..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۰۷

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


*یاسمن*

قرار گذاشتن که جز دو خانواده کس دیگه ای توی این مهمونی نباشه...مهمونی که نه.یه عقد مختصر و بی سرو صدا توی محضر!

البته وقفه ای هم که افتاده بود بخاطر اومدن یلدا و امیرحسین بود.

وای خدایااااا....

کی باورش میشد یه روز عمه ی من و پدر ایمان بخوان باهم ازدواج کنن!؟؟

این وسط اما من دچار یه معضل بزرگ شده بودم.معضل انتخاب لباس!

در حین امتحان کردن لباسها جلوی آینه، به ایمانی که نمیدونم این چند روز ذهنش درگیر چی بود و همش یه گوشه مینشت و غرق فکر میشد نگاه کردم و بعد گفتم:

-ایمان...هی ایمان....

بعد چندبار صدا زدن بالاخره گفت:

-هان چیه !؟

کلافه و خسته گفتم:

-من نمیدونم چی بپوشم!!!

نگاهی به گوشیش انداخت و گفت:

-این که مشکل همیشگی توئہ....از وقتی من یادم تو هی درگیر این بودی که چی بپوشی!؟

چپ چپ نگاهش کردم.لباس توی دستم رو پرت کردم سمتش و گفتم:

-داری منو مسخره میکنی!?

 خسته خندید و گفت:

-نه...من غلط کنم تورو مسخره کنم! من میگم یه چیزی بپوش بریم دیگه اینقدر کشش نده عروسی تو که نیست...

شروع کرد پوشید جوراباش درحالی که من هنوزم نمیدونستم چی بپوشم.

ایمان از روی تخت بلند شد.رفت سمت عسلی سوئیچش رو برداشت و بعد گفت:

-یاسمن یه چی بپوش بریم اینقدر کشش نده...

متعجب گفتم:

-میخوای بری!؟

-نه پس میخوام بمونم بندری برقصم

-اما من هنوز نمیدونم چی بپوشم

-اون لباس مجلسی رو بپوش...اون‌کت دامن....یاسی زود بپوش بیا بیرون....زوووود

اون رفت بیرون و من بالاخره یه لباس مجلسی انتخاب کردم.یه کت دامن شیری رنگ که روی بعضی قسمتهاش مرواریدهای سفید به طرح گل به کار رفته بود.

همونی که خکدش پیشنهادش روبهم داده بود.

شال همرهنگ و ست با لباسهام سرم انداختم و بعد کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون....

حدس میردم ایمان بیرون کنار ماشین ایستاده و انتظار اومدن منو میکشه.میدونستم چقدر از اینکه بخواد منتظر بمونه بیزاره واسه همین باعجله و با وجود اون کفشهای پاشنه بلند پله هارو تند تند اومدم پایین و طول حیاط رو دویدم.

همین که درو باز کردم و رفتم بیرون ایمان رو دیدم که داره با راننده ی ماشین نقره ای رنگ گرونقیمتی که اتفاقا یه زن سلام و خداحافظی میکنه....

نشد که ببینمش چون ماشین خلاق جهتی که من ایستاده بودم شروع به حرکت کرد.

با ابروهایی درهم گره خورده به سمتش رفتم درحالی که همچنان نگاهم پی اون ماشین بود....

ایمان با دیدنم نسبتا هول گفت:

-چقدر طولش دادی یاسی!؟؟ چیکار میکردی یه ساعت....

سوال رو با سوال جواب دادم و بعد گفتم:

-اون خانومه کی بود که باهاش حرف میزدی!؟

پشت فرمون نشست و همزمان پرسید:

-کدوم خانومه!؟

کنارش نشستم و گفتم:

-همونی که سوار ماشین بود و رفت...ماشین نقره ایه!

با تاخیر گفت:

-آهان اون...همسایه بود...سلام کرد جوابشو دادم!

اخمم غلیظتر شد.این چه همسایه ی شاسی سوار پولداری بود که من نمیشناختم!!!؟؟؟

دلم نمیخواست سوال پیچش کنم که باخودش به این نتیجه برسه که من بهش بی اعتمادم ولی اخه دلیلی هم نمیدیدیم که اون با یه زن مجهول الهویت اینقدر صمیمانه رفتار کنه .

با تاخیر و مکث پرسیدم:

-زن همسایه!؟ کیه چرا من نمیشماسمش!؟

خیلی سرد جواب داد:

-آره نمیشناسیش....تازه اومدن اینجا....

حالا دلخوری و ناراحتیم بیشتر شد.حتی تاحدودی هم حساس و عصبی شدم و گفتم:

-این چه خانم همسایه ایه که تازگیا اومده و تو فقط میشناسیش...

سرشو آهسته به سمتم برگردوند و نگاه ترسناکی بهم انداخت و بعد گفت:

-الان تو دقیقا منظورت از پرسیدن این سوالا چیه!؟ هوم؟!

لحن و نگاهش مهر خاموشی رو لبم زد.آهسته لب زدم "هیچی "و بعد رو ازش برگردوندم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم..

Report Page