14 O'clock

14 O'clock


بند کولش رو محکم توی دستش فشار داد و بی توجه به اینکه ناخن هاش دارن از پارچه ی زخیم دسته اش رو پاره میکنن به گوشتش میرسن پیش می‌رفت. 

سه ما گذشته بود اما هر هفته سه شنبه برای باریدن سنگ از آسمون التماس میکرد خدایان تمام ادیان رو صدا میزد تا مدرسه برای یک روز به خاکستر تبدیل بشه.

البته که دلیل تمام این اضطراب های شدید و خارج از کنترلش فقط یک دلیل داشت و اون زنگ اول بود. زبان کره ای

فقط پنج ماه بود که بعد از مرگ‌مادرش پدرش راضی شده بود خاطرات مرده ی همسرش رو رها کنه و پیشنهاد دوست قدیمی اش رو برای سر آشپز شدن توی یکی از بهترین رستوران های سئول قبول کنه.

ایوان باهوش بود اما توی این مورد حق داشت یکم لنگ‌بزنه. نمیتونست فقط با چند ماه تمام تاریخ و حروف الفبای هانگول رو از حفظ بشه و مثل بچه های دیگه راجب ارائه ی حروف بی صدا پروژه انجام بده.

ایوان ممتاز بود اما توی این مورد ، احتمالا نه !

نفسش رو با صدا و پشت سر هم بیرون میداد و سعی میکرد بخار های نفسش رو که به خاطر سردی هوا پخش میشدن نادیده بگیره.

" آیش آروم باش....لطفا....این هفته که تموم بشه حدودا پنج ماه و نیم دیگه باقی میمونه "

با ناله سرش رو توی شال گردنش فرو برد که یادش افتاد قبل از کلاس یه کار مهم انجام بده. 

و اون چیزی نبود جز چک کردن تکالیف هندسه ی کیم تهیونگ. ایوان با وسواس تمام تمارین رو گوشزد و رفع اشکال میکرد. با این حال تهیونگ هنوز همون پسر شیطونی بود که با آب زیرکاه بودن تونست از زیر اخراج در بره.

خودش رو تقریبا توی کلاس پرت کرد تا از سرمای هوا زودتر خلاص بشه. با دیدن لبخند سانمی سمتش رفت و سر جای همیشگی اش جا گرفت.

" میبینم که بازم مضطربی خانم لی "

ایوان خنده ی شرمساری کرد و کتاب هاش رو روی میز چید.

" احتمالا این روند تا پایان دوره ی دبیرستان ادامه پیدا کنه...به شدت خنگ شدم "

سرش رو به اطراف چرخوند و با نگاه دنبال تهیونگ گشت .ادامه داد :

" کیم تهیونگ هنوز نیومده؟ "

" میدونی که همیشه آخرین نفره "

با تمسخر گفت و چشمی توی کاسه چرخوند. تنها چند دقیقه بعد کلاس توی سکوت مطلق فرو رفت و دبیر با جدیت شروع به تدریس و پرسش و پاسخ کرد.

و از بخت بد دختر نوبتش بود تا مثل همیشه خجالت زده بشه. زنگ که به صدا دراومد دبیر منتظر پشت میز جا خوش کرد تا همه ی بچه ها از کلاس بیرون برن.

به جز ایوان !

دختر روی صندلی نزدیک دبیرش نشسته بود. زانوهاش رو بهم چسبونده بود و سرش رو به پایین. با لبه ی دامن چهارخونه اش ور میرفت و منتظر بود که بگه وقتشه قید درس خوندن رو بزنه .

احمقانه ترین افکار به ذهنش میرسید و خودش رو پشت هم لعنت میکرد. و البته سئول و حتی شغل پدرش که باعث این افتضاح شده بود.

"ایوان...تو بیش از حد باهوشی و توی همه ی زمینه ها ممتازی...توی این مورد نیاز به کمک داری و تنها راهش اینه که مدام با یکی از بچه ها در ارتباط باشی و روش پرسش پاسخ رو برای خوندن زبان پیش بگیری "

دختر سر تکون داد....

" میدونم که به کیم تهیونگ توی درس هاش کمک میکنی من دیروز باهاش صحبت کردم که باهات زبان کار کنه "

ایوان هیچ حرفی نداشت. در واقع بدشم نمیومد کمی بیشتر وقتش رو با اون پسره ی عجیب و شیطون بگذرونه. البته اگه قول بده سر وقت همه چیز رو انجام بده . در غیر این صورت کلاهشون میره تو هم .

دختر با شرمندگی بلند شد و همین طور که خودش رو نفرین میکرد استاد کلاس رو ترک کرد. توی حال خودش بود و تقریبا داشت میز رو با ضربات کوتاه مدادش سوراخ میکرد که حس کرد چند تقه به پنجره خورد.

پنجره بخار گرفته بود و فکر اینکه چیزی جز یه صدا نبوده مسخره به نظر میومد. صدا چند باری تکرار شد که ایوان سمت پنجره رفت. دستش رو به لبه های فلزیش گره زو بازش کرد.

تهیونگ که زیر پنجره منتظر نشسته بود تا دوست فراموشکارش جانگمین زنگ تفریح اول پنجره رو باز کنه تا اون مجبور نباشه به خاطر تاخیرش از فیلتر دفتر خانم مدیر با سینه های پرش بگذره ، یهو بلند شد و توی کلاس پرید.

دختر با وحشت عقب پرید که کمرش به میز خورد. تهیونگ که تازه فهمیده بود ممکن بود توی دردسر بیوفته با تعجب به صحنه ی رو به روش نگاه کرد.

" تو؟!...پس جانگمین...آیش "

نزدیک رفت و سعی کرد اوضاع رو عادی نشون بده.

" نمیتونستی از در بیای داخل !" 

دختر همونطور که کمرش رو مالش میداد گفت و سمت میزش رفت. تهیونگ روی صندلی جلویی نشست.

" ایوان...میشه به کسی نگی؟ من فقط نمیخواستم مدیر دوباره تنبیهم کنه "

دختر پشت چشمی نازک و دستش رو دراز کرد.

" تکالیفت رو بده تا ببینم چیکار میتونم بکنم "

پسر لبخند مستطیلی ای زد و دفتر هاش رو از کیفش که به خاطر چکه ی شیروونی کمی نم دار شده بود بیرون کشید.

دفتر هارو روی میز گذاشت و خودش هم دستش رو زیر چونه زد و به دختر خیره شد.

" چطوره خانم لی راضی هستی؟ "


ایوان لبش رو روی هم فشار داد و بهش نگاه کرد. اون پسر لاغر با چشم های درشت و لبخند مستطیلی چرا باید انقد کاریزماتیک باشه.

موهای قهوه ای تیره و لباس فرم مدرسه به طرز مسخره ای براش عالی بود. حتی گوشواره ی میخی مشکی ای که توی یکی از گوش هاش همیشه خودنمایی میکرد.

" به هر حال چیزی به کسی نمیگفتم اما تکالیفت خوب بود...ایراداتت رو برات میفرستم "

پسر با ذوق دفتر هاش رو برداشت و یه کتاب دیگه روی میز گذاشت.

" این چیه ؟ "

" توی زبان خیلی کمکت میکنه...بهترین کتابه و میخوام از رو همین بخونیم...برای تو "

دختر لبخند کجی زد و کتاب رو بر داشت تا بررسی کنه.

" خیلی ممنون تهیونگ "

با باز شدن در و وارد شدن دوست احمقش تهیونگ حضورش رو کنار دختر کمرنگ کرد. 

تمام طول روز رو توی کلاس گذروند اما نمیتونست از زیر دست دبیر ورزش در بره. آقای وانگ همیشه یه برنامه ی تازه برای بچه ها داشت و همین اون هارو عصبی میکرد.

مثل همیشه با هیجانی که فکر میکرد میتونست به بچه ها منتقل کنه سوت بلندی زد و کف دست هاش رو به هم کوبید.

" هوای بیرون سرده اما میتونیم با نرمش جدید امروز انقد گرم بیم که بین خودمون آتیش درست کنیم "

همه لباس ورزشی به تن داشتن و مدام در گوش هم از شکم برآمده ی آقای وانگ که مشخص بود چند سالی میشه حتی با کمی سرعت بالا پیاده روی هم نکرده ، بد و بیراه میگفتن.

بعد از یه نرمش خسته کننده که هیچ سر و تهی توی حرکات ابداعی دبیر ورزش نبود در صف های جدا از هم منتظر موندن.

" خب حالا هر کس که اسمش رو صدا میکنم یه هم گروهی انتخاب میکنه "

سانمی با هیجان توی جاش وول میخورد و دست هاش رو به هم گره کرده بود.

" خدایا لویی انتخابم کنه...لویی منو بخواد "

ایوان نگاه کجی بهش انداخت و با قیافه ای که میدونست نباید حرفش رو تکرار کنه گفت:

" میدونی که پسرا هیچ وقت مارو انتخاب نمیکنن چون براشون نقطه ضعفیم...الکی دلتو خوش نکن...هیچ امید...."

جملش با شنیدن اسمش نصفه موند. درست وقتی داشت دلیل و مدرک میاورد که دختر بودنشون برای تمام اون جوجه پسر های همکلاسیشون ضعفه و کسی قرار نیست انتخابشون کنه اسمش رو از زبون کیم تهیونگ شنید.

" او..اون احمق.."

تهیونگ با لبخند کوچیکی بهش چشم دوخته بود و دستش توی ست ورزشی نه چندان گرون قیمتش بود. لویی و اکیپ به اصطلاح خفنشون یکی یکی هم دیگه رو انتخاب کردن و تهیونگ تنها احمق اون دور و ور به حساب میومد که قرار بود سوژه ی سال آخری ها بشه.

ایوان خودش رو با تردید کنارش کشید و نگاه کوتاهی بهش انداخت. تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه آروم لب باز کرد...

" ناراحت شدی ؟"

" فکر نمیکنی حالا قراره دستمون بندازن ! "

تهیونگ برگشت و نگاهش کرد.

" بقیه مهم نیستن ایوان...تو از این وضعیت ناراحتی ؟ "

انقدر جدی شروع کرد به حرف زدن که ایوان یه لحظه توی مغزش اطلاعات رو کنار گذاشت که ببینه آیا اتفاق خاصی در حال رخ دادنه؟!

چشم هاش مثل برق میدرخشیدن و آروم نفس میکشید. و این اولین بازی بود که آرامش اون پسر رو میدید.

" نه !"

پسر لبخندی زد و آقای وانگ مسابقه هارو براشون شرح داد. یکی یکی انجامشون دادن و حالا آخرین مسابقه .

" خیلیه خب بچه ها‌. دست راستتون رو به دست چپ هم گروهیتون ببندین...از نقطه ی شروع میدوید تا به خط پایان برسید...اگه هم گروهیتون بیوفته یا عقب بیوفته شما بازی رو باختین "

جمله اش رو تموم نکرده بود که لویی به شونه ی تهیونگ دستی زد و گفت :

" میخوام باختتو ببینم آقای کیم...قراره به خاطر هم گروهیت ببازی "

" دهن گشادتو ببند "

و دستش رو پس زد . با طناب نازک قرمز رنگ دست خودش رو به دست دختر بست و دستش رو محکم گرفت‌‌.

هر دو متوجه نگاه هاشون که داشت به هر جایی چنگ میزد تا بهم گره نخوره شدن. تصمیم شجاعانه ی امروز تهیونگ حالا یه پل مستقیم نیمه کار به قلب دختر درست کرده بود که باید کامل میشد. 

چجوری؟! تهیونگ راهش رو بلد بود !

یک، دو، سه و شروع.....

طبق پیش بینی اون احمقانه ایوان داشت بدجوری زور میزد تا به پای سرعت اون ببر احمق برسه. تهیونگ محکم دستش رو گرفته بود و اون داغی داشت تمرکز لعنتی مغز دختر رو مختل میکرد.

مثل یه شوک که توی آخرین دقیقه های زندگیت بهت وارد میشه !

تهیونگ ناگهان جلوی دختر ایستاد. زمان داشت از دست میرفت و اون ها میشدن دوتا بازنده که اسمشون قرار بود کنار هم روی در توالت ها و زیر زمین نمور مدرسه نقش ببنده.

" چی...چیکار..میکنی؟! "

دختر نفس زنان گفت و تهیونگ ایوان رو روی دست هاش بلند کرد. اونجا نقطه ی صفر مرزی بود. تلاقی بین حماقت و شجاعت. یه طلوع توی شب های پر از مه.

پسر ایوان رو محکم به خودش چسبونده بود. طوری که مطمئن بشه دست های زیباش قرار نیست آسیب ببینن.

نفس هاش محکم به بیرون پرتاب میشدن و بدون اینکه به نگاه های زوم‌شده ی اطراف توجه کنه پا جلوی پا میذاشت.

اون حالا یه موتور محرک داشت.قلب دختری که محکم روی سینه اش کوبیده میشد.


نفر دوم....

درسته اولین نفر نبودن اما حالا اولویت خودشون رو اینجا پیدا کردن. دست هایی که حلقه شد و قلبی که محکم به سینه ی پسرک کوبیده شد.

الفبای دوست داشت و علاقه داشت توی مغز هاشون ردیف میشد و تهیونگ بهترین دانش آموز اون کلاس بود. دانش آموزی که حالا سعی داشت با حروف توی مغزش جملاتش رو سر هم کنه و قلبش برای دختر شرح بده....

پایین گذاشتش و طناب رو از دور دست هاش باز کرد. مسابقه و زنگ ورزش تموم شده بود اما سکوت تهیونگ و رنگ سرخ ایوان داشت مثل شیپور خبر حس جدیدی رو میداد.

تمام رختکن خالی بود و ایوان در حالی که فقط ژاکت رو درآورده بود روی صندلی نشسته بود.

تحلیل کردن سخت بود و اون داشت توی این جریان غرق میشد. با شنیدن پای کسی سرش رو بلند کرد و تهیونگ رو دید که پسر خجالتی اش رو زیر جلوه شیطنت ‌آمیزش پنهان کرده بود.

" ایوان شی تو خیلی سبکی "

دختر با خنده سرش رو پایین انداخت و از جاش بلند شد تا لباس هاش رو از کمد بیرون بکشه.

" ایوان "

تهیونگ نزدیک رفت و رو به روش ایستاد.عمیق نگاهش میکرد و ایوان حرکتی نمیکرد.

" تکالیفم رو برات میفرستم "

ثانیه ها ایستادن و تهیونگ بوسه ای رو بین گرگ و میش عقربه های از دست رفته روی لب هاش کاشت.

کوله اش رو محکم کرد و با سرعت از راهرو سمت بیرون دوید. انقدر ضربان بالایی داشت که حس کرد همین الانه که از سینه اش بیرون بیاد.

" هی تهیونگآ امروز نیومدی طبقه ی بالا "

" چانگمین آیشششش ترسوندیم "

سرگرمی اون ها چرخ زدن تو بخش بایگانی و خوندن پرونده ی بچه های مدرسه بود. که امیدوار بودن هرگز گیر نیوفتن.

همونطور که از مدرسه خارج میشدن چانگمین بهش نگاهی انداخت و گفت :

" امروز تولد لی ایوان...گفتم شاید بخوای بدونی "

تهیونگ‌ سراسیمه شونه های پسر کنارش رو گرفت :

" تولدشه ؟! "

" هی آره...ولم کن درد داره لعنتی "

و بدون هیچ حرفی راه خیابون کناری رو پیش گرفت.



ادامه دارد

Report Page