***

***

Hedi

از مانع بعدیشم گذشت، روی لبه ی پشت بوم قدم میزد و منتظر عشقش بود.با صدای بلندی برگشت سمت مردی که حدس میزد تهیونگ باشه.

_تهیونگا؟

تهیونگ برگشت و کوک به سمتش دویید و خودش و تو بغلش پرت کرد.عطر تن تهیونگ قطعا برای کوک از هر عطر دیگه ای خوشبو تر و مست کننده تر بود.

_کوکی...بیا پرواز کنیم.میخوام باهات حرف بزنم

شاید پیشنهاد تهیونگ برای هرکسی عادی باشه ما کوک فهمید که چیزی هست که فکر تهیونگ رو مشغول کرده.تهیونگ آماده ی پرواز شد که کوک دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت:

_ته...من کوکم...عشقت،ما همه ی خاطراتمونو باهم ساختیم.عشقمون ممنوع بود اما بخاطر هم خیلی از قانون هارو زیر پا گذاشتیم...ما باهم از همه چی گذشتیم.خیلی از خطرات و کنار زدیم،ما همیشه باهم یکی بودیم. اینا رو گفتم تا بهت یادآوری کنم چقدر دقیق میشناسمت حالا هم میدونم یه چیزی شده.لطفا بهم بگو...

تهیونگ به سمت کوک برگشت.خودشم خوب میدونست که هیچ چیزی از چشم معشوقش دور نمیمونه مخصوصا اگه راجب خودش باشه.

_بیا پرواز کنیم اون موقع حرف میزنیم

بعد از تموم شدن جمله اش بال هاش رو باز کرد و از روی زمین بلند شد.کوک هم به دنبال اون پرواز کرد و مثل همیشه به سمت جنگل راه افتادن.بعد از چند دقیقه کنار دریاچه روی زمین فرود اومدن.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشمش رو به دریاچه دوخت.

_کوک...

_جانم؟

تهیونگ سعی کرد بغض توی گلوشو خفه کنه و گفت:

_ما باید جدا شیم!

کوک خیلی سریع به سمت تهیونگ برگشت و با تعجب نگاهش کرد. حرف تهیونگ قلب کوک رو فشرد.

_چ...چرا؟مگه ما با هم مشکلی داریم؟

_آره من ازت بدم میاد...دلم نمیخواد باهم باشیم.اصلا..اصلا بودن یه فرشته و شیطان باهم ننگ آوره...تو برای من فقط یه بازیچه بودی که من برای رسیدن به قدرت ازت استفاده کردم و الان هم بازیم تموم شده...دیگه نمیخوام ببینمت

خیلی سریع و بلند اینا رو گفت و میخواست از اونجا بره که دستای کوک رو روی کمرش حس کرد.

_باز با خانوادت بحثت شده؟باهم حلش میکنیم مثل بقیه ی مشکلاتی که باهم حل کردیم...تو فقط نرو باشه؟

از لرزش بدن تهیونگ کوک فهمید که تهیونگ داره گریه میکنه.تهیونگ رو به سمت خودش برگردوند و با دیدن اشکاش بغلش کرد.

_ددی من قویه...ددی من نباید گریه کنه!! 

از بغل هم بیرون اومدن و چند دقیقه بدون هیچ حرفی به هم خیره شدن.

_کوک ما...ما نمیتونم باهم باشیم.امروز مادرم گفت که...

_تهیونگ مهم ما هستیم و ما کسی هستسم که تصمیم میگیریم...فقط ما!!!!

نفسی گرفت و ادامه داد:

_اگه تو منو دوست داشته باشی برام کافیه.قسم میخورم که تا اخرش باهات بمونم..

ولی با صدایی که به گوششون خورد هردو جا خوردن، به سمت صدا برگشتن و با کسی که اصلا انتظار دیدنشو نداشتن مواجه شدن،برادر کوک...

Report Page