..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۱۰

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


چند باری اسممو صدا زد ولی اهمیت ندادم.

در واقع عصبی تر از اون بودم که بخوام بمونم و به حرفهاش گوش بدم.

دلیل اینکارش از عصبانیت یا از هرچیز دیگه ای که بود پن نمیتونستم به این راحتی ها باهاش کنار بیام.

یه جا دور از بقیه ایستادم که نبیننم.یا دست کم از فاصله ی نزدیک نبیننم چون شک نداشتم اگه از نزدیک چشمشون بهم میفتاد از رنگ و رو و غم و عصبانیت توی صورتم خیلی چیزارو میفهمیدن.سوال پیچم میکردن و من هم دلم نمیخواست حرفی بزنم و توضیحی بدم.

بعضی وقتها،بعضی مشکلات و بگو مگوهای زن و شوهرها باید بین‌خودشون می موند و این مگو ها رو من دوست نداشتم برای کسی بازگو کنم.

ناخنمو لای دندونام گذاشته بودم و پامو تند تند اما بیصدا به زمین میزدم.

دیدمش که اومد سمتم ولی من اونقدر از دستش عصبانی و کفری بودم که دلم نمیخواست حداقل تا چند روز چشممم به چشمش بیفته!

اومد سمتم و گفت:

-یاسمن من....

بدون اینکه‌نگاهش کنم فورا ازش دور شدم و رفتم پیش بقیه.

نباید فکر حرف زدن با من به سرص بخوره چون بشدت ازش دلخور بودم.بشدت.

اون منو زد و این کارش نمیتونست به این زودی از خاطر من بره.

کنار یلدا ایستادم و ماتم زده به زمین خیره شدم.

یلدا نگاهی به نی نی کوچولوش انداخت و گفت:

-کاش اهورا بیدار نشه تا من یکم استراحت کنم...تا بیدار میشه اونقدر گریه میکنه که من هی بغلش کنم و بچرخونمش....پاهام فلج شدن

وقتی دید من هیچ حرفی نمیزنم سرشو بالا گرفت و گفت:

-تو چرا هیچی نمیگی!؟ناراحتی!؟سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

-نه نه...فقط یکم خسته ام!

صورتمو از نظر گذروند و گفت:

-آخه خیلی تو خودتیا....

سرمو بالا آوردم و گفتم:

-نه گفتم که...فقط یکم‌خسته ام‌.بریم خونه یکم استراحت کنم حالم سرجاش میاد...

دستمو گذاشته بودم رو صورتم تا قرمزیش جلب توجه نکنه...

کاش زودتر می رفتیم خونه از اینجا موندن و هی دیدن ایمان عصبی بودم .

چند دقیقه بعد چون دیدم کم کم آماده ی رفتن هستن رو کردم سمت یلدا و گفتم:

-تو وامیرحسین با ایمان برید من با بابا میرم...

با تعارف گفت:

-نه بابا...ما مزاحم شما نمیشم.راحت باش!

باید متقاعدش میکردم که جاشو با جای من عوض کنه .چون ذره ای تحمل ایمان رو نداشتم و اصلا دلم نمیخواست حالا حالاها چشمم به چشمش بیفته.برای همین دوباره با اصرار گفتم:

-نه...ماشین حاج بابا پراید و ماشین ایمان سانتافه...این کجا و اون کجا...شما سه نفرین با ایمان برید بهتره..راحت ترین!

بالاخره قبول کرد و لبخند زنان گفت:

-آره بهتره! باشه مرسی عمه ی فداکار!

وقت رفتن که رسید همه باهم از محضر زدیم بیرون.

من عصبی...ایمان هم عصبی!

مدام هم ازش فاصله میگرفتم.رفتار امروزش بهمم ریخته بود و نمیتونستم باهاش کنار بیام.

فکر کنم توقع داشت برم سوار ماشینش بشم ولی نرفتم.

اگه تینفدر زود باهاش آشتی میکردم یاد میگرفت...یاد میگرفت آزار بده...بدقلقی کنه....نباید بد عادت میشد!

امیرحسین و یلدا رفتن سوار ماشین شدن اون اما همچنان منتظر من ایستاده بود.وقتی دید دارم سمت ماشین بابا میرم بدو بدو اومد سمتم.از پشت دستموگرفت و گفت:

-کجا میری!؟ با توام!؟

عصبانی چرخیدمو دستمو ار توی دستش بیرون کشیدم و با خشم گفتم:

-به تو ربطی نداره...دیگه نه اسممو بیار نه باهام حرف بزن چون حالم ازت بهم میخوره...

نمیدونم اینهمه خشم ار کجا نشات میگرفت ولی دقیقا به همین مقدار ازش خشمگین ودلخور بودم.

دنبالم اومد و گفت:

-بچه بازی درنیار یاسمن بیا سوار ماشین شو....

همچنان با لجاجت گفتم:

-نمیخوام.دست از سرم بردار و برو ....

-این بچه بازیا چیه!؟؟

همونطور عصبانی گفتم:

-بچه بازی!؟؟؟ باشه...باشه تو خوبی...تو عاقلی...

کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:

-یاسمن خون منو به جوش نیار.برو سوار ماشین شو تا عالم و آدم نفهمیدن چیشده...

دندونامو روهم فشردمو گفتم:

-خون تو عادت به جوشیدن داره...تمام جهان هم که باخبر بشن برام مهم نیست.بزار همشون بدونن چقدر بد و مزخرفی....دیگه دنبالم نبا..باهام حرف نزن...نمیخوام ببینمت...فهمیدی!؟

صدام زد ولی من توجهی نشون ندادم.اونم 

دیگه نتونست دنبالم بیاد چون با قدمهایی سریع سمت ماشین بابا رفتم و سوار شدم.

همونجا ایستادو عصبی با پا لگدی به قوطی زد و بعد برگشت سمت ماشینش....

Report Page