••••••

••••••

LeeTelma


دست‌های تتو شده‌ی جونگوک دور کمر باریکش حلقه شده بودن و حس امنیتی که میخواست رو بهش هدیه میدادن.

با لباس کمی که تن داشت و بودن کنار جونگوک میتونست بدون دیدن کابوس خواب راحتی رو تجربه کنه.


بلاخره چشم‌های تهیونگ با نور خورشیدی که داخل اتاق میتابید باز شد، چند ثانیه زمان برای ذهن خواب آلودش کافی بود تا خاطرات رو به یاد بیاره...

تمام خاطرات شب گذشته‌، کابوس هایی که باز هم به سراغش اومده بودن و جونگوکی که قبول کرد کنارش بخوابه.

نمیدونست به خاطر اینها خجالت زده باشه یا به خاطر این کابوس که باعث شد کنار جونگوک خواب خوبی رو تجزبه کنه خوشحال باشه.

دست‌هاش رو به حرکت در آورد و همین باعث شد تا جونگوک از بیدار بودنش مطمئن بشه.

-بیدار شدی؟

چه جوابی به اون میداد؟ احساس پشیمونی پیدا کرد، نباید حرکتی میکرد... میخواست خودش رو به خواب بزنه و کمی بیشتر توی بغل جونگوک بمونه.

بعد چند ثانیه مکث، دست‌های جونگوک از دور کمرش برداشته شدن و از تهیونگ فاصله گرفت.

تهیونگ به سمتش برگشت و رو به جونگوک خوابید، با تردید به صورت خواب آلودش خیره موند و کمی بعد جواب سوالش رو داد.

-اره...

قلبش نباید توی این لحظه و این وقت از صبح به این شدت میکوبید. لبی تر کرد و نگاهش رو از جونگوک گرفت تا ادامه‌ بده.

-خیلی خوب خوابیدم.

نفس عمیقی کشید و به صورت کنجکاو جونگوک یکبار دیگه خیره شد. تا ادامه بده.

-دیشب باید برای تو هم سخت بوده باشه...

بر خلاف انتظارش دست‌های پوشیده از تتوی بادیگاردش، جونگوک، به سمت صورتش روانه شد تا طره‌های موهاش رو کنار بزنه.

نگاهش رو به بدن برهنه‌ی جونگوک دوخت... تا به حال چطور در آرامش توی بغلش خوابیده بود؟

انگار بادیگارد جوان هم معنی نگاهش رو فهمیده بود.

-اوه... اوه ببخشید. توی اتاق خودم خوابیده بودم که صدای جیغتو شنیدم برای همین نتونستم لباس بپوشم. بی دقتی کردم از این به بعد حواسم رو جمع‌ میکنم.

بی دقتی نکرده بود... هر دو پسر به خوبی میدونستن حضور یک محافظ در کنار کیم تهیونگ فقط جنبه‌ی دلگرمی خواهرش رو داره. وگرنه هیچکس برای آسیب رسوندن به اون‌ وجود نداشت.

خواهرش...


از هم فاصله گرفتن. از اول هم دلیل این نزدیکی رو نمیدونستن فقط از آروم بودن کنار هم با خبر بودن و همین هم اجازه‌ی حرکت رو از دو پسر گرفته بود.

از هم فاصله گرفتن که جونگوک به حرف زدن ادامه داد.

-دلیل خاصی داشت که کابوس دیدی؟

تهیونگ‌با شنیدن این سوال، به سمت دیگری برگشت و به سقف خیره موند. دلیلی داشت؟ دلیل...

-وقتی ده ساله بودم پدر و مادرم رو به قتل رسوندن. ثروت زیادی داشتن. ثروت زیادم دردسر میاره و دردسر هم دشمن. هنوز بعضی از شب‌ها اون صحنه رو کابوس میبینم.

جونگوک نتونست حواسش رو جمع کنه و سوال دیگه‌ای پرسید


-خواهرت ازم خواست ازت محافظت کنم. برای اینه که میترسه دوباره اون اتفاق برای تو هم بیوفته؟


-اون بعد از پدر و مادرم ازم محافظت کرد. تا به حال حتی بیشتر از یک روز ازش دور نبودم میترسه کسی به منم اسیب بزنه برای همینم وقتی حرف از مستقل بودن و برگشتن به کره‌ی جنوبی زدم تورو همراهم فرستاد.


صدای جونگوک‌ دیگه به گوشش نرسید...


به نیم رخ تهیونگ، که نور خورشید به سمتش میتابید خیره مونده بود. حتی زمان شنیدن جوابش هم نتونسته بود نگاهش رو از اون شاهکار هنری بگیره.

به خودش اومد و چشم‌هاش رو بست قبل از اینکه تهیونگ‌رو متوجه نگاهش کنه.

هیچ نمیخواست قبل از گذشت حتی یک ماه زندگی در کنار کیم‌ تهیونگ، اینطور از خودش ضعف نشون بده. اون‌فقط یک شب در کنار پسر خوابیده بود و حالا اینطور مجذوب شده نگاهش میکرد‌.

حتی متوجه نشده بود کی بدنش به این حد از گرما رسید.

-متاسفم بابت اتفاقات بدی که برات افتاده.‌ ولی تا زمانی که من توی این خونه کنارت هستم میتونی احساس امنیت داشته باشی.

از تخت بیرون‌ اومد و به سمت درب اتاق قدم برداشت. باید بدن داغش رو زود تر از تهیونگ دور میکرد تا قبل از اینکه اتفاقی بیوفته.

بدون‌نگاه کردن به پسر مستقیم به سمت درب اتاق رفت و در همون حال اطمینان داد.

-دیگه اینطور کنارت ظاهر‌‌ نمیشم دیشبم نتونستم تنهات بذارم برای همین کنارت خوابیدم.

دستش رو روی دستگیره‌ی در قرار داد که صدای تهیونگ‌ مثل آب یخی روی بدن داغش ریخته شده.

-میدونی... بعد مدت‌ها یه خواب آروم داشتم. باید حتما کابوس ببینم که بتونم کنارت بخوابم؟

چه جوابی میداد؟ اون فقط یه بادیگارد بود برای یه پسر پولدار و یتیم که از بچگی به دست خواهر بزرگترش بزرگ شده بود... جونگوک فکر میکرد نمیتونه براش کافی باشه هر چند که این فقط یه بهونه بود

نفس عمیقی کشید و با پایین کشیدن دستگیره درب اتاق رو باز کرد.

در حالی که میخواست از شر این استرس و هیجان زیاد خلاص بشه صدای بلند و تقریبا شبیه به داد تهیونگ دوباره باعث از دست رفتن کنترلش شد.

-جئون بدون لباس جذاب تری!

آه کیم تهیونگ از این نوع حرف‌ها هم بلد بود؟

جونگوک باید خودش رو به اتاقش میرسوند و بدنش رو آروم‌ میکرد و با خوابیدن توی آب سرد فکر احساسات مسخره به یه پسر زیبا رو از ذهنش بیرون مینداخت... گرچه عطش تهیونگ در برابر سرمایی که قرار بود احساسات جونگوک رو از بین ببره پیروز میشد.


Report Page