...
🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁✍Sara✍:
#پارت_۵۱۱
💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫
وقتی همه رسیدیم خونه حاج بابا توی حیاط ایستاد و گفت:
-امشب همه مهمون من ..گوشت میخرم همینجا تو حیاط یه جشن کوچیک خانوادگی میگیریم...
امیرحسین به شوخی شروع کرد سوت بلبلی زدن و بعد گفت:
-ماشالله به بابای دست و دلبازم...احسنت! چه کبابی بشه کباب حاج اقا پز!
صدای خنده های همشون به هوا رفت.خوشحال بودن.خوشحالو شاد.بیشتر از همه هم عمو رحمان و عمه!
تنها من و ایمان بودیم که هرکدوم پکر و عصبی یه گوشه ایستاده بودیم.
تصمیم داشتم اصلا نرم خونه خودمون.یعنی باید حالا حالاها تنها باشه تا بفهمه چه رفتار غلطی داشته.
چیزی که بیشتر از هرمورد دیگه ای بهم فشار عصبی وارد میکرد حتی بیشتر از اون تو دهنی، نبود حلقه اش بود و بیتفتاوتیش در این مورد .
نمیتونستم باهاش کنار بیام و به خودم بگم خب این یه حلقه اس و به جهنم که جا گذاشتش....واقعا نمیتونستم چون خیلی سختم بود.
رفتم سمت یلدا.زدم رو شونه اش و گفتم:
-تو میری کجا!؟ خونه حاج بابا یا ....
خندید و گفت:
-ئہ یا نداره دیگه...معلوم خونه حاج بابا...اخه میدونی نمیخوام خلوت بابا و عمه فرخنده رو به هم بزنم....البته امیرحسین هم برمیگرده اصفهان....
-امروز!؟
-نه فردا صبح زود...ولی من میمونم.یه چند روزی می مونم...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-باشه.پس منم میام پیشت.
یکم تعجب کرد چون پرسید:
-میای خونه حاج بابا...!؟
-آره!
قبل اینکه بخاطر این تصمیم من باخودش به نتیجه های مختلف و جورواجور نرسه زودی گفتم:
-میام که تو تنها نباشی و اگه شبی نیمه شبی جوجه کوچولت بیدارشد کمک کنم.
یلدا بیخبر از همه جا گفت:
-وای یاااااسی مررررسی!
کم کم هرکس رفت دنبال کار خودش.
حاج بابا رفت بیرون، امیرحسین با رفیقش قرار کاری داشت و ماهم رفتیم بالا....ایمان هم رفت خونه خودمون.همونقدر بهم ریخته و عبوس!
اون همه اش منتظر بود که من برم خونه خودمون ولی جلو چشمای خودش رفتم خونه حاج بابا.
بابام با تموم سخت گیری هاش هیچوقت هیچ زمانی دست رو من بلند نکرده بود اما ایمان حالا این چندمین بارش بود که به خودش این جرات رو میداد
باید یاد بگیره با من چطوری برخورد کنه!
یلدا بچه رو روی تشک کوچویکی دراز کرد و رفت براش شیر آماده بکنه.منم رفتم تو اتاقم و بعداز عوض کردن لباسهام برگشتم تو هال و سرگرم بازی با اهورا شدم.
مامان که فکر نمیکرد من اینجا باشم از توالت که بیرون اومد گفت:
-عه یاسی تو اینجا چیکار میکنی!؟
با لبخندی مصندعی گفتم:
-چیه فاطی جون دوست نداری من بیام اینجا...
دستاشو با دستمال خشک کرد و گفت:
-نه مادراین چه حرفیه....
اون رفت سمت آشپزهونه و من همچنان سرگرم بازی با اهورا شدم.
چند دقیقه بعد یلدا با شیشه شیر اومد و کنارم نشست و بعد گفت:
-یه وقت هوس بچه مچه به سرت نزنه ها....از وقتی این وروجک به دنیا اومده من و امیرحسین نه خواب داریم نه خوراک...باورت میشه گاهی آرزو میکنم چند دقیقه وقت کنم حموم یا دستشویی برم!؟؟
خندیدم و گفتم:
- دخترا عروسی که میکنن به دوستشون میگم آی ای یه وقت عروسی نکنیناااا بشین خونه باباتون و واسه خودتون حال کنید...بعد بچه دار که میشن باز همین حرف رو میزنن...ای ای...یه وقت بچه مچه نیاریو...خب آدمی که ازدواج میکنه باید وارد دنیای جدیدی بشه که بچه آوردن هم جزئی از این دنیای جدید!
سر پستونر رو گذاشت دهن اهورا و بعد گفت:
-آره ولی آدم پیر میشه! از وقتی اهورا دنیا اومده همش احساس میکنم چاق تر و شلخته تر شدم.حتی پوستمم تاریک و کدرشده واسه اینکه شبانه روز بیدارم.
انگشتمو لای دست اهورا گذاشتم و با لبخند گفتم:
-عوضش یه پسر داری شاه نداره صورتی داره ماه نداره...ببین چقدر خوشگل و عزیز
اهورا تند تند شیر میخورد و همه اش منو خیره و متعجب نگاه میکرد.
دستشو آهسته تکون دادم و گفتم:
-چیه وروجک!؟؟ داری باخودت میگی عجب عمه ی خوشگلی دارم!؟؟؟واقعا خوشبحالت که عمه ای مثل من داری....از اون خوش شانس های روزگاری...
یلدا از این حرفهای من شروع به خندیدن کرد و گفت:
-ماشالله چه خودتو تحویل میگیری! راستی ایمان کجاست!؟
آهسته جواب دادم:
-بالا...
-تنهابی!؟خب جرا نمیاد همینجا کنارهم باشیم!
-ولش کن میخواد بخوابه لابد...
شونه بالا انداخت و گفت:
-باشه....