش شده هی همشون سراغشو میگیرن.کلافه گفتم:

-خب نیاد...خسته بود خوابیده لابد...

دلسوزانه گفت:

-برو صداش بزن مادر...برو صداش بزن بیاد پایین یه چیزی بخوره....

واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم:

-باشه باشه....بعدا صداش میزنم....

اینو گفتم و دوباره رفتم.تیکه گوشت بزرگی برداشت و گفت:

-اون طرفشو بگیر خوردش کنم!

یه طرف گوشت رو گرفتم و اون مشغول خرد کردنش شد اما چون من حواسم نبود و وقتی اون تیزی کارد رو رو گوشت میکشید دستمو عقب نبردم و این بود که جای بدی از دستمو برید.

آخ بلندی گفتمو به صورت غریزی فورا انگشتمو عقب کشیدم.

مامام از پشت میز بلند شد و گفت:

-عه عه! حواست کجا بود تو دختر!؟؟؟ ای بابا....

رفت و برام چندتا دستمال آورد و گذاشتم رو دستم ولی مگه خونش بند میومد.یلدا و بابا با نگرانی اومدن تو آشپزخونه و هی می پرسیدن چیشده ...

چون بریدگی جای بدی بود و زیاد ازش خون می رفت همشون نگران شده بودن.

واسه اینکه نترسن با وجود درد شدید گفتم:

-هیچی نیست خوبم!

مامان پریشون گفت:

-چی چی رو هیچی نیست! آخه تو حواست کجا بود.خدایا....ببین چی شده.....

بابا اومد تو آشپزخونه و تا چشمش به انبوه دستمالهای خونی دست غرق خون من اقتاد گفت:

-این چه جوری این بلا سرش اومد آخه فاطمه...حواست کجا بود.ببین دخترو به چه روزی انداختی...مگه نگفتم بزار خودم بیام....

همون موقع صدای زنگ تو خونه پیچید.

یلدا که داشت با ناراحتی منو نگاه میکرد از آشپزخونه بیرون رفت تا درو باز کنه.

بابا مچ دستمو گرفت و شیر آب رو باز کرد تا خون رو تمیز کنه و همزمان از مامان خواست باند و چسب بیاره!

درد داشتم ولی این درد به اندازه ی درد روحیم کارساز نبود.

تو اون شلوغی صدای سلام ایمان سرهارو به سمت خودش برگردوند. 

خیلی زود نگاهمو ازش گرفتم. وقتی دید همه دور من جمع شدن پرسید:

-چیشده!؟ 

یلدا نگران گفت:

-چاقو دست یاسی رو بریده...

حتی برنگشتم که بهش نگاه کنم چون ازش عصبانی بودم به همون شدت دیروز...

اومد تو آشپزخونه امامن نگاهمو دوختم به دستم که عین چی ازش خون میومد

مامان جعبه کمک های اولیه رو باخودش آورد و گفت:

-بگیر حاجی...بگیر دستشو باند پبچی کن تمام خونش رفت بچه!

بعد با تاسف دستشو رو پشت اون یکی دستش زد و گفت:

-عجب غلطی کردم از خواستم کمک کنه ها!

بابا در جعبه رو خواست باز کنه اما ایمان اومد جلو و گفت:

-خودم دستشو باند پیچی میکنم.شمازخمت نکش!

بعد مچ دستمو گرفت و گفت:

-بلندشو یاسی...بلندشو بریم تو هال بشینیم دستتو...

حرفش تموم نشده بود که گفتم:

-نیازی نیست خودم درستش میکنم...

-یعنی چی درستش میکنی!؟ تمام خون بدنت داره میره...بلندشو...بلندشو ...

نمیخواسنم بلندشم.حتی نمیخواستم ببینمش ولی اصرار حاج بابا درنهایت منو انداخت تو عمل انجام شده.

با اون سگرمه های توی هم همراهش رفتم تو هال و بابا و مامان هم دوباره مشغول خرد کردن گوشت بره شدن تا امسب حسابی بخاطر ازدواج عمه و عمو رحمان به خودشون حال و صفا بدن...

Report Page