***

***

Hedi

با پوزخندی که به لب داشت به سمت پشت بوم حرکت کرد.با صدایی که شنید کلافه برگشت.

_قربان مطمئنید که میتونید

نفسی کشید و سعی کرد آروم باشه و مرد روبه روش رو با شلیک هاش بکشه.

_من از شلیک هایی که میکنم مطمئنم پس اگه شک داری فقط بشین و نگاه کن که چجوری اون جئون جونگ کوک رو جلوی چشمات میکشم.من از توی ماشینی که حرکت میکرد شلیک کردم و به هدف خورد پس خفه شو

با سکوت مرد لبخند پیروز مندانه ای روی لبهاش نشست و تیر رو توی خشاب گذاشتو منتظر جئون شد.

یه ربعی گذشته بود که جئون جونگ کوک با ۵ تا بادیگارد از کاخ ریاست جمهوری بیرون اومد.

_جئون دیگه کارت تمومه

ولی وقتی به جونگ کوک نگاه کرد فهمید که همون عشقش بود که سالها براش صبر کرده بود.

_جونگ کوک...من...من نمیتونم

تفنگش رو انداخت روی زمین و به سمت در خروجی قدم برداشت.رفت و جلوی جونگ کوک وایستاد و بعد از چند دقیقه نگاه کردن به معشوقه ی چند سالش به سمتش دویید که بادیگارد ها جلوش رو گرفتن.

_جونگ کوک منم جیمین

جونگ کوک با دیدن جیمین به بادیگاردهاش فهموند که ولش کنن.جیمین به سمتش رفت و بغلش کرد.خیلی دلش برای عطر تن کوکیش تنگ شده بود.

_کو...کوکیا کجا بودی؟ت...تو نمیگی...دلم برات تنگ میشه اینطوری گذاشتی رفتی

_من...من مجبور بودم برای نجات جونت برم وگرنه بابام تورو میکشت

_مگه قول نداده بودیم همیشه پیش هم بمونیم

جونگ کوک سرش رو تکون داد.ناراحت بود که ۷ سال بیبی بویش رو تنها گذاشته بود.

صدای شلیک بلند شد و لحظه ای بعد جیغ جیمین.کوک با نگرانی جیمین رو از بغلش بیرون آورد و به بازوش که خونی شده بود نگاه کرد.

_جی...جیمی تو تیر‌خوردی

جیمین و براید استایل بغل کرد و سریع به سمت ماشینش دویید.جیمین رو روی صندلی گذاشت و بعد از سوار شدن سریع به سمت بیمارستان حرکت کرد.بغضی تو گلوش بود که داشت خفش میکرد.

_جیمینیم...تو که نمیخوام منو ترکم کنی؟هااان؟مگه کلی باهم خاطره سازی نکرده بودیم راجب آیندمون.تو که بد قول نبودی،اگه تو بری منم باهات میام.تو تنها چیزی هستی که من تو دنیا میخوام،فکر نکنم چیزه زیادی باشه.تو سهم منی از این دنیای کثیف...تو حق منی،من بهت نیاز دارم برای ادامه ی زندگیم...باید پیشم بمونی،میفهمی...لعنتی بفهم که تو زندگیمی

بغضشو قورت داد و با صدای بلندی گفت:

_با توام...میفهمی؟؟؟

چندین بار به فرمون ماشینش کوبوند و به صورت بی‌حال جیمین نگاه کرد.بعد از رسیدن به بیمارستان با سرعت از ماشین خارج شد و جیمین و بغل کرد و به داخل بیمارستان دویید.

_کمک...کمکم کنید

چند تا پرستار با تخت به سمتش اومدن و جیمین رو روی تخت گذاشتن و به سمت اتاق عمل رفتن.جونگ کوک هم میخواست بره داخل اتاق عمل ولی دوتا از پرستار ها جلوش رو گرفتن.به دیوار تکیه دادش و سر خورد و روی زمین نشست.اجازه داد اشکاش راه خودشون و روی گونه هاش پیدا کنن.

_من ازش گذشتم و احساساتم و نادیده گرفتم تا بهش آسیب نرسه ولی بازم این اتفاق افتاد

چند ساعتی توی همون حالت موند که با صدایی که حدس میزد مال کی باشه به سمتش برگشت.

_جونگ کوک...پسرم

جونگ کوک بی توجه به پدرش نگاهش رو به دیوار دوخت.پدرش به سمتش اومد و کنارش روی زمین نشست.

_از دستم ناراحتی؟تقصیره من نبود که

_فقط برو...نمیخوام وقتی جیمینیم بیدار شد تورو ببینه و ناراحت بشه

_باهام لحبازی نکن،میدونی که برات خوب تموم نمیشه

جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:

_بدتر از این؟چند سال پیش بهم گفتی اگه با جیمین کات نکنم میکشیش،منم برای نجات جون عشق زندگیم ازش جدا شدم و به حرفت گوش کردم.فکر میکنی حالم خوب بود؟هزار بار به خودکشی فکر کردم ولی وقتی دیدم جیمین زندست و نفس میکشه بازم از خدا تشکر کردم که منم تو هوایی که اون نفس میشکه نفس میکشم.چند سال پیش برای نجات جونش ازش جدا شدم و الان برای نجات جونش پیشش برگشتم.دیگه برام مهم نیستی چون من تا آخرین لحظه ازش محافظت میکنم و...

حرفش با دیدن دکتر ها و پرستار ها نصفه موند.سریع بلند شد و به سمتشون رفت.

_خب...اقای دکتر حالش خوبه؟

Report Page