Telesme Abadi

Telesme Abadi

#طلسم_ابدی

#پارت_11

مامان چند بار صدام زد

به پروانه روی دستم نگاهی کردم و لبخند محوی زدم

رفتم و سر سفره نشستم

مامان شروع کرد به سوال پرسیدن

«آشنا هارو دیدی احوال پرسی که کردی؟»

زیر چشمی نگاش کردم

«آره نگران نباش!»

مامان رو کرد سمت بابا و شروع کرد به حرف زدن

«امروز مریم زن اسماعیل اومد دم خونه... میگفت برا باغ اونام از درختاشون خشک شده!»

بابا لقمشو قورت داد و گفت

«دادم برامون کود بیارن...کود که بریزیم درست میشه!»

تموم مدت بدون هیچ حرفی فقط زیر چشمی نگاشون کردم

تمام فکرم پیش نشونه رو دستم و پروانه ها بود

غذامو که خوردم بشقابمو بردم تو آشپزخونه و شستم 

برگشتم تو اتاقم و نشستم روی تختم

یه تیکه کاغذ مچاله شده رو تختم پیدا کردم

بازش کردم‌.توش یه چیزی با خط ریز نوشته شده بود:

«امشب منتظر باش»

به پروانه روی دستم خیره شدم که می‌درخشید

زیر لب گفتم

«باشه منتظرتون هستم...»

.

.

.

بعد از کمی استراحت و کتاب خوندن رفتم تو حیاط و توی جمع آوری انباری به مامان کمک کردم

انباری به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود

فکر کنم سه چهار ساعتی مشغول مرتب کردن بودیم

با مامان نشستیم روی تخت تو حیاط تا کمی خستگی در کنیم که صدای در زدن توی حیاط پیچید

رفتم و درو باز کردم 

با دیدن لیلا خانم ، زن خان یکم جا خوردم

«سلام لیلا خانوم خوبین بفرمایین داخل!»

لیلا خانوم سلامی کرد و اومد تو و مستقیم رفت روی تخت کنار مامان نشست و شروع کردن به احوال پرسی

مامان نگام کرد و اشاره کرد برم تو

«دخترم برو یه آبی چایی چیزی بیار...اگه شربت داریم سریع شربت آماده کن بیار هوا گرمه!»

باشه ای گفتم و رفتم تو آشپزخونه و دنبال شهد پرتقال گشتم تا شربت درست کنم

از بچگی هم احساس خوبی نسبت به خان و خانواده اش نداشتم...البته بجز سینا...

زن خان آدم پر فیس و افاده ای بود و خود خان هم آدمیه که خیلی مغروره

نمی‌دونم سینا به کی رفته چون مثل هیچکدومشون نیست!

دوتا لیوان شربت حاضر کردم و گذاشتم تو سینی و بردم تو حیاط 

گرم حرف زدن بودن

سینی رو جلوی لیلا خانوم گرفتم و درحالیکه با مامان حرف میزد لیوانشو برداشت

منم رفتم کنار مامان نشستم و به حرفاشون گوش میکردم

لیلا خانوم نگاهی بهم کرد 

«چقدر بزرگ شدی آتوسا...راستی شنیدم تصادف کردی خدا بد نده...الان خوبی مشکلی نداری؟»

«مرسی ممنون...خوبم مشکلی ندارم فقط چند تا جراحت سطحی بود»

«سینا بهم گفت امروز تو راه باغتون همو دیدین...خیلی از دیدنت خوشحال شده بود!»

لبخندی زدم

«بله همو دیدیم...منم از دیدنش خوشحال شدم...»

سرمو انداختم پایین و با لبه لباسم بازی کردم

«حتما بیا بهمون سر بزن هم من خوشحال میشم هم سینا...»

آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم

«چشم حتما مزاحم میشم...»

لیلا خانوم شروع کرد به سوال پیچ کردن مامان و منم از این فرصت استفاده کردم تا به بهانه تمیز کردن آشپزخونه برگردم تو خونه

نمی‌دونم چرا احساس خوبی به لیلا خانوم نداشتم

رفتم توی اتاقم و منتظر شدم تا وقتی که بره

از پشت پنجره یواشکی نگاه کردم که بعداز نیم ساعت با مامان خداحافظی کرد و رفت

تو فکر حرفاش بودم که یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونه ام

سریع برگشتم و جیغ آرومی کشیدم

«چخبرته دختر...!»

مامان درحالیکه که خودشم از واکنش من ترسیده بود گفت و دستشو گذاشت رو سینش

«وای ترسیدم مامان چرا انقد بی سر و صدا میای تو!»

«چرا بهم نگفتی امروز سینا رو دیدی؟»

آب دهنمو قورت دادم

«خب حتما یادم رفته!»

مامان نشست رو تختم و تا چند لحظه هیچی نگفت

«به گمونم به دل لیلا و پسرش نشستی!»

با چشمای گرد شده مامانو نگاه کردم

«وا مامان!!!این حرفا چیه میزنی!!!»

«مگه ندیدی چی گفت!بیا بهمون سر بزن هم من خوشحال میشم هم سینا!!!»

«توروخدا بیخودی بزرگش نکن ما هنوز یه هفته نشده اومدیم اینجا!!!»

مامان با یه حالت عجیبی نگام کرد و از جاش پاشد

«تو هم میبینم آتوسا خانوم معلوم میشه کی الکی بزرگش می‌کنه!»

مامان اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و من با چشمای گرد شده رفتنشو نگاه کردم

هضم این یه مورد اصلا برام قابل قبول نبود!

روی تختم نشستم و سعی کردم به هرچیزی بجز لیلا خانوم و سینا فکر کنم...

T.me/royashiriiin ✨

Report Page